روزی بود که در به در یک فندک بودم. رطوبت هوا زده بود بالا و داشتم خفه می شدم. سیگارام توی جیبم ورجه وورجه می کردن و مثل دو تا عاشق و معشوق که بینشون یه دیوار شیشه ای باشه داشتیم خودمونو برای هم می کشتیم، اما فندکی نبود، شیشه بری نبود. رابطه ما این جوری شروع شد که رفتم و ازش یه فندک گرفتم و وقتی خواستم سیگارمو روشن کنم چهره ی رنگ و رو رفتشو از پشت نور فندکم دیدم که نارنجی شد و گرم. ‏ این جوری بود که همیشه کسی بود که ازش یه فندک بگیرم. ‏
رابطه ی ما اینجوری تموم شد که یه روز که فندکشو جا گذاشته بود سیگاراش توی جیبش ورجه وورجه می کردن و اینقدر گشته بود تا یکی بهش یه فندک داده بود و می دانید.... آن آدم من نبودم.‏

Comments (0)