خسته و کوفته داشتم برمی گشتم خانه. دو تا بربری گرفتم با یک قالب پنیر تبریزی و یک مقدار ریحان. ریحان را گرفتم که دوتای اول شکل نژاد پرستانه پیدا نکند. کلید را که انداختم بوداجونز طبق معمول داخل حیاط بود. حرصم می گیرد که من باید اینقدر زحمت بکشم و این تن لش از صبح تا شب در خانه می چرد. واقعا هم داشت می چرید! رفته بود وسط باغچه نشسته بود با یک چیزی ور می رفت. رفتم جلو بربری را گرفتم جلوی صورتش. بربری را طوری کنار زد انگار پشه کنار می زند. توهین بزرگی بود. شاید اگر آن کار درستهایش بودند به خاطر این کار گوشش را می بریدند. تکه ای نان کندم، کمی پنیر مالیدم و سه تا ریحان درشت و تازه و خوش بو گذاشتم رویش. لقمه را تا نکرده گرفتم جلوی چشم هایش و تکان تکان دادم. دستم را کنار زد و عمه ام را چند باری مورد خطاب قرار داد و حتی پدرم را صدا زد! نمی دانم با خانواده ی پدری ام چه مشکلی داشت! گفتم چه مرگته؟ جواب داد کوری؟! نمی بینی؟! کار دارم برو مزاحم نشو. داشت یک چیزی را خاک می کرد. گفتم این چیه داری خاک می کنی؟ گفت دارم می کارم خاک نمی کنم. گفتم چه فرقی می کنه؟ جواب داد که اولی را می کاری تا رشد کند و دومی را خاک می کنی تا فراموش شود و بپوسد! گفتم حالا داری چی می کاری. گفت کتاب. پرسیدم: که چی بشه؟ جواب داد کتاب را می کارم! خنده ای کردم و گفتم بیچاره آن نویسنده ی مادر مرده اگر می دانست کتابش را یک دیوانه زیر خاک می کارد قلمش را هدر نمی داد، می رفت دنبال باغبونی. چپ چپ نگاهم کرد وگفت که خودش کتاب را نوشته. گفتم چی هست؟ چرا داری نابودش می کنی پس؟ عصبانی شد. گفت تو عقل و شعور نداری؟!!! می گم دارم می کارمش!! این کتابیه که باید بکاریش. شانه هایم را بالا انداختم و لقمه را کردم داخل حلقم و زل زدم به بیلچه ای که بوداجونز با آن خاک روی کتاب را سفت می کرد. بعد شلنگ آورد و آب را باز کرد. آب که روی قبر کتاب ریخت دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خنده ام ترکید و تمام آن نان و پنیر های چرخ شده ی داخل دهانم بیرون ریخت. بوداجونز دیگر قرمز شده بود. رویش را برگرداند، سریع بالا رفت و با یک کارتن وسیله از خانه بیرون رفت. خیال کردم باز بازیش گرفته و دارد خودش را لوس می کند اما شب که برنگشت نگران شدم و هرچه هم زنگ می زدم جواب نمی داد. از خانه زدم بیرون، رفتم سر خیابان. چها زانو نشسته بود گوشه ی پیاده رو، یک پتو انداخته بود روی شانه هایش و خوابیده بود. بیدارش کردم و دستش را گرفتم که برویم. دستم را کنار زد و به بالا اشاره کرد. بالای سرش روی دیوار یک مقوا چسبانده بود که رویش نوشته بود:
" تا فهمیده نشوم تکان نمی خورم "
گفتم بلند شو آبروریزی نکن! تکان نمی خورد. گفتم لااقل برو یه محله ی دیگه، اینجا آبرومون می ره. اصلا خم به ابرو نیاورد. گفتم به جهنم، یه روز که گشنگی بکشی دست از پا درازتر برمی گردی خونه و رفتم خوابیدم. فردای اون روز پیشش نرفتم تا خیال کنه برام مهم نیست. تلفن زنگ زد. همسایه مان بود و پرسید که معنی این کار چیه و چرا بوداجونز داره آبروریزی می کنه. بعد صاحاب رستوران سر خیابون زنگ زد و عصبانی بود که تا چند وقته دیگه گداها می ریزن اینجا چون مردم دور بوداجونز جمع شدن. دوباره رفتم سر خیابان. چند نفری بیکار دورش نشسته بودند و سیگار می کشیدند و حرف می زدند. گفتم چه غلطی کردم لجش رو درآوردم. هرچه التماس و عذر خواهی کردم فایده نکرد. انگار نه انگار. آن روز هم جم نخورد. فردای آن روز برایش آب بردم. لب هایش خشک شده بود. آب را تند تند خورد اما به غذا لب نزد. گفتم آخه چته؟! من که عذر خواهی کردم. آخه به چی چی اعتصاب کردی؟ دم نزد. آن روز همسایه ها دورش را گرفتند و می خواستند بفهمند بوداجونز چه مرگش شده. حتی یکی از همسایه ها خواست به پلیس زنگ بزند. روز بعد دیدم این دیوانه دارد خودش را به کشتن می دهد. این بود که کمی قند داخل آبش حل کردم طوری که خیلی شیرین نشد و انگار نفهمید و خورد. با این حال بعد از چهار روز قیافه اش زرد و افتاده شد و بی حال بود طوری که سرش را هم نمی توانست صاف نگه دارد. روز پنجم چندتائی خبرنگار آمدند. بوداجونز حرفی نمی زد. فردایش دوربین آوردند و شروع کردند به مصاحبه با همسایه ها. یکی از همسایه ها گفت فکر می کند بوداجونز عاشق یکی از دختر های همسایه شده. آن یکی گفت احتمالن قضیه سیاسی است و برای اعتراض اعتصاب کرده و بیشتر از این هم صلاح نیست حرف بزند. یکی گفت حتما غذا نمی خورد چون دارد به گرسنگی در آفریقا اعتراض می کند. یک خانومی هم دماغش را تکانی داد، کمی چشم و ابرو آمد و گفت همش جلب توجه! مردا همش دنبال جلب توجهن. چند نفری هم گفتند طرف دیوانه است. یک چیزیش می شود و توصیه کردند باطری دوربینشان را بی خود صرف او نکنند که با کمی تخفیف من هم چنین نظری داشتم!
دیگه هفت روزی گذشته بود. بوداجونز لاغر و بی حال شده بود و هیچ کس نمی توانست او را متقاعد کند تا بلند شود و غذایی بخورد. حتی یک روانشناس آوردند. گفت ما می دونیم تو ناراحتی و احساس می کنی کسی بهت توجه نمی کنه اما این راه درستی برای بروز خواسته ها و امیالت نیست. مطمئن باش که همه ی ما که اینجا برای سلامتی تو جمع شدیم تو رو می فهمیم و می دونیم درد کشیده ای. ما می تونیم یه جای خیلی بهتری با هم صحبت کنیم و من بهت قول می دم کاملا مجانی ویزیتت کنم. سه چهار تا شبکه ی تلویزیونی هم داشتند از آن روانشناس دست و دل باز فیلم می گرفتند. حرف هایش که با بوداجونز تمام شد برگشت و یکی از خبرنگارها شروع کرد سوال پرسیدن و او هم لبخند درازش را از جیب درآورد، به دهان گذاشت و شروع کرد درباره ی تیپ های مختلف شخصیتی و واکنش های متفاوت هر دسته به طوفان های روحی سخنرانی اش را با آن لبخند کریه آغاز کرد که بوداجونز بالاخره بعد از چند روز دهانش را باز کرد و عمه و پدر آن روانشناس را صدایی زد. انگار با خانواده ی پدری او هم مشکل داشت! این بود که دوربین را قطع کردند و اصولا ریده شد در مصاحبه ی آن روانشناس. دیگه همه ناامید شده بودند و اطمینان داشتند که بوداجونز تا چند روز دیگر می میرد. هر کسی هم با او حرف می زد فایده نداشت. حتی چندتائی پیرزن آمدند گریه کردند، پیشانیش را بوسیدند و برایش غذا آوردند. اما نه غذا خورد و نه تکان. روز هشتم پلیس و آمبولانس و مردم جمع شده بودند و طبق معمول خبرنگارها و پلیس ها داشتند از مردم و بوداجونز می پرسیدند که چرا او اینجا نشسته و جم نمی خورد. حتی پلیس امنیت ملی هم آمد که نکند او قصد داشته باشد براندازی نرم کند با این اعتصاب. چندتائی خبرنگار خارجی هم آن وسط وول می خوردند و پلیس های امنیتی را زیر نظر داشتند. بعد از ظهر که شد مردم کمی ساکت شدند و پلیس ها و خبرنگارها داشتند استراحت می کردند. پسربچه ای در حالی که یک دستش به مادرش بود و دست دیگرش به یک ساندویچ هادداگ نیم متری از کنار جمعیت داشت رد می شد. دست مادرش را کشید، گازی به ساندویچ اش زد و همانطور با دهان پر خیلی بلند بلند داد زد که:
"مائان مائان، این مرده ده روزه اونجا نشستو و توکون نمی خورو"
هنوز پسربچه گاز بعدی را نزده بود که انگار کسی به بوداجونز سوزنی زده باشد، سرش را بالا آورد، چشمش درخشید و بلند شد و در حالی که پسرک چشمش را به سمت هادداگ چپ کرده بود و دهانش را باز کرده بود و ساندویچ را به سمتش بالا می آورد رفت و هادداگ را در میانه ی راه از دست بچه قاپید و با سرعت، در حالی که پتویش وسط خیابان افتاده بود و هادداگ را تند تند گاز می زد به سمت خانه دوید...
6:31 PM |
Category: |
2
comments
Comments (2)
خوشحالم از این بابت