یه سنجاق قفلی خمیده و زوار در رفته درست وسط موکت اتاق افتاده بود. این خونه از اون خونه ها نیست که فرش داشته باشه. سنجاق کاملا باز بود و قبل از اینکه ادامه بدم باید روشن کنم که سنجاق حالا روی میزه، چون داشتم به لکه ای که بی دلیل روی سقف ایجاد شده بود نگاه می کردم و پایم به طرز فیلم ترسناکی روی سوزن سنجاق رفت. خدا رو شکر زیاد فرو نرفت و به سرعت کشیدمش بیرون و فقط کمی آه و اوه کردم و بد و بیراه گفتم، هرچند، دقیقا نمی دانم به چه کسی داشتم فحش می دادم. چرا یه سنجاق باید افتاده باشه وسط خونه ی من؟ من فقط یه پتو دارم که ملافه ای هم نداره و اصولا حتی در مخیله ام هم نمی گنجه که بخوام سنجاق قفلی داشته باشم. مسلما اینجا شکنجه گاه هم نیست و لبهای کسی رو با این قفل نمی کنن. بچه هم در این خانه نداریم تا بخواد با یک سنجاق قفلی و آهنربا آزمایش مغناطیس و بچسب و ول کن انجام دهد. همان آزمایشی که شاید اگر نبود رویای لعنتی ماشین و عصر فلزی هم تو مغز منحرف انسان شکل نمی گرفت.

اینجا کسی جادوگری هم بلد نیست تا با فرو کردن سوزن سنجاق به یه عروسک کوچک کسی رو ناکار کنه. سعی نمی کنم جلوی خون کف پایم رو بگیرم. این اولین باری نیست که تو این خونه خون ریخته می شه. امروز از زیر تختم کاسه ای پیدا کردم. اصلا برایم آشنا نبود و تهش رو جوهری سیاه و خشک پوشونده بود. سعی کردم بشورمش ولی آب که به جوهر خورد قرمز شد و بویی آشنا به مشامم رسید. بو، بوی خون بود. باز هم تاکید می کنم که اسمم پدرام است و مثلا مرضیه یا سوسن نیست. پس خون نمی تواند کار من باشد. بعضی فکر می کنند معجزه فقط مربوط می شه به زمانهای قدیم، ولی من با اطمینان می گم که روزی چندتا از این معجزه ها فقط توی خونم مشاهده می کنم. البته هنوز ایمان نیاوردم. مزاج من قدسی نیست و کلا به مقدسات آلرژی داره. یکبار پدرم سعی کرد مرا به مراسمی مذهبی ببره. وسط مراسم آنقدر عطسه کردم که تمام خطوط ارتباطی آدم ها با خدا دچار اخلال شد و مرا از آنجا پرت کردند بیرون. برای همین اگر هم دلم بخواهد ایمان داشته باشم مطمئنا از شدت عطسه خواهم مرد. خودم را به آن راه نزده ام. می دانم قرار بود داستان راجع به سفر هایم باشد اما وقتی فکر کردم دیدم آنقدرها هم سفر نرفته ام که بشود داستانی از ماتهتش درآورد.از طرفی پیدا کردن ظرفی که معلوم است روزی پر از خون بوده خیلی هیجان آور است. اکثر آدمها دوست دارند داستان یکی از عناصر عشق، مرگ، هیجان و معما را داشته باشد. حدسم این است که ظرفی که خون ته آن خشک شده می تواند شامل تمام این عناصر یکجا باشد. اما فعلا قصد ندارم بیشتر از این به ظرف بپردازم چون همین حالا همسایه زنگ زد و باید بروم دم در، زود بر می گردم...

دیوانه ها می خواهند آیفون تصویری برای آپارتمان نصب کنن! آدمها واقعا روز به روز خنگ تر می شوند، حتی یه بچه ی دو ساله هم به صدای مامان و خالش واکنش های مختلفی نشون می ده اونوقت این خرس های گنده نمی دونم تو آیفون چی چی رو می خوان ببینن. بعضیاشون می گن اینطوری امنیت خونه میره بالا:

-کیه؟

-مامور گاز، لطفا باز کنید

-نه! باز نمی کنم، روی صورتت جای چاقوئه، حتما خلافکاری، برو گمشو!

یا:

-کیییه؟

-سرهنگ باقری، لطفا درو باز کنید. به ما گزارش دادن یه خلافکار تو آپارتمانتونه!

-اگه سرهنگی ببینم کارتتو؟ چرا لباس پلیس نداری پس؟!

-مادر جان همه پلیس ها که لباس پلیس نمی پوشن. اینم کارت بفرما

-خب مادر من از کجا بدونم که راست می گی، من که سواد ندارم

بعضیا با دیدن چنین تحولات تراژدیکی یکهو یه کتاب پونصد صفحه ای می نویسن و با هزار و یک دلیل که از مقعدشون بیرون کشیدن ثابت می کنن دنیا تا سه سال دیگه درست مثله پاکت آبمیوه ای که آدم همیشه می فهمه تا سه روز دیگه تموم می شه، تموم می شه. مثلا چون تقویم مایا ها تا 2012 بیشتر جا نداره یا چون تو یه معبد مصری یه طرحواره ای شبیه آیفون تصویری هست که کنارش سمبل مرگ قرار داره. من به شخصه فکر میکنم مایا ها و هر قومی اصولا هرچقدر هم که آینده نگر باشن باز حوصله شان سر می رفت اگر می خواستند تقویمشان را همینطور بی خود جلو ببرند. آدم ها قرار نیست به خاطر آیفون تصویری حالا حالاها منقرض بشن، فقط کش میان! چونکه اکثر آدم ها نسبت به قدیم در خیلی چیز ها زرنگ شده اند. از طرفی چیزایی مثل MTV و فیلم های هالی وود و آیفون تصویری و دانشگاه آدما رو خنگ کرده جوری که اگه یه تیکه شعر براشون بخونی با غرور و اعتماد به نفس می گن که از فلسفه بازی و اینجور چیزای سرکاری خوششون نمی آد. برای همین فکر می کنم کم کم قد آدما داره بلند می شه و تا چند صد ساله آینده بشریت بر اثر نرسیدن خون به پاها دچار انقراض کامل می شه.

باید اعتراف کنم جائی که الان در اون هستم نوعی سفر محسوب می شه. چون به دلایلی عاطفی به اینجا اومدم و باز به دلایلی عاطفی تا چند روز آینده از اینجا بر می گردم. چند روز است که با کسی حرف نزده ام، نه اینکه نزده باشم، سعی داشتم از کلمه ی تنهایی استفاده نکنم اما انگار هیچ چیز به اندازه ی تنهایی گویای تنهایی نیست. قرار بود دوستی رو ملاقات کنم اما چند ساعتی هست که خبری ازش نیست و هرچه قدرزنگ می زنم جوابی نمی دهد. اگر اتفاقی برایش نیفتاده باشد که معمولا هم نمی افتد الان باید با یک دوست دیگر- البته از نوع عاطفی اش-مشغول بگو بخند و درد و دل یا لاس و اینها باشد. در چنین مواقعی آن محرکی که آدم را وادار به دوستی می کند خاموش می شود. چون آن دوست کاملا او را ارضاء می کند و اوهیچ احتیاجی به دیگری ندارد. برای همین اگر بیشتر از این نگرانش شوم احتمالا با صدایی بلند به من گوشزد می کند که احتیاجی به نگرانی و دلسوزی من ندارد و لازم نیست نگرانش باشم. به هر حال چنین دوست هایی نمی توانند در عین حال چند نفر را دوست داشته باشند و برخلاف اسمشان دوست نیستند بلکه رفیقند و اینکه من هم آن ها را دوست دارم ابدا برایشان مهم نیست چون اصولا آدم ها دو دسته اند، آدم های تنها و آدم های معمولی. آدم های تنها به ندرت علاقه ای به ارتباط با آدم های تنهای دیگه دارن و آدم های معمولی هم ترجیح می دن با آدم های معمولی دیگه رابطه داشته باشن. در نتیجه آدم های تنها همیشه تنها باقی می مونن.

حسابی گرسنه ام شده، می روم چیزی بخورم.

(ادامه دارد...)

Comments (3)

On February 12, 2010 at 9:21 AM , Al said...

زود به زودتر بنویس. الان به شخصه به چیزی که نیاز دارم همچین داستاناییه...

 
On February 12, 2010 at 12:58 PM , یک مالیخولیایی said...

زودتر بخور و برگرد.این داستانه خیلی جالب شد واسم

 
On February 13, 2010 at 11:12 AM , خل نویس said...

سلام
یکی از پست هاتو لینک کردم
http://kholnevis.blogfa.com/page/links.aspx
با اجازه!