اولین باری که او را دیدم خاموش و آهسته و تنها روی یک نیمکت سبز وسط پارک پشت به من نشسته بود و قلبم برای دیدن او برای اولین بار می تپید. ‏
آخرین باری که او را دیدم خاموش و آهسته و تنها روی یک نیمکت سبز وسط پارک پشت به من نشسته بود و با چشمانی بسته آهنگی را گوش می داد که به جای خداحافظی برایش زمزمه کردم. و اینبار قلبم نمی تپید بلکه این تنها قطرات ذوب شده ی قلبم بود که داغ داغ از چشمانم جاری بود و او را می دیدم؛ خاموش، آهسته، تنها. ‏

Comments (0)