بهترین حسی را داشتم که تابحال تجربه کرده بودم. هیچ چیز دیگری نمی خواستم. فقط امتداد. می خواستم همیشه همانطور بود. آغوش گرمش رو در آغوش داشتم. با تک تک سلول هام لذت می بردم. و هیچ چیز مانعمان نبود. تمام چیزهایی که فکر می کردم مانعان بود خودشان او را آورده بودند کنارم و حتی داشتند از هم آغوشی مان پاسداری می کردند. چه شد؟ چشم هایم باز شد. کنارم چیزی نبود. بدنم سرد بود. اتاقی خالی، چشم هایی پف کرده، سکوتی دردآور. سنگینی سر. همه چیز را در یک لحظه از دست دادم... با بیداری. جهنم بیداری. کاش می شد همیشه در آن خواب بودم. کاش باز هم بیداری خواب بود و خواب بیداری. شاید هم دارم خواب می بینم. شاید هم این کابوسی است که امتداد یافته. کی از خواب می پرم؟

صدای سکوتم به هیچ جا نمی رسد... مثل تمام صداهای سکوت دیگر... در دنیایی با هفت هشت میلیارد همهمه...

می خواستند کسی را تبعید کنند، می خواستند رنج حسابی بکشد و خودزنی کند... او را میان هزاران هزار هزار هزار هزار هزار هزار آدم دیگر رها کردند. 

به جهنم زمین خوش آمدید! -تابلوی خوش آمد گویی، ورودی زمین، نمایش خلقت، پرده ی اول، طنز سیاه-



گاهی هم هست که داخل قلب آدم می پیچه. دل پیچه در برابر این پیچش مبهم و عمیق قلب هیچی نیست. نه با آب گرم بر طرف می شه نه با چای نبات. مثل که نه، عین خود یه گرداب کوچولو اما پر قدرت وسط سینه ی آدم همه ی هوا و خون آدمو می مکه و اینجوری می شه که آدم نفسش بند میاد و دست و پا و صورتش رنگ  پریده می شه و احساس ضعف شدیدی می کنه. یه شخصیتی هست توی اساطیر یونان به اسم مدوسا1. مدوسا یکی از سه خواهر فناناپذیر هستش که هر کدوم یه قدرت مخصوص به خودشو داره و وجهه ی ترسناکی هم دارن. مدوسا اتفاقا برعکس دو خواهر دیگه فناپذیر بوده. وقتی خدای دریا ها داخل معبد آتنا با مدوسای زیبا و جوان آمیزش می کنه و به نوعی تجاوز، خشم آتنا برانگیخته می شه و هیبت مدوسا به موجودی وحشتناک و موهای بلند و نازکش هر کدام به مارهایی مخوف تبدیل می شه. و از اون به بعد هر موجودی به محض دیدن چشم های مدوسا به سنگ تبدیل می شد. من فکر می کنم در این اسطوره معانی و بازنمایی های مختلفی نهفتست. شاید بتونم به اون بخش روان که شامل چنین چهره ای هستش اشاره کنم. در ادبیات نهیلیسم عمدتا مدوسا بیانگر ترس انسان از بی معنا بودن جهان اطرافه. اینکه انسان از ترس افسردگی ناشی از رویارویی با حقیقت خالی از مفهوم و متافیزیک جهان اطراف به چشم های مدوسا که بیانگر این بی معنایی هستش نگاه نمی کنه و فکر می کنه ممکنه به سنگ(بی تحرکی ناشی از افسردگی)‏ تبدیل بشه. در ادبیات فمینیسم عمدتا به خشم زنانه اشاره داره. خیلی هم بی ربط نیست. به هر حال از نقطه نظر فرویدی مدوسا مورد تجاوز قرار گرفته و خشم و تنبیه ناشی از گناه سراسر وجودش رو فراگرفته و تنفر از انسان ها به شکل مارهایی بر روی سرش نشون داده می شه. همچنین تصور مدوسا می تونه ترس کودک از گرایش جنسی به مادر باشه. در ظاهر امر مدوسا یک اهریمن ضد انسانه. اما اوضاع پیچیده تر از این حرف هاست. کلا مدوسا یه کهن الگوی ترسه. چیزی که همه ما در وجودمون داریم. چیزی که نگاه کردن بهش باعث سنگ شدن می شه! وقتی عشق دچار پارگی می شه موهای زیباش به مارهایی ترسناک تبدیل می شن و نگاه کردن به این تصویر باعث می شه قلب انسان دچار ضعف بشه و آدم حتی نتونه درست نفس بکشه. گناهی که روی دل آدم سنگینی می کنه ناشی از تسلیم شدن به قدرت احساساته. به نوعی آدم حس می کنه از لحاظ احساسی بهش تجاوز شده و با اینکه قربانی محسوب می شه اما دچار عذاب وجدان می شه و احساس گناهی شدید می کنه. ترس ما از ناشناخته و آینده، از شکست و رها شدن در عشق هم نوع دیگه ای از ماهیت مدوسا رو نشون می ده. من به شخصه فکر می کنم مدوسا مجموعه ایست از عناصر روانی که ما مدام اون ها رو پس می زنیم و خیال دیدنشون رو نداریم! چون از اون ها به شدت می ترسیم و مواجهه شدن با اون ها منجر به افسردگی و یا لنگ موندن در زندگی می شه. اینه که به چشم هاش نگاه نمی کنیم! با اینکه حتی می تونه بیانگر عشقمون باشه! می تونه دختری جوان و زیبا با موهایی نازک و بلند باشه که ما تنها به دلیل ترسمون اونو در ذهنمون به شکل یه موجود وحشتناک تصور می کنیم! جالبه که مدوسا در اساطیر نه به خاطر داستان های جنایتکارانه معروفه بلکه به خاطر نوع مرگش شهرت پیدا کرده! پرسئوس2 قهرمانی بود که تونست با استفاده از حمایت آتنا و با داشتن یک آینه مدوسا رو از بین ببره. آینه! این طور گفته شده که دیدن تصویر و انعکاس مدوسا تاثیری نداشته و پرسئوس به راحتی با دیدن مدوسا در آینه سرش رو از بدن قطع کرده! و جالبه که از داخل یک چنین هیولایی یک اسب بالدار! و یک شمشیر طلایی بیرون آمده. دقت کنید! آینه. تمام ترس های ما به خاطر عدم شناختمون از خودمون و اطرافمونه و اگه می شد تا حدی این ترس ها نه به شکلی که به نظر می رسن بلکه به شکلی که ما تنها انعکاسشون رو در رفتار و تصوراتمون و از بیرون از خودمون ببینیم، اون زمان می تونستیم این ترس رو از بین ببریم و می دونید! همین ترس به نقطه ی قوت تبدیل می شه. شمشیر طلایی و اسب بالدار نشون دهنده ی همین توانایی هایی هستن که در وجودمون طلسم شدن و ما تا این ترس ها رو از بین نبریم و درست بهشون نگاهی نندازیم از دسترسی به اونها عاجز خواهیم بود. جالب اینجاست که دقیقا بعد از کشته شدن مدوسا توسط پرسئوس، پرسئوس می ره و آندرومدا3 که شاهزاده ای زیبا بوده که پدرش از ترس خشم خدای دریاها برای قربانی شدن به سنگی بسته بود رو با همین شمشیر و اسب نجات می ده و عاشقش می شه!!! دقت کنید! بعد از کشتن اون ترس می ره و عشقشو که در بند بوده آزاد می کنه...
 بعد از خوندن این متن به جون ادکلن ورساچه تون که روش طرح همین مدوسائه نیافتید چون فقط چند ده هزار تومن داخل پاچه تان می ره! متاسفانه ما در دنیایی هستیم که قهرمان و تراژدی در اون مرده و جای خودش رو به درامی کسل آور و شخصیت چالش پذیرش داده. ما هیچ کدوم دیگه اون اعتقاد و باور یکه ی قهرمانان تراژدی های گذشته رو نداریم و نمی تونیم با دیدین آنچه می شود باشد! به آنچه نبوده فائق بیایم و سعی در از بین بردنش کنیم. به جای اون ما مثل شخصیت های چالش برانگیز و یا ضد چالش برانگیز درام تنها دچار کشمکش های دیوانه وار درونی هستیم. و این کشمکش ها بیشتر از اینکه باعث نابودی ترس درونمان بشه موجب جنون آمیز شدنش می شه و به این ترتیبه که حتی تراژدی! با اینکه با زبان گویا به ما راه آگاهی و فائق اومدن بر مشکلات رو به سادگی نشون می ده ما از انجامش بر نمیایم و دو تا قرص آرامش بخش می ندازیم بالا و سر رو روی بالش می گذاریم و یا جلوی ورودی غار مدوسا دیوار آهنین کار می گذاریم و راه می ریم و خودمونو به خریت می زنیم و سعی می کنیم با الکی خوش بودن از اسیر شدن به دست این نیروهای ترسناک قدرتمند قسر در بریم. و برای همین سردرگمیم.... برای همین رنج می کشیم.... برای همین سردرگمیم... برای همین رنج می کشیم.‏

1 Medusa
2 Perseus
3 Andromeda 
بوداجونز این روزها خیلی حرف نمی زند. مدام توی حیاط دستش را پشتش گره می کند و با سری پائین راه می رود. چند شب پیش بود که داشتیم شام کتلت می خوردیم  و بوداجونز طبق عادت همیشگی با دهن پر هم غذا را مزه می کرد و هم از گوشه اش مزه می ریخت و برای خودمان خوش بودیم و می خندیدیم و دنیا برایمان حکم چس فیل کره ای را داشت که نمی دانم چه شد یکهو خشکش زد!  لقمه ی آخر رو همانطور با دهان باز جلوی صورتش گرفته بود و چشمهاش رو چپ کرده و زل زده بود به لقمه و تکان نمی خورد.   من هم زل زده بودم به بوداجونز و داشتم حرکتش رو با لقمه ی داخل دهانم هضم می کردم. کمتر دیده بودم بوداجونز اشک بریزد. اما اینبار یک قطره ی کوچک و رنگ و رو رفته بود که از گوشه ی چشم سمت چپش بیرون زد، و روی گونه اش محو شد. بعد بلند شد و داخل حیاط رفت و شروع کرد به قدم زدن.  زنگ زدم و قرارم رو با مونالیزا کنسل کردم چون اصلا با این وضع عجیب بوداجونز یک جوریم شده بود.   ‏رفتم داخل حیاط. ایستادم کنارش. انگار نه انگار. داشت قدم می زد. در تمرکز کامل. ‏ سکوت رو شکستم و گفتم اگه من ندونم چته رفیقت نیستم! بعد اهن اوهونی کردم و خواستم یک بار هم که شده بوداجونز رو راهنمایی کنم.. نمی دونم.. شایدم داشتم خودنمایی بیخودی می کردم. گفتم الان وقت مناسبی برای ناراحتی نیست و بهتره از چیزایی که توی زندگیش داره و دست روزگار اونو بهش می ده نگهداری  کنه و چیزی که رفته دیگه بر نمی گرده و غصه خوردن نداره. سرش رو آروم بلند کرد. پرسید اگه چیزی از جیبش دربیاره و اونو بهم هدیه بده آیا ازش نگهداری می کنم یا نه. جواب دادم معلومه! وقتی یه چیزی برای آدم ارزش داره باید ازش نگهداری کرد! دستش رو کرد داخل جیبش. درش آورد. مشتش رو گذاشت توی کف دستم و بازش کرد، هیچی توش نبود... بعد سرش را انداخت پائین. یک کلمه گفت کوه و رفت. امروز صبح برگشت. زیر چشم هایش گود شده و لباس هایش طوری خاک گرفته اند انگار دو سه باری خاکش کرده اند. با من حرفی نزد... فقط مدام راه می ره و خیلی آروم با خودش اینارو زمزه می کنه:

چطور چیزی که هیچ وقت شروع نشده می تونه به پایان برسه و اگه شروع نشده پس چطور من می تونم بهش فکر  کنم...
یک به علاوه ی یک حتی یک هم نمی شه چه برسه به دو...‏

 باز هم دوباره باز هم دوباره باز هم شب هایی که صبح می شوند تنفرآمیزند...‏

شب تیره ی یک روح... یا تیرگی شبانه ی یک شبح
لکنت ذهن... ‏ 


روزی بود که در به در یک فندک بودم. رطوبت هوا زده بود بالا و داشتم خفه می شدم. سیگارام توی جیبم ورجه وورجه می کردن و مثل دو تا عاشق و معشوق که بینشون یه دیوار شیشه ای باشه داشتیم خودمونو برای هم می کشتیم، اما فندکی نبود، شیشه بری نبود. رابطه ما این جوری شروع شد که رفتم و ازش یه فندک گرفتم و وقتی خواستم سیگارمو روشن کنم چهره ی رنگ و رو رفتشو از پشت نور فندکم دیدم که نارنجی شد و گرم. ‏ این جوری بود که همیشه کسی بود که ازش یه فندک بگیرم. ‏
رابطه ی ما اینجوری تموم شد که یه روز که فندکشو جا گذاشته بود سیگاراش توی جیبش ورجه وورجه می کردن و اینقدر گشته بود تا یکی بهش یه فندک داده بود و می دانید.... آن آدم من نبودم.‏


دور و بر بیستم اوت بود که گرفتمش. اون زمان روزی بود که یه احساس خاصی داشتم. از اون احساسا که وقتی می خوام یه چیزی رو بگیرم داشتم. برای همین رفتم و گرفتمش. توی اون همه گلدون مختلف وایستادم. سرم رو چرخوندم و دیدم اون پشت پشت ها خودش رو چپونده بین باقی گلدون ها. این شد که رفتم و گرفتمش و دو یورو پاش دادم. این از اون گلدون ها بود که روش نوشته بود با دود سیگار مشکلی نداره و می ذاشت توی اتاقتون هرچقدر می خواید دود هوا کنید. دیروز یه جوری شده بود. هی بی قراری می کرد و فهمیدم یک مرگش شده. این بود که قلادشو بستم و بردمش گردش. اولش ترسیده بود و خودشو چسبونده بود بهم اما بعد یکم که توی خیابون قدم زدیم خوش خوشانش شد و مرتب می دوئید این ور اونور. قرار بود بریم توربین بادی هارو ببینیم که وسط مزرعه ی گندم مثل گل آفتابگردون درومده بود و باد رو می گردوند. این بود که دو تا بلیت هشتاد سنتی گرفتم و رفتم سمت اتوبوسی که آدم هارو از آسفالت نمور خیابون می رساند به خاک مرطوب زیر گندم ها. منتها نمی دونم چی شد که راننده تا مارو دید بلند شد و ازم خواست که پیاده شم. بلیط هارو درآوردم و براش تکون تکون دادم اما اونم سرش رو تکون داد و نخواست حتی زحمت تلفظ حرکات گردنش رو بکشه. این بود که پیاده شدیم. قلادشو سفت کردم برای یه پیاده روی طولانی. خونه های این اطراف به طور واگیرداری مزارع اطراف رو مبتلا شدن و از در و پنجرشون بوته و درختچه بیرون زده و پشت پنجره ها پر از گلدونه. این شد که گلدونم تا اولین گلدون رو از پشت پنجره دید ناگهان حس جنسی اش تحریک شد و شروع کرد به سر وصدا و جلب توجه. حتی رفت و پای یه درختچه یه ساقشو داد بالا و شاشید زیر اون تا با گلدون دیگه ارتباط بگیره و بهش آمار بده. این بود که تمام مسیر ما تبدیل شد به صحنه ی شاشیدن های متعدد گلدون و کش بکش های من که به زور سعی داشتم دنبال خودم بکشونمش. حالا مدتی می شه که برگشتیم. گذاشتمش پای پنجره تا شاید یکی از اون گلدون هایی که براشون آمار و ارقام فرستاد بیاد و بخواد بهش آمار و ارقام بده و گلدونم از تنهایی دربیاد و یکمقدار عشق وارد زندگیش بشه. حالا گلدونم خوابیده و دود سیگارم تشویش خاطری براش نداره. بلند شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. تختم رو حاضر آماده کردم و آماده شدم تا منم برم بخوابم. دستم رو کردم داخل سینه ام. قلبم رو کندم و زیر خاک گلدون خاک کردم. حالا خوابیدم. شما هم برید بخوابید. اما قبل از اون، بیرون پنجره رو خوب نگاه کنید...
هیچ چیز زیباتر از انتظار نیست... برآمدن کوهی در قلب... ‏

 دردآور ترین راه برای خودکشی، زندگی کردن است... ادامه دادن است.‏ 
زندگی احتضاری طولانی است.‏

خیال نمی کردم شبی مثل امشب تمام شوم... حالا زیر  خاکم. نه زیر خاک. رویم چند متر جنگل است. زیر جنگل چند متر خاک حاصلخیز و مرطوب. زیر خاک مرطوب چند متری سنگریزه و سنگ. زیر سنگ ها یک لایه ی محافظ و زیر آن یک لایه پلاستیک قطور. زیر پلاستیک ها یک لایه ی چند متری از سنگ های معدنی و زیر آن ها سنگ هایی با حفره های بزرگ که نفسم را بند آورده اند. زیر تمام این ها من دفن شده ام. زیر تمام بار های زمین. من یک زباله ام.‏ یک مصرف شده ی خطرناک. ناراحت نباشید. در اینجا دیگر از من آسیبی به شما نخواهد رسید.‏..

خسته و کوفته داشتم برمی گشتم خانه. دو تا بربری گرفتم با یک قالب پنیر تبریزی و یک مقدار ریحان. ریحان را گرفتم که دوتای اول شکل نژاد پرستانه پیدا نکند. کلید را که انداختم بوداجونز طبق معمول داخل حیاط بود. حرصم می گیرد که من باید اینقدر زحمت بکشم و این تن لش از صبح تا شب در خانه می چرد. واقعا هم داشت می چرید! رفته بود وسط باغچه نشسته بود با یک چیزی ور می رفت. رفتم جلو بربری را گرفتم جلوی صورتش. بربری را طوری کنار زد انگار پشه کنار می زند. توهین بزرگی بود. شاید اگر آن کار درستهایش بودند به خاطر این کار گوشش را می بریدند. تکه ای نان کندم، کمی پنیر مالیدم و سه تا ریحان درشت و تازه و خوش بو گذاشتم رویش. لقمه را تا نکرده گرفتم جلوی چشم هایش و تکان تکان دادم. دستم را کنار زد و عمه ام را چند باری مورد خطاب قرار داد و حتی پدرم را صدا زد! نمی دانم با خانواده ی پدری ام چه مشکلی داشت! گفتم چه مرگته؟ جواب داد کوری؟! نمی بینی؟! کار دارم برو مزاحم نشو. داشت یک چیزی را خاک می کرد. گفتم این چیه داری خاک می کنی؟ گفت دارم می کارم خاک نمی کنم. گفتم چه فرقی می کنه؟ جواب داد که اولی را می کاری تا رشد کند و دومی را خاک می کنی تا فراموش شود و بپوسد! گفتم حالا داری چی می کاری. گفت کتاب. پرسیدم: که چی بشه؟ جواب داد کتاب را می کارم! خنده ای کردم و گفتم بیچاره آن نویسنده ی مادر مرده اگر می دانست کتابش را یک دیوانه زیر خاک می کارد قلمش را هدر نمی داد، می رفت دنبال باغبونی. چپ چپ نگاهم کرد وگفت که خودش کتاب را نوشته. گفتم چی هست؟ چرا داری نابودش می کنی پس؟ عصبانی شد. گفت تو عقل و شعور نداری؟!!! می گم دارم می کارمش!! این کتابیه که باید بکاریش. شانه هایم را بالا انداختم و لقمه را کردم داخل حلقم و زل زدم به بیلچه ای که بوداجونز با آن خاک روی کتاب را سفت می کرد. بعد شلنگ آورد و آب را باز کرد. آب که روی قبر کتاب ریخت دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خنده ام ترکید و تمام آن نان و پنیر های چرخ شده ی داخل دهانم بیرون ریخت. بوداجونز دیگر قرمز شده بود. رویش را برگرداند، سریع بالا رفت و با یک کارتن وسیله از خانه بیرون رفت. خیال کردم باز بازیش گرفته و دارد خودش را لوس می کند اما شب که برنگشت نگران شدم و هرچه هم زنگ می زدم جواب نمی داد. از خانه زدم بیرون، رفتم سر خیابان. چها زانو نشسته بود گوشه ی پیاده رو، یک پتو انداخته بود روی شانه هایش و خوابیده بود. بیدارش کردم و دستش را گرفتم که برویم. دستم را کنار زد و به بالا اشاره  کرد. بالای سرش روی دیوار یک مقوا چسبانده بود  که رویش نوشته بود:
 " تا فهمیده نشوم تکان نمی خورم "
 گفتم بلند شو آبروریزی نکن! تکان نمی خورد. گفتم لااقل برو یه محله ی دیگه، اینجا آبرومون می ره. اصلا خم به ابرو نیاورد. گفتم به جهنم، یه روز که گشنگی بکشی دست از پا درازتر برمی گردی خونه و رفتم خوابیدم. فردای اون روز پیشش نرفتم تا خیال کنه برام مهم نیست. تلفن زنگ زد. همسایه مان بود و پرسید که معنی این کار چیه و چرا بوداجونز داره آبروریزی می کنه. بعد صاحاب رستوران سر خیابون زنگ زد و عصبانی بود که تا چند وقته دیگه گداها می ریزن اینجا چون مردم دور بوداجونز جمع شدن. دوباره رفتم سر خیابان. چند نفری بیکار دورش نشسته بودند و سیگار می کشیدند و حرف می زدند. گفتم چه غلطی کردم لجش رو درآوردم. هرچه التماس و عذر خواهی کردم فایده نکرد. انگار نه انگار. آن روز هم جم نخورد. فردای آن روز برایش آب بردم. لب هایش خشک شده بود. آب را تند تند خورد اما به غذا لب نزد. گفتم آخه چته؟! من که عذر خواهی کردم. آخه به چی چی اعتصاب کردی؟ دم نزد. آن روز همسایه ها دورش را گرفتند و می خواستند بفهمند بوداجونز چه مرگش شده. حتی یکی از همسایه ها خواست به پلیس زنگ بزند. روز بعد دیدم این دیوانه دارد خودش را به کشتن می دهد. این بود که کمی قند داخل آبش حل کردم طوری که خیلی شیرین نشد و انگار نفهمید و خورد. با این حال بعد از چهار روز قیافه اش زرد و افتاده شد و بی حال بود طوری که سرش را هم نمی توانست صاف نگه دارد. روز پنجم چندتائی خبرنگار آمدند. بوداجونز حرفی نمی زد. فردایش دوربین آوردند و شروع کردند به مصاحبه با همسایه ها. یکی از همسایه ها گفت فکر می کند بوداجونز عاشق یکی از دختر های همسایه شده. آن یکی گفت احتمالن قضیه سیاسی است و برای اعتراض اعتصاب کرده و بیشتر از این هم صلاح نیست حرف بزند. یکی گفت حتما غذا نمی خورد چون دارد به گرسنگی در آفریقا اعتراض می کند. یک خانومی هم دماغش را تکانی داد، کمی چشم و ابرو آمد و گفت همش جلب توجه! مردا همش دنبال جلب توجهن. چند نفری هم گفتند طرف دیوانه است. یک چیزیش می شود و توصیه کردند باطری دوربینشان را بی خود صرف او نکنند که با کمی تخفیف من هم چنین نظری داشتم!

دیگه هفت روزی گذشته بود. بوداجونز لاغر و بی حال شده بود و هیچ کس نمی توانست او را متقاعد کند تا بلند شود و غذایی بخورد. حتی یک روانشناس آوردند. گفت ما می دونیم تو ناراحتی و احساس می کنی کسی بهت توجه نمی کنه اما این راه درستی برای بروز خواسته ها و امیالت نیست. مطمئن باش که همه ی ما که اینجا برای سلامتی تو جمع شدیم تو رو می فهمیم و می دونیم درد کشیده ای. ما می تونیم یه جای خیلی بهتری با هم صحبت کنیم و من بهت قول می دم کاملا مجانی ویزیتت کنم. سه چهار تا شبکه ی تلویزیونی هم داشتند از آن روانشناس دست و دل باز فیلم می گرفتند. حرف هایش که با بوداجونز تمام شد برگشت و یکی از خبرنگارها شروع کرد سوال پرسیدن و او هم لبخند درازش را از جیب درآورد، به دهان گذاشت و شروع کرد درباره ی تیپ های مختلف شخصیتی و واکنش های متفاوت هر دسته به طوفان های روحی سخنرانی اش را با آن لبخند کریه آغاز کرد که بوداجونز بالاخره بعد از چند روز دهانش را باز کرد و عمه و پدر آن روانشناس را صدایی زد. انگار با خانواده ی پدری او هم مشکل داشت! این بود که دوربین را قطع کردند و اصولا ریده شد در مصاحبه ی آن روانشناس. دیگه همه ناامید شده بودند و اطمینان داشتند که بوداجونز تا چند روز دیگر می میرد. هر کسی هم با او حرف می زد فایده نداشت. حتی چندتائی پیرزن آمدند گریه کردند، پیشانیش را بوسیدند و برایش غذا آوردند. اما نه غذا خورد و نه تکان. روز هشتم پلیس و آمبولانس و مردم جمع شده بودند و طبق معمول خبرنگارها و پلیس ها داشتند از مردم و بوداجونز می پرسیدند که چرا او اینجا نشسته و جم نمی خورد. حتی پلیس امنیت ملی هم آمد که نکند او قصد داشته باشد براندازی نرم کند با این اعتصاب. چندتائی خبرنگار خارجی هم آن وسط وول می خوردند و پلیس های امنیتی را زیر نظر داشتند. بعد از ظهر که شد مردم کمی ساکت شدند و پلیس ها و خبرنگارها داشتند استراحت می کردند. پسربچه ای در حالی که یک دستش به مادرش بود و دست دیگرش به یک ساندویچ هادداگ نیم متری از کنار جمعیت داشت رد می شد. دست مادرش را کشید، گازی به ساندویچ اش زد و همانطور با دهان پر خیلی بلند بلند داد زد که:
"مائان مائان، این مرده ده روزه اونجا نشستو و توکون نمی خورو"
هنوز پسربچه گاز بعدی را نزده بود که انگار کسی به بوداجونز سوزنی زده باشد، سرش را بالا آورد، چشمش درخشید و بلند شد و در حالی که پسرک چشمش را به سمت هادداگ چپ کرده بود و دهانش را باز کرده بود و ساندویچ را به سمتش بالا می آورد رفت و هادداگ را در میانه ی راه از دست بچه قاپید و با سرعت، در حالی که پتویش وسط خیابان افتاده بود و هادداگ را تند تند گاز می زد به سمت خانه دوید...
بین مرگ قلب و جسم  فاصله ای است به اندازه ی زندگی....‏

کیسه ی زباله ی امروزم سبک بود. شاید سبک ترین کیسه ی زباله ی تمام زندگیم. اما تابحال هیچ کیسه ای آنقدر روی دوشم سنگینی نمی کرد. دیروز کنار خیابان بساط میوه فروشی بود. دهانم آب افتاد. من و من کنان به فروشنده گفتم کمی تمشک می خواهم. پرسید چقدر؟ گفتم آنقدری که دو تا آدمی که عاشق تمشک هستند یک دل سیر تمشک بخورند. ‏
می دانی... تمشک ها عمر کوتاهی دارند...‏

کاش می شد به جای آن که به تدریج فراموش شوم می توانستم خودم را ناگهان فراموش کنم...‏