بهترین حسی را داشتم که تابحال تجربه کرده بودم. هیچ چیز دیگری نمی خواستم. فقط امتداد. می خواستم همیشه همانطور بود. آغوش گرمش رو در آغوش داشتم. با تک تک سلول هام لذت می بردم. و هیچ چیز مانعمان نبود. تمام چیزهایی که فکر می کردم مانعان بود خودشان او را آورده بودند کنارم و حتی داشتند از هم آغوشی مان پاسداری می کردند. چه شد؟ چشم هایم باز شد. کنارم چیزی نبود. بدنم سرد بود. اتاقی خالی، چشم هایی پف کرده، سکوتی دردآور. سنگینی سر. همه چیز را در یک لحظه از دست دادم... با بیداری. جهنم بیداری. کاش می شد همیشه در آن خواب بودم. کاش باز هم بیداری خواب بود و خواب بیداری. شاید هم دارم خواب می بینم. شاید هم این کابوسی است که امتداد یافته. کی از خواب می پرم؟

Comments (0)