یه شبپره ی کوچیک گیر افتاده تو یه لامپ بزرگ ومدام خودش رو می زنه به شیشه ی کلفت اون. لازم نیست به این فکر کنید که چطور یه شبپره می تونه توی یه لامپ بزرگ وجود داشته باشه. مهم اینه که داره از گرما می سوزه و دلش می خواد از اونجا بیاد بیرون. یه شبپره ی دیگه بزور خودشو از سوراخ توری پنجره چپوند داخل و با کله رفت توی لامپ. ولی فایده نداشت و شروع کرد به ضربه زدن به لامپ. شبپره ی داخل لامپ سعی داشت با اشاره به شبپره ی بیرون لامپ حالی کنه که اینجا چقدر داغ و تنگه ولی شبپره ی بیرون لامپ خیال می کرد داره به انعکاس تصویر خودش تو شیشه ی لامپ نگاه می کنه و به تلاشش ادامه داد. بین دنیای مردگان و زندگان همیشه رودی از جیوه جریان داره. این افکار همینطور که دارم به آینه نگاه می کنم به ذهنم رسوخ می کنه. بعضی وقتها خیال می کنم تصویرم می خواد چیزی حالیم کنه ولی من زبون مرده ها رو ابدا نمی فهمم. تا یکی دو هفته ی دیگه قراره برم اونطرف آینه و مثل یه گل آفتاب گردان بشم که روی سطح خورشید کاشته می شه و برای اینکه به سمت نور نگاه کنه سرشو می ندازه پائین و بعد از اون دیگه هرگز دیده نمی شه. تو این چند ساله سخترین کار برای من این بوده که پس اندازم رو طوری خرج کنم که وقتی فروردین امسال به پایان رسید هر پولی رو که توی بانک پس انداخته بودم تموم بشه. مسافرتها خرج های مشخصی دارن و خوشبختانه هیچ قبرستانی هزینه ی ورودی از یک بازدید کننده دریافت نمی کنه. اگر پول کافی داشتم آنرا به یکی از دوستان مورد اعتمادم می سپردم تا وقتی مردم، خرج هزینه ی سوزاندن و بردنم به فضا کند. دلم می خواست بدنم را در یک اتاق خلاء و کاملا بسته می سوزاندند و خاکستر و تمام گازهای سیاه آن را می بردند پخش می کردند دور و اطراف کمربند سیارکی بین مشتری و مریخ، تا همینطور دور خورشید بگردم و خودم را از شر چرخه ی دنیا اومدن و مردن، دنیا اومدن و مردن و از همه مهمتر آن مسخره بازیهای بینشان خلاص کنم:
- پس شما تو این زمین چه غلطی می کنید؟! پیدا کردن یه روح اینقدر کار سختیه؟!
- قربان همه جا رو گشتیم اما نیست، غیبش زده. حتی قبر هم نداره تا دور و بر اونجا به کمینش بشینیم.
- اگه خدا بفهمه چه اراذلی دارن زیر دستش کار می کنن از عصبانیت دو سه تا کهکشانو می ترکونه!
- قربان حالا می گید چی کار کنیم؟ این بچه قراره فردا تو صحرای مغولستان بدنیا بیاد. اگه بدنیا نیاد پس کی می خواد بیست سال دیگه اون بچه ای که دیروز بدنیا اومد رو حامله کنه؟ اگه اون بچه حامله نشه پس چطور اکبر خان مغول معروف بدنیا می یاد؟ اگه اون بدنیا...
- اَه! بس کنید دیگه! تا به شکل سوسک مسختون نکردم برگردید و تمام منظومه ی شمسی رو بگردید، می خوام روح این یارو تا یه ساعت دیگه جلوی میزم باشه!
اگر می خواستم چنین پولی جور کنم حداقل باید پنجاه سال دیگه با اضافه کاری حداکثری کار می کردم. برای همین سعی می کنم وقتی مردم، پیش جناب مرگ چندتا جمله ی خفن بگم و از این ادا اصول های بودایی در بیارم تا یارو فکر کنه از این بودهی ستوهای به بیداری رسیده هستم و ولم کنه برم برای خودم توی دنیای سفید و خالی نیروانا. آدم هرچقدر هم که اونجا حوصلش سر بره باز از اینکه هنوز خستگی از تن به در نکرده، بشه بابای اکبر خان مغول، خیلی بهتره. امروز بیست و دوم اسفنده و از صبح توی خونه مشغول فکر کردن بودم. دیروز که حمام رفتم دیدم آب از سوراخ کف وان پائین نمی ره. دستم را کردم داخل آب و حس کردم یه کپه مو سوراخ ها را پر کرده، جنسشان زیادی نرم بود و وقتی کشیدمشان بیرون، دیدم خیلی بلندتر از موهای منند و بی اندازه هم نازکند. آب به حدی وان را پر کرده بود که مقداری از آن سرریز کرد و هنگامی که به کف حمام نگاه کردم دیدم خون آبی تیره و متعفن از زیر شکاف دستشویی حمام بیرون می زند. از آن همه موی ریخته که فقط یک آدم مرده می توانست از خود وا دهد و این خون آب پنهان شده، فهمیدم جسد زن است، یعنی زن بود، چون اجساد جنسیتی ندارند و دیگر غده هایشان کار نمی کنند. معلوم بود قاتل یا قاتلین جسد را که در خون غرق شده بود در وان شسته اند اما هرچه حمام را گشتم مدرکی پیدا نکردم. تحقیقاتم بسیار کند پیش می ره. قاتل هیچ ردپایی از خودش به جا نگذاشته. برای همین امروز خیلی ناامید شده بودم. کرختی وادارم کرد در خانه بمانم. احساس می کنم به اندازه ی ته یه بلیت اتوبوس بی مصرف شدم. تمام آدم ها این بی مصرفی رو با کار کردن و بچه دار شدن و قبول مسئولیت از سرشون باز می کنن.
دیگه حسابی حوصله ام سر رفت. بلند شدم و رفتم کافه ی همیشگی. همان کافه ی شلوغ و سرشار از روشن فکران قهوه خور و سیگار کش. اول یک قهوه سفارش دادم. مزه اش عالی بود. بعد هوس لازانیا کردم اما نداشتند و رفتم سراغ اسپاگتی. بعد شروع کردم به سیگار کشیدن. بعد منتظر شدم تا شاید کسی بیاید و بنشیند کنارم و مثلا بخواهد با فندکم سیگارش را روشن کند و ما با هم آشنا بشیم. بالاخره حتی آدمی که تایک هفته ی دیگر می میرد هم کمی عشق و محبت نیاز دارد. اما هیچ کس نیامد. معتقد نیستم تنها دلیل نیامدن آن بمب عشق و محبت، حال و روز کشورم باشد اما باید بدانید در این مملکت زنها در شرایط واقعا اسفباری به سر می برند. شاید یک دختر به شخصه احساس کند زندگی خوبی دارد اما زنها و دختر ها وضعیت ناامید کننده ای دارند. در این کشور به ندرت می بینی دختری بیاید و بنشیند کنارت و از تو فندک بگیرد. چون از کودکی به دخترها این توهم را می دهند که آسمان را سوراخ کرده اند و آنها را انداخته اند پائین و آنجایشان را با یک پرده ابریشمی و جواهر نشان بسته اند و آنها باید حسابی مراقب آن باشند و آن را فقط تقدیم یک انسان درست و حسابی و بدرد بخور کنند. وقتی دختر ها با این توهم بزرگ می شوند و دورشان را هاله ای از غرور و وقار فراگرفت، بعد ناگهان با او مثل کالا، مثل یکی از اجناس فروشگاه رفتار می کنند. او حق ندارد یازده شب در خیابان قدم بزند، اگر هم بزند یعنی فاحشه است یا اگر نباشد به زور فاحشه اش می کنند. او را مجبور می کنند مثل چیپس ها و پفک ها خود را با ده ها مانتو و روسری و چادر بپوشاند و فقط این صاحب و خریدار کالاست که حق دارد این بسته بندی ها را باز کند و از محتوایش لذت ببرد. من آدم غرب زده ای نیستم. برخلاف تصور خیلی ها خیال می کنم اگر در این مملکت مردسالار و سرکوبگر، زن کالاست، در کشوری آن سوی کره ی خاکی که پر است از رویای برج های دوقولو و مغازه های مک دونالد، زن و مرد، هردو کالا هستند. اما خوبی این تساوی این است که حداقل توازنی بین این دو برقرار می شود و یکی مجبور نیست بار زورگویی و جاکشی ملت را یک تنه به دوش بکشد. نمی دانم این حرف ها را چرا دارم می زنم. اکثر آدم ها وقتی می فهمند دارند می میرند دیگر درباره ی چنین موضوعاتی فکر نمی کنند و اصلا برایشان مهم نیستند چون:
- به جهنم! وقتی من بمیرم و نباشم، دیگه چه اهمیتی داره؟!
ادامه دارد...
- پس شما تو این زمین چه غلطی می کنید؟! پیدا کردن یه روح اینقدر کار سختیه؟!
- قربان همه جا رو گشتیم اما نیست، غیبش زده. حتی قبر هم نداره تا دور و بر اونجا به کمینش بشینیم.
- اگه خدا بفهمه چه اراذلی دارن زیر دستش کار می کنن از عصبانیت دو سه تا کهکشانو می ترکونه!
- قربان حالا می گید چی کار کنیم؟ این بچه قراره فردا تو صحرای مغولستان بدنیا بیاد. اگه بدنیا نیاد پس کی می خواد بیست سال دیگه اون بچه ای که دیروز بدنیا اومد رو حامله کنه؟ اگه اون بچه حامله نشه پس چطور اکبر خان مغول معروف بدنیا می یاد؟ اگه اون بدنیا...
- اَه! بس کنید دیگه! تا به شکل سوسک مسختون نکردم برگردید و تمام منظومه ی شمسی رو بگردید، می خوام روح این یارو تا یه ساعت دیگه جلوی میزم باشه!
اگر می خواستم چنین پولی جور کنم حداقل باید پنجاه سال دیگه با اضافه کاری حداکثری کار می کردم. برای همین سعی می کنم وقتی مردم، پیش جناب مرگ چندتا جمله ی خفن بگم و از این ادا اصول های بودایی در بیارم تا یارو فکر کنه از این بودهی ستوهای به بیداری رسیده هستم و ولم کنه برم برای خودم توی دنیای سفید و خالی نیروانا. آدم هرچقدر هم که اونجا حوصلش سر بره باز از اینکه هنوز خستگی از تن به در نکرده، بشه بابای اکبر خان مغول، خیلی بهتره. امروز بیست و دوم اسفنده و از صبح توی خونه مشغول فکر کردن بودم. دیروز که حمام رفتم دیدم آب از سوراخ کف وان پائین نمی ره. دستم را کردم داخل آب و حس کردم یه کپه مو سوراخ ها را پر کرده، جنسشان زیادی نرم بود و وقتی کشیدمشان بیرون، دیدم خیلی بلندتر از موهای منند و بی اندازه هم نازکند. آب به حدی وان را پر کرده بود که مقداری از آن سرریز کرد و هنگامی که به کف حمام نگاه کردم دیدم خون آبی تیره و متعفن از زیر شکاف دستشویی حمام بیرون می زند. از آن همه موی ریخته که فقط یک آدم مرده می توانست از خود وا دهد و این خون آب پنهان شده، فهمیدم جسد زن است، یعنی زن بود، چون اجساد جنسیتی ندارند و دیگر غده هایشان کار نمی کنند. معلوم بود قاتل یا قاتلین جسد را که در خون غرق شده بود در وان شسته اند اما هرچه حمام را گشتم مدرکی پیدا نکردم. تحقیقاتم بسیار کند پیش می ره. قاتل هیچ ردپایی از خودش به جا نگذاشته. برای همین امروز خیلی ناامید شده بودم. کرختی وادارم کرد در خانه بمانم. احساس می کنم به اندازه ی ته یه بلیت اتوبوس بی مصرف شدم. تمام آدم ها این بی مصرفی رو با کار کردن و بچه دار شدن و قبول مسئولیت از سرشون باز می کنن.
دیگه حسابی حوصله ام سر رفت. بلند شدم و رفتم کافه ی همیشگی. همان کافه ی شلوغ و سرشار از روشن فکران قهوه خور و سیگار کش. اول یک قهوه سفارش دادم. مزه اش عالی بود. بعد هوس لازانیا کردم اما نداشتند و رفتم سراغ اسپاگتی. بعد شروع کردم به سیگار کشیدن. بعد منتظر شدم تا شاید کسی بیاید و بنشیند کنارم و مثلا بخواهد با فندکم سیگارش را روشن کند و ما با هم آشنا بشیم. بالاخره حتی آدمی که تایک هفته ی دیگر می میرد هم کمی عشق و محبت نیاز دارد. اما هیچ کس نیامد. معتقد نیستم تنها دلیل نیامدن آن بمب عشق و محبت، حال و روز کشورم باشد اما باید بدانید در این مملکت زنها در شرایط واقعا اسفباری به سر می برند. شاید یک دختر به شخصه احساس کند زندگی خوبی دارد اما زنها و دختر ها وضعیت ناامید کننده ای دارند. در این کشور به ندرت می بینی دختری بیاید و بنشیند کنارت و از تو فندک بگیرد. چون از کودکی به دخترها این توهم را می دهند که آسمان را سوراخ کرده اند و آنها را انداخته اند پائین و آنجایشان را با یک پرده ابریشمی و جواهر نشان بسته اند و آنها باید حسابی مراقب آن باشند و آن را فقط تقدیم یک انسان درست و حسابی و بدرد بخور کنند. وقتی دختر ها با این توهم بزرگ می شوند و دورشان را هاله ای از غرور و وقار فراگرفت، بعد ناگهان با او مثل کالا، مثل یکی از اجناس فروشگاه رفتار می کنند. او حق ندارد یازده شب در خیابان قدم بزند، اگر هم بزند یعنی فاحشه است یا اگر نباشد به زور فاحشه اش می کنند. او را مجبور می کنند مثل چیپس ها و پفک ها خود را با ده ها مانتو و روسری و چادر بپوشاند و فقط این صاحب و خریدار کالاست که حق دارد این بسته بندی ها را باز کند و از محتوایش لذت ببرد. من آدم غرب زده ای نیستم. برخلاف تصور خیلی ها خیال می کنم اگر در این مملکت مردسالار و سرکوبگر، زن کالاست، در کشوری آن سوی کره ی خاکی که پر است از رویای برج های دوقولو و مغازه های مک دونالد، زن و مرد، هردو کالا هستند. اما خوبی این تساوی این است که حداقل توازنی بین این دو برقرار می شود و یکی مجبور نیست بار زورگویی و جاکشی ملت را یک تنه به دوش بکشد. نمی دانم این حرف ها را چرا دارم می زنم. اکثر آدم ها وقتی می فهمند دارند می میرند دیگر درباره ی چنین موضوعاتی فکر نمی کنند و اصلا برایشان مهم نیستند چون:
- به جهنم! وقتی من بمیرم و نباشم، دیگه چه اهمیتی داره؟!
ادامه دارد...
4:08 PM |
Category: |
1 comments
Comments (1)
واقعا عالی بود !