امروز بیست و چهارم اسفنده. هوا همچنان آفتابیه. مزخرفترین زمستون ممکن رو گذروندم. برف خودش رو بازنشسته کرده و رفته آسایشگاه سالمندان پیش دوستی و انسانیت و درختها و هوای تمیز. همشون حسابی پیر و از کار افتاده شدن و چون دیگه دندونی براشون نمونده از صبح تا شب سوپ به خوردشون می دن. بهترین سوپهای دنیا تو روستایی کوچیک در امتداد دریای شور خزر پخته می شه. چند باری رفتم. یه امامزاده ای در این روستا وجود داره که چند صد سالیه بار تقدس گرایی مردم اونجا رو به دوش می کشه. در محوطه ی این امامزاده یه قبرستون خیلی قدیمی وجود داره. اکثر قبرهای قدیمی هیچ نشونه ای ندارن و پات رو هر کجا که بگذاری زیرش چندین نفر روی هم خوابیده اند. یک درخت بزرگ و باشکوه با برگهایی پهن و سبز و با تنه ای کلفت تر از شش برابر باسن مادربزرگم همانطور ساکت ایستاده. درست وسط قبرستان. باسن مادربزرگم مهد پرورش ده ها کودک بوده و این درخت آرامگاه صدها آدم. از باسن به باسن. می تونه اسم یه مستند در مورد زندگی و مرگ آدم ها باشه. این درخت تنها موجودیه که فهمیده آدم ها چقدر مفیدند و به جای خوردن آت و آشغال های آماده، از جسد پرگوشت و چربی آدم تغذیه می کنه. برای همین در چهار صد سالگی همچنان سرحال و پر نیروئه و مدام بلندتر می شه. وقتی کنار این درخت می ایستم و بالا رو نگاه می کنم این احساس بهم دست می ده که کنار هزاران آدم ایستاده ام. یعنی تمام آن مردگان زنده. مردم این روستا به این درخت می گویند درخت سه برادر. تنه ی آن گرد نیست و انگار از سه تنه ی به هم چسبیده تشکیل شده. می گویند سه برادر بودند که داشتند از سربازان فلان حکومت فرار می کردند و وقتی به این امامزاده می رسند محاصره می شوند و همانطور که پشت به پشت هم ایستاده بودند کشته می شوند. از خونشان درختی رشد کرده و جسد هایشان تبدیل شده به تنه ی درخت. اگر از جسد این زن هم درختی رشد کرده باشد دیگر هرگز نمی توانم پیدایش کنم. این جمله ها را در حالی دارم تعریف می کنم که مشغول کندن موزائیک های کف خانه هستم. آنقدر لق هستند که حتی یک کاراگاه معمولی هم به آنها شک کند، خصوصا اگر همسایه، صبح زنگ خانه را بزند و از آدم بپرسد که آیا بیلچه ی کهنه ای که در باغچه افتاده مال اوست یا نه و از آن بدتر اینکه بعضی دیوارها زیرشان پر است از خاک و سنگ ریزه. به همسایه جواب آری دادم و با همان بیلچه دارم خاک را می کنم. معمولا در چنین مواقعی وقتی به درجه ای از کندن می رسی باید با یه دست سفید و پوسیده که از خاک بیرون می زنه مواجه بشی اما تمام چیزی که من پیدا کردم یک کیف زنانه ی سبک و یک چاقوی بزرگ آشپزخانست. داخل کیف فقط یک گوشی شکسته و یک دفترچه ی یادداشت قرار داره. صفحه ی اول دفتر یادداشت یه شماره تلفن و یه آدرس نوشته شده. این بزرگترین موفقیتم در چند سال اخیر بحساب میاد، هرچند نباید تصور کنید از این موفقیت خوشحالم چون گفته شده که موفقیت اغلب در ایجاد شادمانی ناموفق است. شاید چون ما همیشه وقتی یک مرحله را رد می کنیم به جای خوشحالی به مرحله ی بعد فکر می کنیم. برای همین بلند شدم و دارم می روم به آن آدرس.

- بله؟

-سلام. می خواستم بدونم شما کسی رو گم نکردید؟

- نه! شما؟

- کسی از آشنایانتون احیانا کشته نشدن یا مثلا مفقود شده باشن؟

- نه! شما کی هستید آقا؟

- من، من کاراگاهم.

- کاراگاه؟ اتفاقی افتاده؟

- من آدرس شما رو توی یه کیف زنونه پیدا کردم

- کیف کی؟

- نمی دونم! اومدم تا شما بهم بگید

- خب اون زن کجاست؟ وقتی اسمش را نمی دونید از کجا باید بدونم

- مرده! و فقط آدرس شما توی کیفش بود و البته یه شماره تلفن که احتمالا مال شماست

- خب شاید اگه جسدش رو ببینم بفهمم کیه

- جسدی در کار نیست، جسد گم شده

- پس از کجا می دونید اون زن کشته شده؟ اصلا شما کی هستید؟!

- گفتم که کاراگاهم... الو؟ الو؟

آیفون را گذاشت. شاید قاتل خودش است وگرنه چرا باید خودش را بزند به نفهمی؟

اما اگه نخواد حرف بزنه، وقتی جسدی در کار نیست، چطور باید وادارش کنم حرف بزنه؟ ما اینجا حق نداریم مثل بعضی جاهای دیگر اسلحه داشته باشیم، خصوصا اگر خودمان خودمان را کاراگاه کرده باشیم.اینجا چون از مردم می ترسند و چون مردم از مردم می ترسند و چون مردم از اسلحه می ترسند داشتن آن برای مردم ممنوع است و طبعا بدون اسلحه نمی شود از یک آدم اعتراف گرفت.

از آنجایی که هر جمعه باید برای کاری تهران باشم و هیچ پیشرفتی هم در تحقیقاتم نداشتم بار و بندیلم را بستم و خانه کوچک را ترک کردم.

ادامه دارد...

Comments (0)