هر ضعفی از هر نوعی می تواند صورت خاصی از بینایی به آدم بدهد...
داشتن با خود کوری می آورد...
داشتن تنها به پول محدود نیست...
استعداد داشتن، قد مناسب داشتن، چهره ی زیبا داشتن، قدرت زیاد داشتن، دوست زیاد داشتن، لذت زیاد داشتن، غرور داشتن، کار داشتن، بچه داشتن، ماشین داشتن،لباس داشتن، مدرک داشتن، طرفدار داشتن، دستشویی داشتن، درد داشتن، نیاز داشتن، تلویزیون داشتن، آینه داشتن، انتظار داشتن، دین داشتن، عقیده داشتن، ملیت داشتن، حزب داشتن، عادت داشتن، ‏ملاک داشتن، الگو داشتن، باور داشتن و حتی وقت داشتن می تواند آدم را کور کند. هر کدام شما را از دیدن چیزهای دیگری محروم می کند... اینطور که پیداست همه ی ما با یک مشت آدم کور طرفیم... بی خود نیست که تصور همه نسبت به دنیای خودشان آنقدر متفاوت است... کورها هرچیزی را هر طور بخواهند تصور می کنند
شده ایم سطل آشغال اشتباهات گذشته، گذشتگان، گذشته مان.‏
بازي آغاز مي شود... يك در سفيد جلوي رويتان است در يك راهروي سفيد... خودش باز مي شود... در سفيد بعدي را باز مي كنيد‏ و خيلي آرام و بيخيال در بعدي را باز مي كنيد.... به جايي مي رسيد كه اينبار دو در سفيد در برابرتان مي بينيد.. يكي را انتخاب مي كنيد... پشت سرتان تاريك مي شود... راه بازگشتي نيست... جلوتر مي رويد... سه در مي بينيد... باز هم انتخاب مي كنيد... كم كم به راهرويي مي رسيد سفيد كه پر از درهاي سفيد است... درها هيچ فرقي با هم ندارند.. نيرويي مانع از ايستادن تان مي شود... به تدريج ترس بر شما حاكم مي شود... سعي مي كنيد الگويي براي انتخابتان داشته باشيد و در ذهنتان به اين الگو اعتقاد پيدا مي كنيد حال آنكه خودتان فقط براي راحت كردن خودتان آن را ابداع كرده ايد... باز هم جلو مي رويد... راهروها درازتر و درها باز هم بيشتر مي شود... درهايي هم هستند كه روي سقف اند و راهروهايي رو به بالا و پائين... از انتخاب خسته مي شويد... الگويتان را كنار مي گذاريد و اولين دري را كه ديديد باز مي كنيد... مي رويد و مي رويد... در آخر را باز مي كنيد... به پايان مرگ مي رسيد
برادر... من خداحافظی نمی کنم. می خواهم بنویسم، مثل همیشه، اما این بار عینکی به چشم ندارم... زیرا برای نوشتن این ها به دیدن نیازی نیست و البته هنوز خیسی قطرات اشک دوست داشتن های بی فایده خشک نشده... برادر... من این ها را با چشمانی عور و کم توان می نویسم... با همان چشمان گود افتاده و بی فروغ، در انتهای کتابی ناتمام...‏

برادر... ما یکدیگر را در فاضلاب شهری یافتیم. ما هم را در خط مقدم جنگ و زیر آتش ناامید کننده ی دشمن خیالی یافتیم. ما همدیگر را زیر هزاران تن بار غم یافتیم، زیر ساعت ها کرختی و بی حوصلگی. ما همدیگر را در سرخوردگی جوانی یافتیم و در مرگ عشق. اما چه چیز از این بالاتر؟ روشنایی مرده رنگی در تاریکی سرد. همین نور کوچک که قلبهایمان را پیوند می داد با آن سیگارهای حسرت آلودی که دردهایمان را به رقص می آورد و آن ساعت ها تفکرات و تحلیل های به ظاهر بی فایده ای که فریادی کور در چاهی عمیق بود، همینها از ما وجودی می سازد که در اذهان بشری به یاد می ماند. ما همیشه در آن بخش فراموش شده ی روان آدمی جاودانه خواهیم بود و این تازه شروع کار است. تو می روی و تمام آن روزهای معمولی را با خود می بری. معمولی مثل وضعیت یک ساحل آرام و یا تند بادی برفراز کوهی مه گرفته و مرطوب.‏ تو می روی اما ذهن هایمان خود خواسته محکومند. یکدیگر را با زنجیر محکم فریاد به دیگریک جوش داده اند و این فریاد های خاموش را مثل لطافت بادی ممتد در دریاچه ای دور افتاده و مطرود همواره با خود همراه دارند.‏

برادر... ما همدیگر را می فهمیم بدون آنکه بخواهیم بفهمیم. ما دردهایمان را خوب می فهمیم، بدون آنکه تلاشی کنیم تا بفهمیم. ما ساطور برنده ی عشق را چشیده ایم و ذهن های بریده بریده مان را به اشتراک گذاشته ایم. برادر، ما ارزش سکوت را می فهمیم و تو می دانی در آن اتاق قرمز چقدر تنها بودم و من می دانم در آن اتاق بنفش چقدر تنها بودی. برادر... خودت را به آن راه نزن... اگر پیوندمان نبود شاید این نویسنده ی در تاریکی اکنون زیر خاک ها مرده وارمی زیست و برای ارواح مردگان و کرم های بی زبان می نوشت. خوب می دانی آن نوشتن ارزشش بیش از این نوشته هاست چون آدم ها از کرم ها به مراتب احمق ترند و از ارواح مردگان بی نهایت بی رحم تر... اما شاید زمانش نبود... شاید هنوز هم باید بنویسم... شاید هم هنوز باید باشم؛ نویسنده در تاریکی.‏
از شما خواهش می کنم اگر تنهائید تنها بمانید... اگر سمت آدم ها رفتید دیگر راه بازگشتی ندارید... شما هستید و عادت به دیگران و طرد شدن و تنهایی های رنج آور... خواهش می کنم این تنهایی آرامش بخشتان را با تنهایی عذاب آور عوض نکنید... حال امشب من روزی یک داستان می شود... هر چند در آن هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افتد...‏ می خواهم ترفند های کثیفشان را رسوا کنم... ‏تک تکشان را و در آخر خودم را
داستان جدید رو چند وقتی می شد تموم کرده بودم. بگذریم که دیر شد ولی خوانش یک اثر معمولا به زمان بستگی چندانی نداره و عجله ای در انتشار یک اثر نیست. داستان کوتاه در چند دهه ی اخیر بسیار پر طرفدار شده منتها تصور عموم از آن، داستانی است که حداکثر چند صفحه است و روایتی گذرا از یک واقعه دارد... اما داستان کوتاه نه به خاطر کوتاهی که به خاطر شکل و نوعش کوتاه لقب گرفته. هر چند کوتاهیش باعث شده ویژگی های خود را داشته باشد. چیزی که اهمیت دارد این است که در نوشتن یک داستان کوتاه آیا باید به تقلید روی آورد؟ اصولا یک نویسنده اگر بخواهد همان کارهای گذشتگان را انجام دهد کاری نکرده جز تقلید و تحریر! نویسندگی اول خلاقیت است و تخیل و سپس ادبیات و سبک... داستان هایی که یک نویسنده می نویسد نباید برای ستایش ادبی باشد یا مثلا برای جایزه گرفتن یا غیره، چنین داستان هایی به لحاظ مفهومی مبتذل اند! یک نویسنده باید اول برای خود بنویسد، یعنی بتواند حرفش را بی کم و کاست بزند، بعد باید بتواند خوانش پذیر باشد، یعنی طوری بنویسد که اثرش بتواند توسط دیگران خوانده و تا حدودی با آن ها ارتباط برقرار کند.‏ سپس باید بتواند داستانی بنویسد که به خواننده لذت ادبی و فلسفی دست دهد. یا لذت از تصور و همذات پنداری. در آخر یک نویسنده باید بتواند به تعبیری از اطرافش دست پیدا کند و آن را از فیزیک به هنر ترجمه کند و به خواننده انتقال دهد تا مفاهیم صلب و پیچیده و اساسی زندگی و طبیعت و انسان در هاون هنر نرم شود و در ذهن خواننده جذب و هضم گردد. ‏متاسفانه در کشور ما وضع ادبیات واقعا بحرانی است و از ضعفی بزرگ رنج می برد. نویسنده های ما اشکالاتی بزرگ دارند که نمی خواهند بپذیرند و خلاقیتشان به خاطر خودمحدود کنندگی ادبی رشد پیدا نکرده. چنین مشکلی نویسنده شدن در ایران را بسیار مشکل کرده. اگر یک آمریکایی باشی و استعداد نوشتن را در خودت کشف کنی می روی سلینجر می خوانی، فاکنر می خوانی، براتیگان می خوانی. اگر آلمانی باشی می روی هسه می خوانی، گوته و گونتر گراس و هانکه می خوانی! ‏اگر فرانسوی باشی ... ‏نمی خواهم بگویم ما هدایت نداریم یا مثلا گلشیری و جدیدا معروفی و چندتائی لژیونر در آلمان نداریم که بسیار خوب می نویسند و جوانان ایرانی از آن ها بسیار استقبال می کنند! اما می خواهم کیفیت کار را مقایسه کنم. در کشور های مختلف ادبیات دوران های مختلفی دارد، هسه یک جور می نویسد و هاندکه جوری دیگر. یکی رمانتیک و شرقی است و دیگری اکپرسیونیست و وجود گرا. هر کدام دنیایی دارند برای خود. ادبیات در این کشور ها شناور است. همه تشنه ی نوآوری اند. اما در کشور ما همیشه خیال می کنند یک نویسنده چیزی است کمتر از هدایت که باید سعی کند به او نزدیک شود! یک سری را از روی نداری کرده اند غول و بقیه مجبورند مثل آن ها بنویسند. اوضاع جدیدا کمی بهتر شده ولی نه برای نویسنده ی ناشناس. بلکه برای افرادی مثل پيام يزدانجو که با ترجمه هایشان شناخته شده اند و حالا توانسته اند حتی داستان پست مدرن در ایران چاپ کنند!!! خیلی حرفها برای زدن دارم ولی خسته کننده می شود. دوست دارم کمی به این اثر بپردازم:
یکی از انتقاد های ادبی من به بسیاری از داستان ها اشتباه ناپذیری نویسنده است! نویسنده در دنیای ادبیات به موجودی نیمه خدا گونه تبدیل شده که اشتباه نمی کند! او شاید همه چیز را نداند ولی مثلا می تواند جمله هایش را بدون اشتباه لغوی یا دستوری بنویسد. حساسیتی که انتشارات ها و نویسندگان در مورد ویرایش و تصحیح های صد باره انجام می دهند به یک بیماری تبدیل شده و آثار ادبی را تبدیل کرده به آثاری رباتیک! من به شخصه خواستم تجربه ی جدیدی را داشته باشم. در زبان داستان اهمیتی به التقاط زبان نوشتاری و زبان گفتاری نداشته ام و آن را به صورت روان و خودخواسته هرجا تغییر داده ام. بغیر از چند اشتباه تایپی و یا اساسی سعی نکردم داستان را از لحاظ لغوی و دستوری تصحیح کنم زیرا داستان هم مثل یک انسان است. او نیز خطلاهایی باید داشته باشد، باید جاهایی بی منطق باشد. گاهی شاعرانه باشد و زمانی متفکرانه. ‏ گاهی آزار دهنده می شود و زمانی خسته کننده. اما داستان هایی که تصحیح می شوند مثل یک ربات هرگز اشتباه نمی کنند. خواننده همیشه خود را پائین تر از آن احساس می کند و رابطه اش با اثر می شود مثل رابطه ی خدا و بنده اش!!!!‏ نمی خواهم در مورد بسیاری از ویژگی های داستان صحبت کنم و آن را به عهده ی خواننده می گذارم. اما نکته ای را باید متذکر شوم. در دنیای ادبیات مقاله ای نوشته شد به نام مرگ مولف و سپس این مقاله به یک تئوری به یک عملکرد تبدیل شد. این تئوری داستان ها را به خواننده بسیار نزدیک تر کرد اما مشکلات زیادی به همراه داشت. من گاها سعی دارم به یک صورت جدید برسم... چیزی که اسمش را گذاشته ام مرگِ مرگِ مولف!‏ این ها چیزهایی است که باید توسط خواننده برداشت شود و من از توضیح بیشتر اجتناب می کنم.‏

این مقدمه بهانه ایست برای دریافت نظرات شما در مورد داستان.‏لینک داستان در زیر آمده است و امیدوارم توانسته باشم چیزی خلق کرده باشم، درخور...‏

http://vishno-k.blogspot.com/p/blog-page.html
زندگی حکایت ندانستن های ماست... ‏
در هر دوستی و عشقی یک ترازوی عدالت وجود دارد و هر کدام از ما یکی از وزنه های این ترازو هستیم. تمام واژه های محبت آمیز و تلاشهای عاطفی ما وزنه است. ما با تلاشمان، با عشقمان و با احساسمان این وزنه ها را از خود بر می داریم و به طرفمان می دهیم. هرچه ما سبک بارتر شویم او سنگین تر می شود و هرچه بیشتر تلاش کنیم فاصله مان طولانی تر می شود. او می رود پائین و ما می رویم بالا. اینجاست که سرخوردگی آغاز می شود... در هر رابطه ای چیزی هست به نام ترازوی بی عدالتی... آری، این واژه مناسب تر است. هر چه بیشتر تلاش کنی سرخوردگی بیشتر می شود. هرچه بیشتر دوست داشته باشی بیشتر از دست می دهی... می دانم به این فکر می کنید که اگر هر دو طرف وزنه هایشان را مساوی به هم بدهند همه چیز متعادل می شود. عشق می شود دو طرفه. اما این فقط یک تئوریست. تعادل آرمانی دست نیافتنی است. این تعادل مانند شنهای کف یک دریای طوفانی است، اگر دستت را درون آب کنی و مقداری از آن را برداری، طولی نمیکشد که جریان آب آن را از مشتت بیرون میکشد. هرچه بیشتر فشار دهی، بیشتر از دست میدهی...‏ هرگز تعادلی وجود ندارد... انگار عدالت این جهان در بی عدالتی و سرخوردگی خلاصه می شود...‏ تعاریف را بریزید دور
اکنون در آستانه ی تکرار آن بی اهمیت ترین واقعه ی تاریخ خود را دوباره معرفی می کنم... اسبی دریایی هستم در عمق بیست هزار پایی زیر آب های سنگین دورافتاده ترین دریاها... آنجا که تاریکیش در میان خود گم و صدایش در خود خفه می شود و فشارش سینه از هم می درد. یک همچین جایی هستم. موجودی معلقم در میان تاریکی، یک تک جنس، یک زنده زا، یک نویسنده در تاریکی
دست هایم را ببندید، دهانم را پر کنید، پاهایم را زنجیر کنید، گوش هایم را ببرید، احساسم را بگیرید، عشقم را به تاراج برید، قیافه ام را سیاه کنید و رویتان را برگردانید تا مرا نبینید.... با این جیوه ی سیال ذهنم چه می کنید؟ نه یخ می زند و نه می شکند، از میان حفره های بیمار گونه ی ذهنم عبور می کند و آهسته در سرم می چرخد و دنیا را بدون اینکه بخواهد عوض کند، تغییر می دهد... ‏
نیم قرن پیش در چنین روزی بچه هایی بودند که داشتند در حیاط مدرسه بازی می کردند. دختر و پسری بودند که داشتند دست در دست هم قدم میزدند. زن و شوهری بودند که در خانه شان عشق بازی می کردند. فروشنده ای بود که داشت به مشتری اش ادای احترام می کرد.
پیرمردی بود که داشت ماهیگیری می کرد، مردی ژنده پوش بود که داشت به هیچ فکر می کرد و کاسه ی گدایی جلویش بود. دکمه ای فشرده شد. همه ی آن ها خاکستر شدند. هیچ کس در دنیا ککش هم نگزید. آن دو میلیون انسان مردند. سوختند در آتش جنگ حماقت انسان های دیگر. سوختند در حماقت مشتی آمریکایی که رویای بمبی هسته ای در سر می پروراندند. حالا سازمان مللی مسخره راه انداخته اند و هنوز هم کسی ککش نمی گزد که پنجاه سال پیش کودکانی در مدرسه بودند وقتی دکمه ای فشرده شد و آن ها خاکستر شدند... چیزی به نام عدالت در دنیا بی معناست. انسان به واقع پست ترین موجود این عالم است. رویای بسیاری از آدم های تاریخ این بوده که بمبی داشته باشند که بتواند یک میلیون نفر را در آن واحد بکشد. عده ای به رویای خود رسیدند. حالا هم عده ای احمق دیگر این رویا را در نزدیکی ما دارند. انسان بسیار بی شرم است، ‏حتی بیشتر از این واژه.‏
پسا فاحشه به شخصی گویند که نه از روی اجبار بلکه از روی میل و برای منفعت شخصی در تمام بخش های زندگیش مثل یک فاحشه عمل می کند. نه یک فاحشه ی معمولی بلکه یک فاحشه ی آگاه. چنین افرادی در ارتباطات احساسیشان، در حرف زیاده روی می کنند. ممکن است به شما بگویند خیلی دوستتان دارند و یک روزه بگذارند و بروند و کوچکترین ناراحتی نداشته باشند. معمولا در کارهایشان زیاده روی می کنند و انرژی زیادی برای رسیدن به هدف می گذارند و برای رسیدن به هدف اخلاق را کنار می گذارند. در مسائل اقتصادی شدیدا پول محور و زیرکند و مبنای دوستی و روابطشان بر پایه ی سود مالی برآورده شده توسط طرفشان تعیین می شود.‏ در مسائل سیاسی این پسا فاحشه گان خطرناکترین چهره ی خود را نشان می دهند. آن ها پیوسته حرف های جذاب و پرشور می زنند. در ملاقات های مردمی شان هزاران نفر را پشت سر خود همراه می کنند و پیوسته شعارهای فریبنده تحویل مردم می دهند. ممکن است آن ها در مورد آزادی مردم و خدا و حقوق بشر و مشکلات اخلاقی صحبت های بی نظیری بکنند اما در عمل برعکس حرف هایشان عمل کنند. اخلاق در چنین افرادی کاملا مرده و نمی توان از آن ها انتظار اخلاقی داشت. تنها چیزی که برای آن ها مهم است نتیجه مورد نظرشان است. شعار ذهنی شان این است که هدف وسیله را توجیه می کند و در ارتباطات اجتماعی بی نظیرند و در جامعه همیشه به دنبال جلب توجه هستند. ‏پسا فاحشگی پدیده ی خطرناکی است که در تمام ارکان زندگی ما دارد رسوخ می کند، اما هیچ کس متوجه حضور سایه گونه اش نیست...
واقعیت زندگی را باید در فزونی انکار ناپذیر گریه های طولانی و سرسام آور یک نوزاد نسبت به خنده های اندکش درک کرد.‏