"بخش اول"
اولیویا- فکر می کنی دانه ای که کاشتیم کی از خاک بیرون میاد؟
آنتونی- اگه خوب آبش بدی و آفتاب هر روز بتابه تا اواسط جون بیرون میاد
اولیویا- یعنی به اندازه ی یه بچه طول می کشه؟
آنتونی- ولی تا جون فقط شش ماه باقی مونده
اولیویا- مادرم منو شش ماهگی به دنیا آورد... آنتونی! پدرم منو چطور تو شکم مادرم کاشت؟
آنتونی- بچه که مثل گیاه نیست، کسی تو رو نکاشت
اولیویا- پس پدرم چه نقشی تو بدنیا اومدنم ایفا کرد؟
آنتونی- دختر جوونی مثل تو خوب نیست این چیزا رو بدونه، به دانه ای که کاشتیم فکر کن
قبل از اینکه شروع کنم باید یه چیزی رو صاف و پوست کنده بهت بگم... تو آدم واقعا بی احساسی هستی. کسی که از دوست داشتن هیچی سرش نمیشه چه برسه به خزعبلاتی مثل عشق. شاید برای همینه که دارم این داستان رو برای تو می نویسم. البته کس دیگه ای رو هم نمیشناختم ولی به هر حال تو هم مثل گربه ی خانگی سفیدی که اگر یادت باشد همیشه دور و برم می پلکید ساکت و بی معرفتی و احتمالا همین ویژگی ات تو را برایم جذاب کرده. راستی گربه دیروز به طرز مسخره ای مرد. پنجره را نیمه باز گذاشته بودم تا دود سیگار جا توی خانه ام خوش نکند. یه پروانه یا شاید یه حشره ی پردار گنده اومده بود تو خونه و تو که گربه را دیده بودی، آرام و قرار نداشت. تا پنجره دنبال پروانه کرد و وقتی حشره ی پردار گنده از پنجره بیرون رفت گربه خیال کرد که اونم یه پشمالوی پردار گندست. روی دو پا ایستاد تا پروانه رو بگیره که یهو باد وزیدن گرفت و پنجره به شدت به هم خورد. به گمانم گربه زهره اش ترکید وگرنه آنجایش خل نبود که از طبقه ی هفتم بپرد آن پایین. مطمئنا می دانی گربه ام ماده بود. به اندازه ی کافی فزول هستی. حتما یکبار که در آشپزخانه بودم حسابی پشت گربه را چک کرده بودی. الان در شرایطی هستم که هرچه بخواهم می توانم به تو بگم، دلیلش را در همین صفحه جا میدهم. راستی می دانی چقدر خنگ وابله به نظر می رسی!؟ پای پنجره نرفتم تا جنازه ی گربه را تماشا کنم. مطمئنا تا بحال یک بچه از روی دلرحمی یا قبر بازی گربه را خاک کرده، شاید هم کار کارگرهای شهرداری باشد ولی به هر حال گربه مرده، اگر نمرده بود راه خانه را بلد بود. گربه ها هرچقدر هم که بی معرفت و ساکت باشند به جایش راه خانه را خوب بلدند. نگفته پیداست که موضوع داستانی که می خواهم شروع کنم گربه نیست. اینکه داستان هنوز اسمی ندارد هم به این خاطر است که نمی خواستم برای چیزی که هنوز وجود ندارد اسمی انتخاب کنم. به محض اینکه احساس کنم داستان شخصیتی درخور پیدا کرد اسمی مناسب برایش انتخاب می کنم. چند ماهی هست که از کارم استعفا دادم و به جای آن به سفر رفتم. جاهایی بود که می خواستم ببینم.در واقع داستان راجع به همین سفرهاست.
امروز حسابی دلم گرفته بود، حوصله ام به قدری سر رفته بود که نزدیک بود شعله ام خاموش شود، گربه ای هم در کار نبود تا خودم را مشغولش کنم. بلند شدم و به تو زنگ زدم و تو طبق معمول در دسترس نبودی. به دوستت زنگ زدم و او گفت برای کاری مجبور شدی به ده کوره ای بروی که نه برق دارد و نه آب لوله کشی و خودم فهمیدم جایی که آب لوله کشی و برق ندارد نمی تواند آنتن مخابراتی داشته باشد. برای همین راه افتادم توی خیابون. رفتم و کمی پیراشکی خریدم و وقتی خواستم به خانه برگردم با مردی مواجه شدم که می توانست بی اندازه بخندانتمان. او مردی قد بلند بود که وقتی راه می رفت صدای چرم خالص و اصلش گوش رو حسابی آزار می داد. یه کت تمام چرم قهوه ای و زن جذب هم به تن داشت و دستهاشو که پوشیده از دستکشی چرم و مشکی بود مدام باز و بسته می کرد و گاهی با اونها مغرورانه کمربند سیاه و براق و چرمیش رو به دست می گرفت. به طور خلاصه یک گوساله ی کامل رو به تن کرده بود. فکر می کنم او هم قصد داشت پیراشکی بخرد چون داشت به طرف همان مغازه می رفت، بی تردید آدم محافظه کاری بود که به معجزه اعتقاد داشت وگرنه قبل از وارد شدن به مغازه سعی نمی کرد با آن دستکشهای بزرگ چند سکه ی صد تومانی کوچک را از جیبش بیرون آورد و بشمرد. سکه ها از دست های ناکارامدش ول و روی زمین پخش شدند و چند تایی افتادند زیر یک پل فلزی کوچک که روی جوب آب کنار خیابان زنگ زده بود. دنبالشان دوید و دستش را از بین میله های پل عبور داد. یکی از سکه ها را پیدا کرد- از چهره ی شادش معلوم بود- اما وقتی خواست دستش را بیرون بکشد دیگر آن شادی جایش را به اخم وتخم داد و بعد زورهای بی فایده و خنده دار. وقتی اوضاع حسابی بحرانی شد دو سه تائی آدم رفتند کمک مرد ولی از دست آنها هم کاری بر نیامد. یکیشان زنگ زد به آتش نشانی ولی آتش نشانی که نشانی از آتش نیافته بود با خونسردی جواب داده بود که بیرون آوردن دست یه مرد از بین میله های پل روی جوب جزو وظایفشون نیست و بهتره کمی تلاش کنن تا مرد رو خلاص کنن. در اینجا بود که مرد شروع کرد به تکون خوردنهای عجیب و به خودش می پیچید، پاهایش را مدام تکان میداد و فهمیدم دستشوئیش گرفته! دلم حسابی به حالش سوخت. قبل از اینکه شاهد خیس شدن شلوار چرم و روشنش باشم- که کم کم داشت غروب می کرد و قرار بودتیره و نمناک شود- آنجا را ترک کردم. به نظرم خیلی خنده دار و در عین حال تراژدیک بود. اینکه مردی به آن خوش تیپی در چنین موقعیتی خودش را خیس کند. مثل اینکه ازانیشتین در حالی که دستش را تا ته داخل دماغش کرده برای تیتر روزنامه ی صبح فردا عکس گرفته باشند یا فیلمی از خانم وزیر خارجه ی ایالات متحده ی آمریکا در حالی که دارد دوش می گیرد و خودش را لیف می زند در اخبار پخش کنند! تو همیشه آماده هستی برای شنیدن چنین جریاناتی و وقتی از پشت گوشی تلفن تعریفشان می کنم هر هر می خندی و حسابی مرا شاد می کنی اما اینبار تو در ده کوره ای هستی که آب لوله کشی ندارد و من نمی توانم به تو زنگ بزنم. وقتی هم که این داستان را بخوانی که البته هنوز شروع نشده باز نمی توانی به من زنگ بزنی و به آن بخندی چون آن زمان که زنگ بزنی احتمالا چیز هایی میشنوی از این قبیل:
- الو، اونجا منزل پدرامه؟
- اینجا منزل پدرام بود! اون چند ماه پیش مرد، شما کی هستید؟
یا:
- الو، پدرام؟
- سلام، من پدرام هستم. در حال حاضر چند وقتیه از مردن من می گذره و من نمی تونم به تلفن شما جواب بدم. به هر حال می تونید پیام خودتون رو بعد از شنیدن صدای بوق بگذارید
شایدم اصلا کسی گوشی رو جواب نده چون به هر حال کمتر کسی حاضره تو خونه ای زندگی کنه که یه نفر توی اون به تازگی مرده. متاسفم که نتونستم به قولم وفا کنم و دلیل اینکه می تونم هرچی دلم خواست به تو بگم رو یکی دو صفحه دیرتر گفتم ولی وقتی این داستانو می خونی این امکان برات وجود نداره تا بهم زنگ بزنی و به تلافی بد و بیراهی که صادقانه بهت گفتم فحشم بدی
باید اعتراف کنم داستان تعریف کردنم آشی شده از زمانهای گذشته و حال و مطمئن نیستم شما راحت با آن کنار بیایید. هرچند، هرچقدر هم که در گذشته و حال نوسان کنم باز وقتی داستان را می خوانید اوضاعتان خیلی بهتر از زمانیست که یک فیلم از دیوید لینچ می بینید. وقتی به این شهر کوچک اما پر از قبرستان های قدیمی و بزرگ رسیدم حال و هوای خوبی داشتم. اما دو روز بعد حال و هوایم دنده عقب زد و برگشت به همان اوضاع ناراحت کننده ی چند روز پیش و حتی قبل تر از آن. این شهر مثل شیراز و اصفهان نیست. مردم وقتی می بینند همیشه می روم و میان قبرها پرسه می زنم تعجب نمی کنند. چون اینجا خبری از بناهای باستانی و جاهای دیدنی نیست. شاید خنده دار به نظر برسد اما هفت هشت باری که به شیراز و اصفهان رفتم هرگز به دیدن تخت جمشید یا منار جنبان و این جور چیز ها نرفتم. شاید به خاطر آفتاب باشد. من از آفتاب بیزارم و شاید چون این بناها تنها در روز برای بازدید آزادند دلم نمی خواهد ببینمشان وگرنه هرکدام یکی دو تا قبر قدیمی در کنارشان دارند.شنیده بودم در یکی از دهات شیراز درختی کهنسال و بزرگ وسط قبرستان قدیمی شان خودی نشان می دهد. من عاشق درختهای قدیمی و قبر های کهنه هستم و نیمی از سفرهایم به خاطر این جور چیزهاست. آن نیمه ی دیگر سفرهائیست که از رفتنشان پشیمان می شوم. از اصفهان که به تهران برگشتم باز شروع کردم به خواندن آن داستانی که با دو سه صفحه خواندنش عاشقش شده بودم. چهل پنجاه صفحه بیشتر نمانده بود اما چون دل درد شدید داشتم نتوانستم بیشتر از بیست صفحه اش را بخوانم. شاید هم روده درد بود. رفتم خانه و کیفم را خالی کردم. بعد بلند شدم و آمدم نشستم روی یک سنگ، پشت یک قبر. کتابم را دراوردم و تصمیم گرفتم داستان را بخوانم و تمامش کنم، مثل تمام عشق های دیگر که بالاخره روزی خوانده می شوند و به پایان می رسند. باید کمی صبر کنید تا داستان را به پایان رسانم و بعد داستان خودم را ادامه دهم. البته شما لزومی نداره منتظر باشید چون این وقفه ی در داستان اصلا به چشمتان نمی آید، مثل زمانی که فوتبالی را با تاخیر پخش می کنند و نیمه ی دوم ظاهرا ثانیه ای بعد از نیمه ی اول شروع می شود...
حتما خیال می کنید داستان را تمام کردم. نمی شود گفت اشتباه می کنید اما درست هم نمی گوئید. چند صفحه ای مانده بود که احساس کردم داستان برای من به پایان رسیده. نمی خواستم آخرش را بدانم. تا همینجا کافی بود.برای همین بوسیدمش و برای همیشه گذاشتمش داخل کیفم. سرم را که گرفتم بالا چشمم افتاد به دختری که داشت میان قبر ها پرسه می زد و رویشان را با دقت می خواند. یک دفترچه ی یادداشت هم توی دستهاش بود. حتم دارم داشت شعرهای روی قبر ها را می نوشت. من هم این کار را قبلا کرده ام. متاسفانه کمند آدمهایی که شعر های درست و حسابی برای قبر فک و فامیلهایشان سفارش دهند. بی رحمانه است که مجبور باشی این همه سال زیر یه شعری که ازش خوشت نمیاد بخوابی.
به نظرم زیبا بودن خیلی سخت تر از زشت بودن است. این دختر با اینهمه وجه اشتراکی که با من دارد شده تجسد دیگر من! یه تناسخ در لحظه ی حال. چهره اش مثل گچ سفید است اما به دل می نشیند، زیاده از حد می نشیند. اما نه اهلش هستم و نه حال و حوصله ی بلند شدن و رفتن و آشنا شدن با او را دارم. شاید چون یه رابطه ی عاطفی با مردن اون دختر به پایان رسیده بود و این بی حوصلگی از نتایجش بود. کسی که حتی اسمش رو نپرسیده بودم! حتی حوصله ندارم تعریف کنم با چه زحمتی توانستم از مرگ کسی که اسمش را نمی دانستم با خبر شوم. برای همین با اینکه این دختر مثل سیاره ی مشتری بزرگ و سرشار از جاذبه بود به سمتش حرکت نکردم. مثل قمر اروپا تو یخ های بزرگ و سرد خودم غرق بودم و بدون اینکه به طرف مشتری حرکت کنم دور دختر می چرخیدم، همانطور نشسته. سرم را انداختم پائین و زل زدم به سوسکی که مطمئن نبودم سوسک باشد. داشت روی یکی از قبر ها راه می رفت. از اینکه یکی از وارثانم را جلوی خودم می دیدم خوشحال بودم. تا چند ماه دیگه این سوسک میاد و یه تیکه از گوشت صورتم رو می بُره و می بَره خونه برای بچه ها یه استیک گوشت تازه ی صورت آدم درست می کنه و اونا می شن وارثان من. از اونجایی که آدمهای تنها همیشه تنها باقی می مونن نباید تصور کنید وارثان آینده ی من بعد از این سوسک ها، گیاهان گل دار، زنبورها، عسل ها و آدمان. نه! این سوسک قرار نیست بعد از مردن غذای ریشه های یه گیاه به دردبخور بشه، چون سلول های من حاوی مقادیر زیادی انزوا و از این جور پروتئین ها هستن، سوسک دچار تحول روحی می شه، خونواده رو ول می کنه و می ره وسط صحرای مغولستان، یه کاکتوس گنده پیدا می کنه و همونجا می ره زیر خاک و کم کم روح از بدنش جدا می شه. بعضی آدم ها فکر می کنن سوسک ها روح ندارن. چنین آدم هایی احتمالا تصور می کنن فرمانروای زمینن و تمام موجودات برای خدمتگذاری به اونها جون می کنن. قیافه ی چنین آدم هایی وقتی سوسک ها در حال خوردن دل و روده ها شون در دومتری زیر خاک هستن واقعا باید دیدنی باشه. وقتی روح سوسک با روح من محشور شد کاکتوس کم کم سوسک رو سر می کشه و اینطوری می شه که من برای همیشه یه کاکتوس تنها و گنده ی بی حرکت می شم وسط صحرای مغولستان.
- بفرمائید چایی...
سرم را گرفتم بالا و زل زدم به چشم های کشیده و براقش که معلوم بود با شلختگی و عجله مدادی زیر آن کشیده. مغزم حق داشت قفل بشه. مشتری با پای خودش آمده بود نزدیک اروپا. هر لحظه ممکن بود به سمتش سقوط کنم. مشتری سیاره ی سردی نیست، پر از گرما و حرارته و ممکنه بتونه تمام یخ های اروپا رو ظرف چند ثانیه تصعید کنه.
چایی را گرفتم و شروع کردم به خوردن. با اینکه جوابش را ندادم نشست کنارم و وقتی چائیم را خوردم باز لیوانم را پر از گرما کرد. اینبار لبخندی تحویلش دادم. بعد با عجله اسمش را پرسیدم. نمی خواستم اشتباه قبلی را دو باره تکرار کنم. این اسم محوری می شد برای این جسم گازی پرحرارت تا حول آن در ذهنم تعریف شود. وقتی او هم اسمم را پرسید، پرسید چرا اینقدر ناراحت و غمگینم و لبخندی طبیعی زد! جوابش را ندادم ولی باز هم ناراحت نشد. دستم را گرفت و کشاند به طرف آن درخت بزرگی که به خاطر دیدنش این راه را آمده بودم. دستم را گذاشت روی تنه ی زمخت و پرخلل و فرج آن. بعد گفت که این درخت بزرگترین آدمخواره دنیاست ولی اصلا بهش نمی یاد. جواب دادم تو این دنیا همه چی اون چیزی دیده می شه که نیست. پرسید یعنی این درخت سبز نیست؟ جواب دادم نه! گفتم این قبرهای بی رنگ؛ در واقع این ها سبزن. گفت بهم نمی یاد حرف های بی حساب بزنم و منم جواب دادم که... که... می خوام جمله ها رو همونطوری که بود بنویسم:
- بهت نمی یاد حرف های بی حساب بزنی، درخت سبزه و اصلا برای همین سبز رنگ زندگی و صلحه!
- ولی سبز رنگ حسد هم هست. در حالی که به قول تو آدم ها فکر می کنن سبز رنگ زندگی و صلحه. اما واقعیت اینه که طبیعت تنها به این دلیل ساده سبزه که از این رنگ بی نهایت متنفره.
- متنفره؟ آها، چون تمام طیف های نور رو جذب می کنه و فقط سبز رو منعکس می کنه.
- دقیقا! برای همینه که صلح همیشه منجر به جنگ می شه. چون فقط اینطور به نظر می رسه! صلح طیفیه که از یه تفکر ساطع می شه و نشون دهنده ی هیچ چیز نیست جز تنفر آن تفکر از صلح! برای همین هم سیاستمدارا بیشترین استفاده کنندگان از کلمه ی صلح و در عین حال بزرگترین ایجاد کننده ی جنگ ها در دنیان.
- حرفهات شیرینه، آدم فهمیده ای به نظر می رسی
- از این حرف ها نزن، جنبه اش را ندارم. من آدم مغروری بودم چون همیشه تصور می کردم بیشتر از بقیه می فهمم، ولی کی حاضره بپذیره که یکی عین خودش-اونم شش هفت سانتی کوتاهتر- بیشتر از اون می فهمه؟! برای همین به اندازه ی موهای سرم مسخرگی و حقارت کشیدم. آدم ها موجودات متکبر و حسودی هستن و منم یکی از اونهام.
- تو هم مثل من دوست داری بیای و تو قبرستون قدم بزنی؟
- مثل تو نه، ولی من دنبال قبرستون هایی هستم که درختهای بزرگ از وسطشون درومده.
- چه جالب، البته امروز چون جائی نداشتم که برم اومدم تو این قبرستون. مثل آدم هایی که وقتی بی خانمان می شن، به خونه ی پدری پناه می برن.
- چرا جایی نداری؟
- اگه جواب ندم چه اتفاقی می افته؟
- هیچی. من نمی فهمم که چرا جایی نداری
- خب پس جواب نمی دم. من میرم بشینم چون خیلی خستم و حال خوشی ندارم.
- من تو این شهر یه خونه ی کوچیک دارم. داخل این خونه ی کوچیک یه بطری کوچیک دیگه هم هست که می تونه آروممون کنه.
- بریم مست کنیم تا عاقل به نظر برسیم؟
- نه. بریم مست به نظر برسیم تا عاقل باشیم.
"بخش هفتم"
یه شبپره ی کوچیک گیر افتاده تو یه لامپ بزرگ ومدام خودش رو می زنه به شیشه ی کلفت اون. لازم نیست به این فکر کنید که چطور یه شبپره می تونه توی یه لامپ بزرگ وجود داشته باشه. مهم اینه که داره از گرما می سوزه و دلش می خواد از اونجا بیاد بیرون. یه شبپره ی دیگه بزور خودشو از سوراخ توری پنجره چپوند داخل و با کله رفت توی لامپ. ولی فایده نداشت و شروع کرد به ضربه زدن به لامپ. شبپره ی داخل لامپ سعی داشت با اشاره به شبپره ی بیرون لامپ حالی کنه که اینجا چقدر داغ و تنگه ولی شبپره ی بیرون لامپ خیال می کرد داره به انعکاس تصویر خودش تو شیشه ی لامپ نگاه می کنه و به تلاشش ادامه داد. بین دنیای مردگان و زندگان همیشه رودی از جیوه جریان داره. این افکار همینطور که دارم به آینه نگاه می کنم به ذهنم رسوخ می کنه. بعضی وقتها خیال می کنم تصویرم می خواد چیزی حالیم کنه ولی من زبون مرده ها رو ابدا نمی فهمم. تا یکی دو هفته ی دیگه قراره برم اونطرف آینه و مثل یه گل آفتاب گردان بشم که روی سطح خورشید کاشته می شه و برای اینکه به سمت نور نگاه کنه سرشو می ندازه پائین و بعد از اون دیگه هرگز دیده نمی شه. تو این چند ساله سخترین کار برای من این بوده که پس اندازم رو طوری خرج کنم که وقتی فروردین امسال به پایان رسید هر پولی رو که توی بانک پس انداخته بودم تموم بشه. مسافرتها خرج های مشخصی دارن و خوشبختانه هیچ قبرستانی هزینه ی ورودی از یک بازدید کننده دریافت نمی کنه. اگر پول کافی داشتم آنرا به یکی از دوستان مورد اعتمادم می سپردم تا وقتی مردم، خرج هزینه ی سوزاندن و بردنم به فضا کند. دلم می خواست بدنم را در یک اتاق خلاء و کاملا بسته می سوزاندند و خاکستر و تمام گازهای سیاه آن را می بردند پخش می کردند دور و اطراف کمربند سیارکی بین مشتری و مریخ، تا همینطور دور خورشید بگردم و خودم را از شر چرخه ی دنیا اومدن و مردن، دنیا اومدن و مردن و از همه مهمتر آن مسخره بازیهای بینشان خلاص کنم:
- پس شما تو این زمین چه غلطی می کنید؟! پیدا کردن یه روح اینقدر کار سختیه؟!
- قربان همه جا رو گشتیم اما نیست، غیبش زده. حتی قبر هم نداره تا دور و بر اونجا به کمینش بشینیم.
- اگه خدا بفهمه چه اراذلی دارن زیر دستش کار می کنن از عصبانیت دو سه تا کهکشانو می ترکونه!
- قربان حالا می گید چی کار کنیم؟ این بچه قراره فردا تو صحرای مغولستان بدنیا بیاد. اگه بدنیا نیاد پس کی می خواد بیست سال دیگه اون بچه ای که دیروز بدنیا اومد رو حامله کنه؟ اگه اون بچه حامله نشه پس چطور اکبر خان مغول معروف بدنیا می یاد؟ اگه اون بدنیا...
- اَه! بس کنید دیگه! تا به شکل سوسک مسختون نکردم برگردید و تمام منظومه ی شمسی رو بگردید، می خوام روح این یارو تا یه ساعت دیگه جلوی میزم باشه!
اگر می خواستم چنین پولی جور کنم حداقل باید پنجاه سال دیگه با اضافه کاری حداکثری کار می کردم. برای همین سعی می کنم وقتی مردم، پیش جناب مرگ چندتا جمله ی خفن بگم و از این ادا اصول های بودایی در بیارم تا یارو فکر کنه از این بودهی ستوهای به بیداری رسیده هستم و ولم کنه برم برای خودم توی دنیای سفید و خالی نیروانا. آدم هرچقدر هم که اونجا حوصلش سر بره باز از اینکه هنوز خستگی از تن به در نکرده، بشه بابای اکبر خان مغول، خیلی بهتره. امروز بیست و دوم اسفنده و از صبح توی خونه مشغول فکر کردن بودم. دیروز که حمام رفتم دیدم آب از سوراخ کف وان پائین نمی ره. دستم را کردم داخل آب و حس کردم یه کپه مو سوراخ ها را پر کرده، جنسشان زیادی نرم بود و وقتی کشیدمشان بیرون، دیدم خیلی بلندتر از موهای منند و بی اندازه هم نازکند. آب به حدی وان را پر کرده بود که مقداری از آن سرریز کرد و هنگامی که به کف حمام نگاه کردم دیدم خون آبی تیره و متعفن از زیر شکاف دستشویی حمام بیرون می زند. از آن همه موی ریخته که فقط یک آدم مرده می توانست از خود وا دهد و این خون آب پنهان شده، فهمیدم جسد زن است، یعنی زن بود، چون اجساد جنسیتی ندارند و دیگر غده هایشان کار نمی کنند. معلوم بود قاتل یا قاتلین جسد را که در خون غرق شده بود در وان شسته اند اما هرچه حمام را گشتم مدرکی پیدا نکردم. تحقیقاتم بسیار کند پیش می ره. قاتل هیچ ردپایی از خودش به جا نگذاشته. برای همین امروز خیلی ناامید شده بودم. کرختی وادارم کرد در خانه بمانم. احساس می کنم به اندازه ی ته یه بلیت اتوبوس بی مصرف شدم. تمام آدم ها این بی مصرفی رو با کار کردن و بچه دار شدن و قبول مسئولیت از سرشون باز می کنن.
دیگه حسابی حوصله ام سر رفت. بلند شدم و رفتم کافه ی همیشگی. همان کافه ی شلوغ و سرشار از روشن فکران قهوه خور و سیگار کش. اول یک قهوه سفارش دادم. مزه اش عالی بود. بعد هوس لازانیا کردم اما نداشتند و رفتم سراغ اسپاگتی. بعد شروع کردم به سیگار کشیدن. بعد منتظر شدم تا شاید کسی بیاید و بنشیند کنارم و مثلا بخواهد با فندکم سیگارش را روشن کند و ما با هم آشنا بشیم. بالاخره حتی آدمی که تایک هفته ی دیگر می میرد هم کمی عشق و محبت نیاز دارد. اما هیچ کس نیامد. معتقد نیستم تنها دلیل نیامدن آن بمب عشق و محبت، حال و روز کشورم باشد اما باید بدانید در این مملکت زنها در شرایط واقعا اسفباری به سر می برند. شاید یک دختر به شخصه احساس کند زندگی خوبی دارد اما زنها و دختر ها وضعیت ناامید کننده ای دارند. در این کشور به ندرت می بینی دختری بیاید و بنشیند کنارت و از تو فندک بگیرد. چون از کودکی به دخترها این توهم را می دهند که آسمان را سوراخ کرده اند و آنها را انداخته اند پائین و آنجایشان را با یک پرده ابریشمی و جواهر نشان بسته اند و آنها باید حسابی مراقب آن باشند و آن را فقط تقدیم یک انسان درست و حسابی و بدرد بخور کنند. وقتی دختر ها با این توهم بزرگ می شوند و دورشان را هاله ای از غرور و وقار فراگرفت، بعد ناگهان با او مثل کالا، مثل یکی از اجناس فروشگاه رفتار می کنند. او حق ندارد یازده شب در خیابان قدم بزند، اگر هم بزند یعنی فاحشه است یا اگر نباشد به زور فاحشه اش می کنند. او را مجبور می کنند مثل چیپس ها و پفک ها خود را با ده ها مانتو و روسری و چادر بپوشاند و فقط این صاحب و خریدار کالاست که حق دارد این بسته بندی ها را باز کند و از محتوایش لذت ببرد. من آدم غرب زده ای نیستم. برخلاف تصور خیلی ها خیال می کنم اگر در این مملکت مردسالار و سرکوبگر، زن کالاست، در کشوری آن سوی کره ی خاکی که پر است از رویای برج های دوقولو و مغازه های مک دونالد، زن و مرد، هردو کالا هستند. اما خوبی این تساوی این است که حداقل توازنی بین این دو برقرار می شود و یکی مجبور نیست بار زورگویی و جاکشی ملت را یک تنه به دوش بکشد. نمی دانم این حرف ها را چرا دارم می زنم. اکثر آدم ها وقتی می فهمند دارند می میرند دیگر درباره ی چنین موضوعاتی فکر نمی کنند و اصلا برایشان مهم نیستند چون:
- به جهنم! وقتی من بمیرم و نباشم، دیگه چه اهمیتی داره؟!
"بخش هشتم"
امروز بیست و چهارم اسفنده. هوا همچنان آفتابیه. مزخرفترین زمستون ممکن رو گذروندم. برف خودش رو بازنشسته کرده و رفته آسایشگاه سالمندان پیش دوستی و انسانیت و درختها و هوای تمیز. همشون حسابی پیر و از کار افتاده شدن و چون دیگه دندونی براشون نمونده از صبح تا شب سوپ به خوردشون می دن. بهترین سوپهای دنیا تو روستایی کوچیک در امتداد دریای شور خزر پخته می شه. چند باری رفتم. یه امامزاده ای در این روستا وجود داره که چند صد سالیه بار تقدس گرایی مردم اونجا رو به دوش می کشه. در محوطه ی این امامزاده یه قبرستون خیلی قدیمی وجود داره. اکثر قبرهای قدیمی هیچ نشونه ای ندارن و پات رو هر کجا که بگذاری زیرش چندین نفر روی هم خوابیده اند. یک درخت بزرگ و باشکوه با برگهایی پهن و سبز و با تنه ای کلفت تر از شش برابر باسن مادربزرگم همانطور ساکت ایستاده. درست وسط قبرستان. باسن مادربزرگم مهد پرورش ده ها کودک بوده و این درخت آرامگاه صدها آدم. از باسن به باسن. می تونه اسم یه مستند در مورد زندگی و مرگ آدم ها باشه. این درخت تنها موجودیه که فهمیده آدم ها چقدر مفیدند و به جای خوردن آت و آشغال های آماده، از جسد پرگوشت و چربی آدم تغذیه می کنه. برای همین در چهار صد سالگی همچنان سرحال و پر نیروئه و مدام بلندتر می شه. وقتی کنار این درخت می ایستم و بالا رو نگاه می کنم این احساس بهم دست می ده که کنار هزاران آدم ایستاده ام. یعنی تمام آن مردگان زنده. مردم این روستا به این درخت می گویند درخت سه برادر. تنه ی آن گرد نیست و انگار از سه تنه ی به هم چسبیده تشکیل شده. می گویند سه برادر بودند که داشتند از سربازان فلان حکومت فرار می کردند و وقتی به این امامزاده می رسند محاصره می شوند و همانطور که پشت به پشت هم ایستاده بودند کشته می شوند. از خونشان درختی رشد کرده و جسد هایشان تبدیل شده به تنه ی درخت. اگر از جسد این زن هم درختی رشد کرده باشد دیگر هرگز نمی توانم پیدایش کنم. این جمله ها را در حالی دارم تعریف می کنم که مشغول کندن موزائیک های کف خانه هستم. آنقدر لق هستند که حتی یک کاراگاه معمولی هم به آنها شک کند، خصوصا اگر همسایه، صبح زنگ خانه را بزند و از آدم بپرسد که آیا بیلچه ی کهنه ای که در باغچه افتاده مال اوست یا نه و از آن بدتر اینکه بعضی دیوارها زیرشان پر است از خاک و سنگ ریزه. به همسایه جواب آری دادم و با همان بیلچه دارم خاک را می کنم. معمولا در چنین مواقعی وقتی به درجه ای از کندن می رسی باید با یه دست سفید و پوسیده که از خاک بیرون می زنه مواجه بشی اما تمام چیزی که من پیدا کردم یک کیف زنانه ی سبک و یک چاقوی بزرگ آشپزخانست. داخل کیف فقط یک گوشی شکسته و یک دفترچه ی یادداشت قرار داره. صفحه ی اول دفتر یادداشت یه شماره تلفن و یه آدرس نوشته شده. این بزرگترین موفقیتم در چند سال اخیر بحساب میاد، هرچند نباید تصور کنید از این موفقیت خوشحالم چون گفته شده که موفقیت اغلب در ایجاد شادمانی ناموفق است. شاید چون ما همیشه وقتی یک مرحله را رد می کنیم به جای خوشحالی به مرحله ی بعد فکر می کنیم. برای همین بلند شدم و دارم می روم به آن آدرس.
- بله؟
-سلام. می خواستم بدونم شما کسی رو گم نکردید؟
- نه! شما؟
- کسی از آشنایانتون احیانا کشته نشدن یا مثلا مفقود شده باشن؟
- نه! شما کی هستید آقا؟
- من، من کاراگاهم.
- کاراگاه؟ اتفاقی افتاده؟
- من آدرس شما رو توی یه کیف زنونه پیدا کردم
- کیف کی؟
- نمی دونم! اومدم تا شما بهم بگید
- خب اون زن کجاست؟ وقتی اسمش را نمی دونید از کجا باید بدونم
- مرده! و فقط آدرس شما توی کیفش بود و البته یه شماره تلفن که احتمالا مال شماست
- خب شاید اگه جسدش رو ببینم بفهمم کیه
- جسدی در کار نیست، جسد گم شده
- پس از کجا می دونید اون زن کشته شده؟ اصلا شما کی هستید؟!
- گفتم که کاراگاهم... الو؟ الو؟
آیفون را گذاشت. شاید قاتل خودش است وگرنه چرا باید خودش را بزند به نفهمی؟
اما اگه نخواد حرف بزنه، وقتی جسدی در کار نیست، چطور باید وادارش کنم حرف بزنه؟ ما اینجا حق نداریم مثل بعضی جاهای دیگر اسلحه داشته باشیم، خصوصا اگر خودمان خودمان را کاراگاه کرده باشیم.اینجا چون از مردم می ترسند و چون مردم از مردم می ترسند و چون مردم از اسلحه می ترسند داشتن آن برای مردم ممنوع است و طبعا بدون اسلحه نمی شود از یک آدم اعتراف گرفت.
از آنجایی که هر جمعه باید برای کاری تهران باشم و هیچ پیشرفتی هم در تحقیقاتم نداشتم بار و بندیلم را بستم و خانه کوچک را ترک کردم.
"بخش نهم"
از ولی عصر تا هفت تیر راه زیادی نیست. دقیقا سه سیگار و نصفی که بری می رسی به تابلوی هفت تیر. این مسیر ویژگی های خاصی داره. اولین سیگار که به فیلتر می رسه می رسم به کلیسا. این انتهای بدشانسیه که تو شهره به این بزرگی مجبورم هر جمعه از کنار کلیسا عبور کنم، اونم دقیقا زمانی که خانواده ها بعد از یه گفتگوی حسابی با خدا اومدن بیرون و دارن با هم خوش و بش می کنن. اینجاست که حسابی عطسم می گیره و خدارو شکر می کنم که مسجدی تو این خیابون نیست. بعضی از این آدم ها که هر هفته منو می بینن خیال می کنن مخصوصا عطسه می کنم و چپ چپ نگاهم می کنن. شاید این بدبینی بخاطر این باشه که تو این کشور هیچ وقت به اقلیت ها احترام نمی گذارند. مثلا الان یه پیرمرد چپ دست می خواست بلیت مترو رو بذاره تو... تو...
- آقا! این دستگاه اسمش چیه؟
- اسم؟! اسم می خواد چه کار؟
- آخه می خوام تو داستانم دربارش یه جمله بنویسم.
- خب... بنویس بلیت چک کننده ی مترو
- می تونید یه اسم کوتاهتر بگید؟
- خب بنویس ، چک بلیت!
بله، یه پیرمرد چپ دست می خواست از چک بلیت عبور کنه. بلیتشو گذاشت تو دستگاه چپی و خواست از در دستگاه راستی رد بشه ولی در چپی باز شد و تا پیرمرد متوجه قضیه شد در بسته شد. به هر حال کار به جایی کشید که تصمیم گرفتم از دفعه ی بعد از اون سمت خیابون به طرف هفت تیر راه برم ولی این مسیر هم مشکل خاص خودشو داره. به جای عطسه مجبورم بخندم چون اینور خیابون پره از یه تبلیغ زرد رنگ بزرگ که روش نوشته "ازدواج کنید" و یه علامت تعجب هم گذاشته تهش! زیرشم نوشته همسان یابی!
- الو؟! اونجا موسسه ی همسر یابیه؟
- بله بفرمائید
- من دنبال یه خانومی هستم که دوست داشته باشه بعد از غذا آروق بزنه
- لطفا چند لحظه صبر کنید... تبریک می گم!! یه خانم بسیار مناسب هست که عاشق آروقه بعد از غذاست. فقط ایشون ساکن زاهدان هستن. البته این مشکل به راحتی قابل حله.
- قیمتش چنده؟
- چون شما مورد ویژه ای هستید، برای شما در میاد شش درصد مهریه.
حالا رسیدم به هفت تیر و چون حوصله ی مترو رو ندارم یه تاکسی به سمت خونه گرفتم. فقط دو روز دیگه به آخر سال باقی مونده. مردم طبق معمول مشغول پول خرج کردن هستن و خیال می کنن سال که تموم می شه نباید هیچ پولی تو جیب باقی گذاشت. حتی اگه قرار نبود تا چند روز دیگه بمیرم باز هم این ریخت و بپاشهای مسخره شان برایم جالب نبود. تصمیم گرفتم این چند روز به مرگ فکر نکنم. خیال می کنم اینطوری راحتتره. به جای آن داشتم به این فکر می کردم که چقدرحافظه ام این چند وقته ضعیف شده. الان شک دارم که قضیه لائوتزه رو که سوار گاوش شده بود و داشت از شهر و مردم فرار می کرد تعریف کنم یا قضیه ی اون دختری رو که توی قبرستون باهاش آشنا شدم. شاید باید سکه بیاندازم ولی جیبهایم را که گشتم دیدم سکه ای ندارم. برای همین به سکه های متحرک داخل خیابان فکر کردم. رفتم جلو، یکیشان را انتخاب کردم، سلام کردم. بعد لبخند زدم و سپس از او خواستم بین یک و دو، یکی را انتخاب کند. لبخند زد و گفت دو. بعد رفت تا خودش را در بازار خرج کند. به گمانم ده روزی بود که آن دختر به خانه ام آمده بود و ما زندگی خوبی داشتیم. ابدا از گذشته اش نمی گفت و من هم گذشته ای نداشتم تا برایش تعریف کنم. گذشته ام یک مشت رویای کسل آور و طولانی بود. به او نگفته بودم فروردین امسال می میرم. یا باور نمی کرد یا می کرد و در هر دو صورت وجهه ی جالبی نداشت. برای همین راجع به مرگم ابدا حرفی نزدم. یک روز صبح دیدم خم شده لب پنجره و دارد سیگار می کشد. بدون اینکه برگردد گفت:
- اگه یه روزی بخوام از پیشت برم، اگه ترکت کنم چی کار می کنی؟
- نمی دونم، شاید هیچ کاری نکنم.
- اون زمانی که برم برای تو به چی تبدیل می شم؟ چه چیزی از من به یادت می مونه؟
جواب دادم:
- آخرین کسی که منو ترک کرد.
"بخش دهم"
بعضی وقتها حس می کنم هنوز بهش احتیاج دارم. امروز روز عیده و برای من روز مرگ. هرچقدر به حافظه ام فشار آوردم بیاد نیاوردم اون دختر عجیب کی و چطور منو ترک کرد. شاید یه روز که خوابیده بودم آروم بلند شده، وسایلش رو جمع کرده و زده به چاک. هوا یه کم زیادی برای عید سرده، چون این روز باید شروع اعتدال بهاری باشه. اما اعتدال فقط روی کاغذ وجود داره، تو عکس های نجومی و نه در زندگی واقعی. تصمیم داشتم به آن شهر کوچک برگردم و برای آخرین بار سعی کنم بفهمم تو خونه ام چه کسی و توسط چه کسانی و برای چه به قتل رسیده. اما ترجیح دادم در خانه ی خودم در طبقه ی هفتم بمیرم تا در حین کاراگاه بازی در خانه ای کوچک و اجاره ای در قلب شهری کوچک که جز قبرستان هیچ بنای باستانی ندارد. بعد از اون همه روز آفتابی در زمستان، امروز، روز اول بهار، ابرهای سیاه در حالی که نیزه هایی از رعد به دست داشتند سایه وار و در حالتی مغموم آرام آرام تمام آسمان تهران را پوشاندند و حالا تهران به جای اینکه زیر آسمانی دودی و روی دریایی از فاضلاب شناور باشد خود را زیر زمین فوتبال مه آلود بهار و زمستان می بیند. ساختمان ها از اینجا انگار بنفش شده اند، همه جا ساکت است. خیابانها خلوت ترین روزهایشان را تجربه می کنند و هوا اینقدر دل گیر است که آدم نفسش بالا نمی آید. تنها کسانی که در خیابان حضور دارند چند کارگر بنر به دستند که منتظرند عنوان مسخره ی امسال اعلام شود و بعد به سرعت شهر را پر کنند از اسم سال جدید. این هم از آن کارهایی است که آدم ها انجام می دهند تا احساس بی مصرفی نکنند. مخصوصا اگر قدرتی داشته باشند بدشان نمی آید مردم را به صف کنند و یادشان دهند مثل گله های گوسفند دنبالشان راه بیافتند. آنها فوق متخصصان شیء کردن انسان ها هستند و این هدفشان را با هزاران کار بی فایده و مسخره ای به ثمر می رسانند که اگر به یک زرافه نشان دهی، آنقدر می خندد تا گردنش بشکند.
امروز همش به این موضوع فکر می کردم که در چه حالتی بمیرم بهتر است. مثلا اگر روی تخت دستهایم رو روی سینه هام بگذارم و پاهام رو قفل کنم قشنگتره یا اگه خیلی معمولی لبخند بزنم و دستها و پاهام رو ول کنم روی تخت. مردن این مشکلات رو هم داره. نمی دونی شکمت سیر باشه بهتره یا خالی. ادکلن بزنی بهتره یا همانطور بی بو بمیری؟ حمام بروی و موهایت را شانه کنی بهتر است یا کثیف و شلخته بمیری؟ اما من انتخابم رو کرده ام. صبح حمام رفتم و لباس هایی را پوشیدم که دوستشان داشتم. دفتر شعر های روی قبر ها و کتاب داستان مورد علاقه ام را کنارم گذاشتم. چشم هایم را بستم و منتظر ماندم...
"بخش یازدهم"
از زمانی که چشم هایم را بستم و منتظر بودم یک ماه می گذرد و من همچنان هر روز به رختخواب می روم، چشم هایم را می بندم و منتظر می مانم، اما دیگر خیلی دیر شده. نمی دانم چطور چنین چیزی امکان دارد؟ مرگ آنقدرها هم سرش شلوغ نیست. دیروز که در پارک قدم می زدم رادیوی پارک اخبار پخش می کرد و معلوم بود آدم های زیادی در چند روز اخیر نمرده اند. خبری از زلزله و سیل نبود و در فیلیپین سونامی نیامده بود. در پاکستان کسی خودش را وسط بازار مرکز شهر نترکانده بود و هواپیماهای نظامی افغانستان را بمباران نکرده بودند . تو آمریکا بچه ای همکلاسیهاشو به رگبار نبسته بود و در ایران کسی را به اتهام توطئه یا بد قیافه بودن یا راه رفتن در خیابان از دار آویزان نکرده بودند. شاید مرگ هم به مرخصی رفته، چون گمان نمی کنم او بتواند خودش را بازنشسته کند، آن هم با این کسخل بازیهای آدم ها.
- کثافت رذل! بگیر! بمیر! دنگ... دنگ... دنگ
- آآ...خ...آآ...ه ه...
- بمیر عوضی! چرا نمی میری؟! من دوازده تا گلوله به توی لعنتی زدم! بمیر! مغز و قلبت رو سوراخ کردم، دیگه کجاتو بزنم آخه؟!
- نمی دونم چرا نمی میرم... دارم از درد می میرم... پس چرا نمی میرم؟! کجایی مرگ لعنتی!؟
دیروز صاحب خانه ی آن خانه ی کوچک در آن شهر لعنتی زنگ زد. می گفت همسایه ها می گویند یک ماه با کسی هم خانه شده بودم و خیلی ناراحت و عصبانی بود که چرا از او اجازه نگرفتم. فحشی نثارش کردم و گفتم برود به جهنم. گفتم برود خودش را با آن خانه ی مزخرفش و با آن موزائیک های لقش به گا دهد. وقتی از وقت مرگ آدم می گذرد، آدم دیگر اخلاق و همه چیزش را از دست می دهد.
دیگه کاری از دست من ساخته نبود، بلند شدم و رفتم توی خیابان قدم زدم و ناگهان حس کردم دلم می خواهد قهوه بخورم و سیگار بکشم. سرم را انداختم پائین و تصمیم گرفتم به اولین کافه ای که رسیدم بروم داخلش. بعد از یکی دو خیابان گشتن یکی پیدا کردم. همیشه دلم می خواست داستانی بنویسم که به پایان نرسد. رفتم داخل کافه، قهوه ای خوردم و خواستم سیگار بکشم. دختری لاغر اندام آمد نشست کنارم. پرسید فندک دارم یا نه. جواب دادم نه و گفتم اگر پیدا کرد به من هم بدهد.
اولیویا- آنتونی! چند روزه ماه جون تموم شده ولی این گیاه هنوز سر از خاک بیرون نیاورده.
آنتونی- حتما خوب آبش ندادی
اولیویا- ولی من هر روز بهش آب می دادم. هر روز مواظبش بودم.
آنتونی- شاید دانه از اولش فاسد و خراب بوده!
اولیویا- چطور اون دانه می تونست فاسد و خراب باشه؟! ما بهترینشو انتخاب کردیم!
آنتونی- قرار نیست تمام دانه ها رشد کنند.
اولیویا- ولی من مطمئنم گیاه ما بالاخره یه روزی سر از خاک بیرون میاره، شاید اواخر سپتامبر...
(Vishno-k ....... نوشته شده در بهمن 1388)
Comments (0)