از آنجایی که قرار است داستان به زور هم که شده درباره ی سفرهایم باشد می خوام از سفرم به اصفهان و شیراز صحبت کنم. نمی دانم وقتی بچه بودم چند بار مغزم ضربه خورد اما آنقدر بوده که باعث بشه با قطار به اصفهان برم و بدون اینکه توقف کنم با اتوبوس به سمت شیراز حرکت کنم و بعد در راه برگشت بروم و اصفهان را ببینم. خودش را که نه، قبرستان هایش را. آن هم نه همه ی قبرستان ها. * اینجا را یک ستاره می زنم تا یادم بماند این مطلب را جلوتر توضیح دهم چون حالا در قطار نشسته ام و قطار دارد واگن به واگن تیش تیش کنان به سمت اصفهان می رود. آدم خسیسی نیستم ولی برای دیدن چند قبر و درخت قدیمی دلم نمی آمد پول زیادی خرج کنم. برای همین روی این صندلی زوار در رفته که انگار یادگاری از عصر حجر است چندان راحت نیستم و با این وضع یک دقیقه هم خوابم نمی بره. به خاطر همین کتاب داستانی رو که همراه داشتم ور داشتم و شروع کردم به خواندن. از کودکی عادت داشتم وقتی در اتوبوس و ماشین می نشستم و سعی می کردم چیزی بخوانم حالم بد بشه. تضمین می کنم که هرگز شجاعت آواز خواندن و رقصیدن رو نداشتم پس منظور معنی اول فعل خواندنه. قدیمها وقتی دلم می خواست تو شش هفت ساعتی که تا شمال مونده بود کتاب مورد علاقمو بخونم یا وقتی فقط نیم ساعت به امتحان مونده بود، من سوار ماشین بودم و هنوز چند صفحه ای از درسم رو نخونده بودم، به محض خوندن سه جمله ی اول سرم گیج می رفت و احساس حالت تهوع شدید بهم دست می داد. این جور موقع ها عادت داشتم یه فحش رکیک- بسته به سن مورد نظر به فک وفامیل کتابم یا راننده ی اتوبوس یا ماشین بدم و با بی رحمی تمام کتاب رو پرت می کردم تو کیفم. تا اینکه بعد از چند سال یاد گرفتم حتی فکر خوندن یه کتاب یا مجله رو توی اتوبوس و ماشین از سرم بیرون کنم. برای همین هم حالا دارم جبران می کنم! الان چند ساعتی از حرکت قطار گذشته و من همچنان دارم داستان مورد علاقمو می خونم، یعنی تا اینجای کتاب را که خواندم فهمیدم بهش علاقه دارم. مثل دو تا آدم که هنوز با هم رابطه نداشته یا با دو سه بار بیرون رفتن می فهمن که به هم علاقه دارن. منم دلم می خواد ناتوانیم رو در خوندن،داخل این جور قطار ها جبران کنم. شاید بعدها کتابهای روانشناسی رو که باز کنید با کلمه ی عقده ی خواندن یا مثلا سندرم پدرام مواجه بشید چون این حس آنقدر در من قوی هست که اصلا نگاه های تعجب آمیز یا طرد کننده ی دیگران مانعم نشه. حتی یک مرد میانسالی هست که کتاب خواندن پیوسته ی من شده کابوس خوابهای داخل قطارش. چون مدام بیدار می شه، با اضطراب به من و کتابم نگاه می کنه، دستی به صورتش می کشه و باز می خوابه. نمی دانم قطار با ماشین و اتوبوس چه فرقی می کنه که من فقط تو قطار حالم از خوندن و نوشتن بد نمی شه. مسلمه که باید خودتان فهمیده باشیدکسی که با خواندن حالش در اتوبوس خراب می شه با نوشتن هم همین بلا بر سرش نازل می شه. جالب اینجاست که این قطار قطاره اتوبوسیه یعنی صندلی هاش مثل اتوبوس کنار هم چیده شدن و خبری از لغت کوپه نیست. همه ی این ها یعنی درجه ی کمتر از دو! تو لیست قطار ها اگه قطاری درجش دو باشه یعنی فقط سیستم گرمایش داره، یعنی بوفش فقط چیپس و چایی داره و آدم ها وقتی از قطار پیاده می شن کمر درد و پادرد و سردرد دارن و کلا درجه ی دو یعنی تمام تلاش دست اندرکاران قطار اینه که با پولی که پرداختید شما رو حداقل زنده به مقصد برسونن. تو این قطار آدم ها نوبتی می خوابن و حرف می زنن و عجیب اینه که زوج های خیلی زیادی بینشون نوبت می گیرن. حرف زدنهای بلند بلند این زوج ها قطار رو شبیه یه پارتی شلوغ و گنده کرده که یه آدمی مثل من تک و تنها و در نهایت بی علاقگی یه آلبالو یا گیلاس آبجو یا نهایتا شامپاین ارزون قیمت گرفته دستش و یه گوشه ای برای خودش نشسته و به هر چیز مزخرفی که از جلوی ذهنش رد شه فکر می کنه. شاید بشینه به این فکر کنه که بقیه چطور برای خودشون معشوق یا ه دارشو جور می کنن و مدتی رو باهاش می گذرونن. اصلا عادت نداشتم و به هیچ عنوان در تصورم نمی گنجید که جایی باشم و از اولین کسی که بدم نیومد سوالی مسخره بپرسم و سر حرف رو باز کنم. پیش خودم می گفتم شاید این بقین که میان سراغ آدمی مثل من. برای همین چند سالی هست که وقتی تو خیابون یا سینما یا قطار و ترمینال و مترو دارم آروم آروم باسایه ی نداشتم که به خاطر نور زیاد ترکم کرده راه می رم به این فکر می کنم که شاید همین الان این خانم نسبتا محترمی که از جلوم رد می شه بهم لبخند بزنه و برگرده بگه من شما رو جایی ندیدم یا مثلا ساعت چنده یا چمیدونم آدرسی چیزی بپرسه و مثل زرافه ها در هنگام جفت گیری علامت خاصی بده یا بگه:

سلام، شما همونی هستید که منتظرید تا یکی از جلوتون رد شه و سر صحبت رو باز کنه؟ منم می گم: سلام، آره من همونم. بعد اون می گه:ولی من هیچ چیز بخصوصی در شما نمی بینم که بخوام سر صحبت رو باز کنم. بعد من می گم:خیلی ممنون،خودم اینو می دونستم. در انتها خداحافظی می کنیم و از اونجا دور می شیم.

چون توی اینجور قطار ها سیستم سرمایش وجود نداره، سیستم گرمایش علاوه بر گرمایش سعی می کنه فقدان سیستم سرمایش رو هم جبران کنه. به همین دلیل مسافرها گاها مجبور می شن پنجره رو باز کنن. این چیز ها رو دارم با اتودم به همراه نود درجه چرخش نسبت به کتابم و روی سفیدی صفحه ی آخرش می نویسم. اونم در حالی که همه پیف پیفشون هواست و به سختی می شه با وجود بوی گند فضله های گرد و تازه ی گوسفندا نفس کشید. بو به حدی شدید و تازه به نظر می رسه که انگار گوسفندا همیشه تا اونجا که می تونن خودشونو نگه می دارن و می رن پشت ریل کمین می کنن. در این هنگام یکی از اون باهوشاشون گوششو می چسبونه به ریل و وقتی صدای اولین قطار رو شنید اشاره ای به بقیه می کنه. همه از مخفیگاه بیرون میان و شروع می کنن به دانه دانه ریدن روی ریل. حالا نرین کی برین!

(ادامه دارد...)