سرانجام طاقت اش از این همه طاق ماندن، طاق شد. از آن طاق چوبی ویران شده تکه چوبی کند، چشمانش را بست و به سمت او دوید. طاق طاقی درآمد و آینه ها شکست. دیگر چیزی نمی دید. جز تاریکی و بی نهایتی که زیر طاق آسمان نه آغازی داشت و نه پایانی. مرد ده ها سال بود میان انعکاس خودش زندگی می کرد و بر طاق ابروی کسی مِی خورده بود ، که هرگز وجود نداشت!  


Comments (0)