هر ضعفی از هر نوعی می تواند صورت خاصی از بینایی به آدم بدهد...
داشتن با خود کوری می آورد...
داشتن تنها به پول محدود نیست...
استعداد داشتن، قد مناسب داشتن، چهره ی زیبا داشتن، قدرت زیاد داشتن، دوست زیاد داشتن، لذت زیاد داشتن، غرور داشتن، کار داشتن، بچه داشتن، ماشین داشتن،لباس داشتن، مدرک داشتن، طرفدار داشتن، دستشویی داشتن، درد داشتن، نیاز داشتن، تلویزیون داشتن، آینه داشتن، انتظار داشتن، دین داشتن، عقیده داشتن، ملیت داشتن، حزب داشتن، عادت داشتن، ملاک داشتن، الگو داشتن، باور داشتن و حتی وقت داشتن می تواند آدم را کور کند. هر کدام شما را از دیدن چیزهای دیگری محروم می کند... اینطور که پیداست همه ی ما با یک مشت آدم کور طرفیم... بی خود نیست که تصور همه نسبت به دنیای خودشان آنقدر متفاوت است... کورها هرچیزی را هر طور بخواهند تصور می کنند
9:52 PM |
Category: |
شده ایم سطل آشغال اشتباهات گذشته، گذشتگان، گذشته مان.
12:57 PM |
Category: |
بازي آغاز مي شود... يك در سفيد جلوي رويتان است در يك راهروي سفيد... خودش باز مي شود... در سفيد بعدي را باز مي كنيد و خيلي آرام و بيخيال در بعدي را باز مي كنيد.... به جايي مي رسيد كه اينبار دو در سفيد در برابرتان مي بينيد.. يكي را انتخاب مي كنيد... پشت سرتان تاريك مي شود... راه بازگشتي نيست... جلوتر مي رويد... سه در مي بينيد... باز هم انتخاب مي كنيد... كم كم به راهرويي مي رسيد سفيد كه پر از درهاي سفيد است... درها هيچ فرقي با هم ندارند.. نيرويي مانع از ايستادن تان مي شود... به تدريج ترس بر شما حاكم مي شود... سعي مي كنيد الگويي براي انتخابتان داشته باشيد و در ذهنتان به اين الگو اعتقاد پيدا مي كنيد حال آنكه خودتان فقط براي راحت كردن خودتان آن را ابداع كرده ايد... باز هم جلو مي رويد... راهروها درازتر و درها باز هم بيشتر مي شود... درهايي هم هستند كه روي سقف اند و راهروهايي رو به بالا و پائين... از انتخاب خسته مي شويد... الگويتان را كنار مي گذاريد و اولين دري را كه ديديد باز مي كنيد... مي رويد و مي رويد... در آخر را باز مي كنيد... به پايان مرگ مي رسيد
7:27 PM |
Category: |
برادر... من خداحافظی نمی کنم. می خواهم بنویسم، مثل همیشه، اما این بار عینکی به چشم ندارم... زیرا برای نوشتن این ها به دیدن نیازی نیست و البته هنوز خیسی قطرات اشک دوست داشتن های بی فایده خشک نشده... برادر... من این ها را با چشمانی عور و کم توان می نویسم... با همان چشمان گود افتاده و بی فروغ، در انتهای کتابی ناتمام...
برادر... ما یکدیگر را در فاضلاب شهری یافتیم. ما هم را در خط مقدم جنگ و زیر آتش ناامید کننده ی دشمن خیالی یافتیم. ما همدیگر را زیر هزاران تن بار غم یافتیم، زیر ساعت ها کرختی و بی حوصلگی. ما همدیگر را در سرخوردگی جوانی یافتیم و در مرگ عشق. اما چه چیز از این بالاتر؟ روشنایی مرده رنگی در تاریکی سرد. همین نور کوچک که قلبهایمان را پیوند می داد با آن سیگارهای حسرت آلودی که دردهایمان را به رقص می آورد و آن ساعت ها تفکرات و تحلیل های به ظاهر بی فایده ای که فریادی کور در چاهی عمیق بود، همینها از ما وجودی می سازد که در اذهان بشری به یاد می ماند. ما همیشه در آن بخش فراموش شده ی روان آدمی جاودانه خواهیم بود و این تازه شروع کار است. تو می روی و تمام آن روزهای معمولی را با خود می بری. معمولی مثل وضعیت یک ساحل آرام و یا تند بادی برفراز کوهی مه گرفته و مرطوب. تو می روی اما ذهن هایمان خود خواسته محکومند. یکدیگر را با زنجیر محکم فریاد به دیگریک جوش داده اند و این فریاد های خاموش را مثل لطافت بادی ممتد در دریاچه ای دور افتاده و مطرود همواره با خود همراه دارند.
برادر... ما همدیگر را می فهمیم بدون آنکه بخواهیم بفهمیم. ما دردهایمان را خوب می فهمیم، بدون آنکه تلاشی کنیم تا بفهمیم. ما ساطور برنده ی عشق را چشیده ایم و ذهن های بریده بریده مان را به اشتراک گذاشته ایم. برادر، ما ارزش سکوت را می فهمیم و تو می دانی در آن اتاق قرمز چقدر تنها بودم و من می دانم در آن اتاق بنفش چقدر تنها بودی. برادر... خودت را به آن راه نزن... اگر پیوندمان نبود شاید این نویسنده ی در تاریکی اکنون زیر خاک ها مرده وارمی زیست و برای ارواح مردگان و کرم های بی زبان می نوشت. خوب می دانی آن نوشتن ارزشش بیش از این نوشته هاست چون آدم ها از کرم ها به مراتب احمق ترند و از ارواح مردگان بی نهایت بی رحم تر... اما شاید زمانش نبود... شاید هنوز هم باید بنویسم... شاید هم هنوز باید باشم؛ نویسنده در تاریکی.
11:19 PM |
Category: |
از شما خواهش می کنم اگر تنهائید تنها بمانید... اگر سمت آدم ها رفتید دیگر راه بازگشتی ندارید... شما هستید و عادت به دیگران و طرد شدن و تنهایی های رنج آور... خواهش می کنم این تنهایی آرامش بخشتان را با تنهایی عذاب آور عوض نکنید... حال امشب من روزی یک داستان می شود... هر چند در آن هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افتد... می خواهم ترفند های کثیفشان را رسوا کنم... تک تکشان را و در آخر خودم را
10:24 PM |
Category: |
زندگی حکایت ندانستن های ماست...
11:11 PM |
Category: |
در هر دوستی و عشقی یک ترازوی عدالت وجود دارد و هر کدام از ما یکی از وزنه های این ترازو هستیم. تمام واژه های محبت آمیز و تلاشهای عاطفی ما وزنه است. ما با تلاشمان، با عشقمان و با احساسمان این وزنه ها را از خود بر می داریم و به طرفمان می دهیم. هرچه ما سبک بارتر شویم او سنگین تر می شود و هرچه بیشتر تلاش کنیم فاصله مان طولانی تر می شود. او می رود پائین و ما می رویم بالا. اینجاست که سرخوردگی آغاز می شود... در هر رابطه ای چیزی هست به نام ترازوی بی عدالتی... آری، این واژه مناسب تر است. هر چه بیشتر تلاش کنی سرخوردگی بیشتر می شود. هرچه بیشتر دوست داشته باشی بیشتر از دست می دهی... می دانم به این فکر می کنید که اگر هر دو طرف وزنه هایشان را مساوی به هم بدهند همه چیز متعادل می شود. عشق می شود دو طرفه. اما این فقط یک تئوریست. تعادل آرمانی دست نیافتنی است. این تعادل مانند شنهای کف یک دریای طوفانی است، اگر دستت را درون آب کنی و مقداری از آن را برداری، طولی نمیکشد که جریان آب آن را از مشتت بیرون میکشد. هرچه بیشتر فشار دهی، بیشتر از دست میدهی... هرگز تعادلی وجود ندارد... انگار عدالت این جهان در بی عدالتی و سرخوردگی خلاصه می شود... تعاریف را بریزید دور
10:52 PM |
Category: |
اکنون در آستانه ی تکرار آن بی اهمیت ترین واقعه ی تاریخ خود را دوباره معرفی می کنم... اسبی دریایی هستم در عمق بیست هزار پایی زیر آب های سنگین دورافتاده ترین دریاها... آنجا که تاریکیش در میان خود گم و صدایش در خود خفه می شود و فشارش سینه از هم می درد. یک همچین جایی هستم. موجودی معلقم در میان تاریکی، یک تک جنس، یک زنده زا، یک نویسنده در تاریکی
11:35 PM |
Category: |
دست هایم را ببندید، دهانم را پر کنید، پاهایم را زنجیر کنید، گوش هایم را ببرید، احساسم را بگیرید، عشقم را به تاراج برید، قیافه ام را سیاه کنید و رویتان را برگردانید تا مرا نبینید.... با این جیوه ی سیال ذهنم چه می کنید؟ نه یخ می زند و نه می شکند، از میان حفره های بیمار گونه ی ذهنم عبور می کند و آهسته در سرم می چرخد و دنیا را بدون اینکه بخواهد عوض کند، تغییر می دهد...
8:23 PM |
Category: |
نیم قرن پیش در چنین روزی بچه هایی بودند که داشتند در حیاط مدرسه بازی می کردند. دختر و پسری بودند که داشتند دست در دست هم قدم میزدند. زن و شوهری بودند که در خانه شان عشق بازی می کردند. فروشنده ای بود که داشت به مشتری اش ادای احترام می کرد.
پیرمردی بود که داشت ماهیگیری می کرد، مردی ژنده پوش بود که داشت به هیچ فکر می کرد و کاسه ی گدایی جلویش بود. دکمه ای فشرده شد. همه ی آن ها خاکستر شدند. هیچ کس در دنیا ککش هم نگزید. آن دو میلیون انسان مردند. سوختند در آتش جنگ حماقت انسان های دیگر. سوختند در حماقت مشتی آمریکایی که رویای بمبی هسته ای در سر می پروراندند. حالا سازمان مللی مسخره راه انداخته اند و هنوز هم کسی ککش نمی گزد که پنجاه سال پیش کودکانی در مدرسه بودند وقتی دکمه ای فشرده شد و آن ها خاکستر شدند... چیزی به نام عدالت در دنیا بی معناست. انسان به واقع پست ترین موجود این عالم است. رویای بسیاری از آدم های تاریخ این بوده که بمبی داشته باشند که بتواند یک میلیون نفر را در آن واحد بکشد. عده ای به رویای خود رسیدند. حالا هم عده ای احمق دیگر این رویا را در نزدیکی ما دارند. انسان بسیار بی شرم است، حتی بیشتر از این واژه.
9:56 PM |
Category: |
پسا فاحشه به شخصی گویند که نه از روی اجبار بلکه از روی میل و برای منفعت شخصی در تمام بخش های زندگیش مثل یک فاحشه عمل می کند. نه یک فاحشه ی معمولی بلکه یک فاحشه ی آگاه. چنین افرادی در ارتباطات احساسیشان، در حرف زیاده روی می کنند. ممکن است به شما بگویند خیلی دوستتان دارند و یک روزه بگذارند و بروند و کوچکترین ناراحتی نداشته باشند. معمولا در کارهایشان زیاده روی می کنند و انرژی زیادی برای رسیدن به هدف می گذارند و برای رسیدن به هدف اخلاق را کنار می گذارند. در مسائل اقتصادی شدیدا پول محور و زیرکند و مبنای دوستی و روابطشان بر پایه ی سود مالی برآورده شده توسط طرفشان تعیین می شود. در مسائل سیاسی این پسا فاحشه گان خطرناکترین چهره ی خود را نشان می دهند. آن ها پیوسته حرف های جذاب و پرشور می زنند. در ملاقات های مردمی شان هزاران نفر را پشت سر خود همراه می کنند و پیوسته شعارهای فریبنده تحویل مردم می دهند. ممکن است آن ها در مورد آزادی مردم و خدا و حقوق بشر و مشکلات اخلاقی صحبت های بی نظیری بکنند اما در عمل برعکس حرف هایشان عمل کنند. اخلاق در چنین افرادی کاملا مرده و نمی توان از آن ها انتظار اخلاقی داشت. تنها چیزی که برای آن ها مهم است نتیجه مورد نظرشان است. شعار ذهنی شان این است که هدف وسیله را توجیه می کند و در ارتباطات اجتماعی بی نظیرند و در جامعه همیشه به دنبال جلب توجه هستند. پسا فاحشگی پدیده ی خطرناکی است که در تمام ارکان زندگی ما دارد رسوخ می کند، اما هیچ کس متوجه حضور سایه گونه اش نیست...
1:48 PM |
Category: |
واقعیت زندگی را باید در فزونی انکار ناپذیر گریه های طولانی و سرسام آور یک نوزاد نسبت به خنده های اندکش درک کرد.
10:48 AM |
Category: |