تلویزیون را که روشن کردم داشت آن آواز مسخره را پخش می کرد

- بوی گل سوسن و یاسمن آید...

من هم دیدگاه های سیاسی خاص خودم را دارم اما این شعر تهوع آور آنقدر حالم را بد کرد که همانطور که با دست چپ تلویزیون را خاموش می کردم با دست راست تلفن را برداشتم و به جعفر زنگ زدم. جعفر پدر-خدای تمام سمساریهای این شهره. به سرعت اومد و چون فهمیده بود می خواهم خودم را از دست تلویزیون خلاص کنم پول کمی دستم داد. وقتی خواست تلویزیون را با خودش ببرد پایش لغزید و نزدیک بود تلویزیون از دستش بیافتد. برگشت و گفت: این موزائیک ها لق شدن، باید یکی رو بیاری برات ردیفش کنه.

امروز بیستم اسفنده و من چیزی حدود ده روز وقت دارم تا به پرونده ی این جسد گمشده پایان بدم. این جسد روی شخصیت داستان بسیار موثر بوده و برای همین تصمیم گرفتم اسم داستان رو "جسد گمشده" بذارم. خیلی مسخرست که کسی رو بیارن تو خونه ی آدم سلاخی کنن و بعد جسدشو گم و گور کنن و حتی به خودشون زحمت ندن پارچه ها و لباس های خونیشونو با خودشون ببرن. اونها رو همونطور ول کردن کنار لباسشویی و رفتن. خیال کردن صاحب خونه میاد و اونها رو می ندازه تو لباسشویی ولی اوضاع این پارچه ها و لباسها خرابتر از اونیه که یه ماشین چرخون زبون بسته بتونه از پسشون بر بیاد.

قرار بود این خونه رو زودتر پس بدم و برگردم به تهران اما ماجرای این جسد گمشده حسابی موی دماغ شده. وظیفه ی کاراگاهیم ایجاب می کنه قبل از رفتن به خونه راز این قتل رو کشف کنم اما دوست دارم آخرین روزهای عمرم رو تو خونه ی خودم باشم نه تو این خونه ی کوچیک اجاره ای. به گمانم ماه پیش بود که بعد از دو سه ماهی دوری از اینجا تصمیم گرفتم به دیدن قبرستان قدیمی این شهر برم و کمی روزهایم را متنوع کنم:

زمستون سردیه و من تو یه اتوبوس سرد خلوت نشستم که از زیر صندلی هاش یه باد سردی در جریانه که حسابی پاهام رو به درد آورده. آدم ها در یه همچین جایی نقش بخاری رو ایفا می کنن چون به هر حال موجودات خونگرمی هستن. در واقع تو زمستون همیشه باید سعی کرد تو اتوبوسهای شلوغ نشست. اما موضوع هیجان انگیزی که می خواستم راجع بهش حرف بزنم مربوط می شود به دختر عجیبی که کمی آنطرف تر نشسته، ولی قبل از این می خوام چیزی را تعریف کنم که حسابی ذهنم را مشغول کرده، می دانم که همه به موضوعات هیجان انگیزی که یه طرف قضیه اش یک دختری باشه که قراره دو روز بعد تصادف کنه، علاقه دارن. به شما اطمینان می دم که به این موضوع برمی گردم. وسطهای جاده بود که از سرما از خواب بیدار شدم. یه نگاهی به بیرون انداختم. مسلمه که تو یه همچین شب ابری و مرطوبی چیز زیادی نمی شه دید ولی احساس کردم آنچنان برفی تو این بیابون اومده که همه جارو سفید کرده. بعد نور یه ماشین می افته روی زمین و حالا خیال می کنم هیچ برفی روی زمین نیست، ولی خاک بی رنگ تر از اونه که باید باشد و باز فکر می کنم برف همه جا رو پوشونده. همینطور که در جمله ی معروف شکسپیر غرق بودم یک تابلوی کج می بینم که سقوط کرده و افتاده روی زمین. رویش را از حفظم. این راه را صدها بار آمده ام. نوشته سیگار اول راه است، فرزندانمان را دریابیم. یادم میفته که اول راه قبل از سوار شدن سیگار کشیدم و بچه هم ندارم تا در یابمش. برای همین باز به زمین برفی/خاکی نگاه می کنم. الان یک ساعت گذشته، خیالتان راحت، آن دختر عجیب همچنان روی صندلیش نشسته و مشغول تعریف کردن خواب عجیبتریه که دیشب دیده. ولی با اینکه مخاطبش من هستم سرم را گرفته ام سمت پنجره و باز دارم مثل شک یه نوجوونه تازه به بلوغ رسیده به خدا، به بودن برف شک می کنم. عین پاندول یه ساعت دارم بین بودن و نبودن برف رو زمین نوسان می کنم و متاسقانه می بینم که بعد از مدتی به خاطر اصطکاک زمانیه ذهنم جایی بین این دو شک می ایستم. بالاخره یا برف رو زمین هست و یا نه. کافیست بروم بیرون و یک دستی به زمین بزنم. آره، به راننده می گم بزنه کنار!

- برا چی بزنم کنار؟ می خوای بشاشی؟

- نه، می خوام ببینم رو زمین برف نشسته یا نه

- خب چشم کورتو باز کن ببین برف اومده یا نه!

- آخه دو ساعته دارم نگاه می کنم ولی شک دارم. می خوام دست بزنم تا مطمئن بشم.

- برو گمشو بشین سرجات تا با اردنگی نزدم در کونت! تو از اون آدمهایی هستی که تا دست نزنن باور نمی کنن دختر کنار دستشون دختره! برو عمو... برو

بعد از این پیروزی بزرگ در کشف حقیقت احتمالا بر می گردم سرجام و پرده ی شیشه ی اتوبوس رو می کشم، زل می زنم تو چشم های این دختر عجیب و به طور حاشیه ای زیبا، و خوب به حرفهاش گوش می دم چون به هر حال دو روز بیشتر وقت نداره حرف بزنه و منم دو روز می تونم روش حساب عاطفی باز کنم. کم کم به مقصد می رسیم. جایی که دوستی قرار بود به استقبالم بیاد ولی هرگز نیومد و برای همین من هم برای تلافی، ماجرای عاطفی هیجان انگیز دختر عجیبی که قراره دو روز دیگه بمیره رو تعریف نمی کنم!

ادامه دارد...

Comments (3)

On February 19, 2010 at 12:26 PM , مسعود said...

حرف نداره: تا دست نزدی باور نکن

منتظر می مونم برای تیکه های بعدی جسد

 
On February 21, 2010 at 1:44 PM , Unknown said...

ادامه دادن كارهاي بي فايده، يعني كارهايي كه مي كني و هيچ كس آنها را نمي فهمد خيلي سخت است، خيلي سخت

 
On February 22, 2010 at 9:13 PM , مسعود said...

فایده اش به حال تو اینه که می نویسی
هر کی بخونه و خوشش بیاد اونم فایده برده
همیشه اینطور بوده خالق آفریده و نپرسیده کی خوشش میاد کی نمیاد
لذتش هم به همینه