همهٔ ما آدما یه سری حباب ایم... باور کردنش برامون سخته... اما ما جز حباب هایی که
به آهستگی از کف رودخونه بیرون می زنن و داخل هوا سرگردان و شگفت زده غوطه ور می
شن چیز دیگه ای نیستم. خیال می کنیم پوستی که درش هستیم خیلی کلفته و جامون حسابی
امنه. دریغ ازین که این پوست حباب آنقدر شکننده است که با کوچکترین لمسی نیست و
نابود می شه. ما زمان رو کشدار حس می کنیم. روز به دنیا اومدنمون به نظرمون به قرن
ها قبل برمی گرده و احساس می کنیم حالا حالا ها اینجائیم. نمی دونم. شاید اون
باکتری هایی که تنها چند ثانیه یا حتی چند صدم ثانیه بیشتر عمر نمی کنن هم احساسی
مشابه ما داشته باشن. شاید تو اون یه ثانیه عاشق بشن، عشقشونو از دست بدن، مغرور
بشن، سفر کنن، شاید هم کلافه بشن و حوصلشون از لحظه های تکراری زندگی سر بره یا
شاید یک ثانیه شاد و سر زنده باشن. و همه ی اینا سفر یه حباب سردرگم در آسمانی
طوفانی است که حباب به این سو و اون سو می ره و بعد تنها با لمسی محو و ناپیدا می
شه. با اینکه تنها خاطره ای که داره زندگیه! و همین باعث می شه احساس کنه همه چیز
زندگی ئه! و این زندگی تمومی نداره و همین حس باعث می شه احساس کنه زمان طولانی ای
گذشته و عمر درازه! و برای همین با این حقیقت دچار تضاد می شه که همه می میرن!
احساسش و درکش در تضاد قرار می گیرن و این برای آدم تحمل ناپذیره. مثل اینه که
سالها روی یه جاده مطمئن را بری و یهو بنگ! میرسی به یه دره عمیق، جادهئی که به
صاف بودنش عادت داشتی و مدت ها در صفحه ی صاف و پر مانعش راه می رفتی ناگهان به
انتها می رسه و یهو با یه دره عمیق مواجه میشی، و ادم دچار درخودماندگی می شه از
اینکه چرا جاده اونطوری نیست که همیشه احساس میکرد. می میره و به تعبیر خیام کوزه
ای خاموش می شی که روزی از کوزه ای گلی آب می خوردی که خود روزی انسانی بوده و حالا
تو آن کوزه ای می شوی که انسانی در تو آب می خوره. همه ی ما کوزه هایی هستیم که
تنها لحظه ای، شاید به اندازه ی یک رویا شروع به سخن گفتن و زندگی کردن می کنیم و
باز مثل زمانی که گیج و منگ یک رویا باشیم چشم باز می کنیم و دوباره در سکوت و
آرامش ابدی کوزه بودن پایدار می شیم تا شاید حباب های دیگری سر از رودخانه ی هستی
برون بیارن و باز بالا برن و رویاهایی بشن لغزنده در یک دنیای سراسر پرهیاهو و
شلوغ که مثل کتری ای روی اجاق مدام غل می زنه و حباب هارو به سرعت به هوا می فرسته
تا زندگی های کوتاهی باشن از انسان که خیال می کند خود است! غافل ازین که او غیر از حبابی
جدا یافته از آن پیکره ی عظیم آب در حال جوش، هیچ چیز نیست...
2:08 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)