بوداجونز این روزها خیلی حرف نمی زند. مدام توی حیاط دستش را پشتش گره می کند و با سری پائین راه می رود. چند شب پیش بود که داشتیم شام کتلت می خوردیم و بوداجونز طبق عادت همیشگی با دهن پر هم غذا را مزه می کرد و هم از گوشه اش مزه می ریخت و برای خودمان خوش بودیم و می خندیدیم و دنیا برایمان حکم چس فیل کره ای را داشت که نمی دانم چه شد یکهو خشکش زد! لقمه ی آخر رو همانطور با دهان باز جلوی صورتش گرفته بود و چشمهاش رو چپ کرده و زل زده بود به لقمه و تکان نمی خورد. من هم زل زده بودم به بوداجونز و داشتم حرکتش رو با لقمه ی داخل دهانم هضم می کردم. کمتر دیده بودم بوداجونز اشک بریزد. اما اینبار یک قطره ی کوچک و رنگ و رو رفته بود که از گوشه ی چشم سمت چپش بیرون زد، و روی گونه اش محو شد. بعد بلند شد و داخل حیاط رفت و شروع کرد به قدم زدن. زنگ زدم و قرارم رو با مونالیزا کنسل کردم چون اصلا با این وضع عجیب بوداجونز یک جوریم شده بود. رفتم داخل حیاط. ایستادم کنارش. انگار نه انگار. داشت قدم می زد. در تمرکز کامل. سکوت رو شکستم و گفتم اگه من ندونم چته رفیقت نیستم! بعد اهن اوهونی کردم و خواستم یک بار هم که شده بوداجونز رو راهنمایی کنم.. نمی دونم.. شایدم داشتم خودنمایی بیخودی می کردم. گفتم الان وقت مناسبی برای ناراحتی نیست و بهتره از چیزایی که توی زندگیش داره و دست روزگار اونو بهش می ده نگهداری کنه و چیزی که رفته دیگه بر نمی گرده و غصه خوردن نداره. سرش رو آروم بلند کرد. پرسید اگه چیزی از جیبش دربیاره و اونو بهم هدیه بده آیا ازش نگهداری می کنم یا نه. جواب دادم معلومه! وقتی یه چیزی برای آدم ارزش داره باید ازش نگهداری کرد! دستش رو کرد داخل جیبش. درش آورد. مشتش رو گذاشت توی کف دستم و بازش کرد، هیچی توش نبود... بعد سرش را انداخت پائین. یک کلمه گفت کوه و رفت. امروز صبح برگشت. زیر چشم هایش گود شده و لباس هایش طوری خاک گرفته اند انگار دو سه باری خاکش کرده اند. با من حرفی نزد... فقط مدام راه می ره و خیلی آروم با خودش اینارو زمزه می کنه:
چطور چیزی که هیچ وقت شروع نشده می تونه به پایان برسه و اگه شروع نشده پس چطور من می تونم بهش فکر کنم...
یک به علاوه ی یک حتی یک هم نمی شه چه برسه به دو...
4:07 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)