باران! چقدر از تو خوب گفته اند. تو الهام بخش شعرا بوده ای و آغازگر رابطه های عاشقانه. تو زمین ها را آبیاری کرده ای و چشمه ها را جوشان. دل ها را با نوای لطیفت آرام ساختی و درد ها را با خنکای وجودت التیام بخشیدی. با عطر خاک باران خورده آدم را سر مست کردی و با موج های کوچک قطره هایت روی آبچه های وسط کوچه، چشم ها را نوازش دادی.
اما افسوس که تو ای باران، اکنون به میله های زندان کوچک اتاقم می مانی که از آسمان ها تا زمین را فراگرفته ای. ایستادن در زیر قطره های سردت اندوه قلبم را تازه می کند و دلم آنچنان می گیرد که آبگرفتگی پیاده روها در برابر آن قطره ای است در مقابل دریا. آسمان ابریت آینه ی دیواری خاطراتم است و رعد و برق هایت خشم های فرو خورده ی تمام این سال ها.
باران! کاش میله های خیس ات را لحظه ای کنار می زدی و مرا با خود مثل آبشاری که از پائین به بالا می ریزد با خود بالا می بردی تا لحظه ای بیرون از این زندان ریه هایم را از هوای بی اندوه پر کنم. می دانم ای باران. تو بسیار قبل از آنکه ما گریستن را بیاموزیم و هزاران سال قبل از آنکه رنج هایمان علیل مان کند، بر تمام زمین گریستی
 و می گریسی
 و خواهی گریست...

Comments (0)