بخشی از داستان
کاغذو گذاشتم جلوم و خواستم یه داستان بنویسم. ایده ام حول و حوش یکی از حروف الفبا می چرخید که سی هزار سال بود می شد اونو خورد و ماکسیم گورکی سیصد صفحه دنبالش گشته بود، بدون اینکه خیلی بهش پرداخته باشه؛ و مسیح ،که به نوعی این حرف بود، خودش رو در شام آخر با پیاله های شراب تقدیم کرده بود به رفغا؛ و جامعه ی مسیحی که خیلی به این حرف ما اهمیت می دن قبل از جنگ جهانی اول بود که فهمیدن قداست بعضی چیزها از جمله این حرف، دیگه صرف نداره و مسیحی که زمانی براشون روی آب ها راه می رفت حالا تو کیسه پلاستیکای بزرگ تو سوپرمارکت های بزرگتر بود.
این حرف ده روزی بود روی میزم جا خشک کرده بود. در واقع می خواستم اسم داستان رو گفتگو با یک کپک بذارم اما با اتفاقاتی که بعدش افتاد پشیمون شدم. البته اینطور نبود که با کپک صحبت نکرده باشم. نه، یک چیزهایی بینمون رد و بدل شد. نصفش حرف بود و نصفش یه سکوت سراسر همذات پندار گونه. سعی می کنم سه چهار خط دیگه به گفتگومون بپردازم چون به هر حال شاید دلیل اینکه اسم داستان رو تغییر دادم مهمتر باشه. خب همه چیز با یه حادثه شروع شد و من نمی دونم چطور باید از حادثه ای که همین حالا داره اتفاق می افته حرف بزنم. حتما شما هم تابحال متوجه یه غلط املایی تو هشت خط بالاتر شدید. خب چه می شه کرد، در جریان یه حادثه چه کسی به اینکه انشای صحیح رفغا چیه اهمیتی می ده، درست همونطور که وسط آتش سوزی های زندانی در هندوراس کسی به اینکه هم سلولی اش سه هفته ای می شد جورابش رو نشسته بود، اهمیتی نمی داد.
 "هی بابی! اگه ازین آتیشم جون سالم به در ببریم حتماً از بوی گند جورابای تن لشت می میریم."


Comments (0)