روزی یک رویاست، روزهایی آمده اند که رویا دریا شده. در ساحل نیستم. تصور رمانتیکی نیست. مثل یه تابلوی نقاشی نیست. خروارها رویا روی سرم سنگینی می کنه و مثل قواصی در عمیق ترین سطح دریا فشار بینهایت شونه هام رو خم کرده. این رویاها، همه ی این خواست ها روی هم تلنبار شده و حالا استخونام به درد اومدن. به دریای بالا سرم که نگاه می کنم تک تک قطره های رویا هام رو می بینم که تصورشون همراه با نوعی لذت درونی و ارضای روحی بود. اما جمع شدنشون رو ندیدم، دریا شدنشون رو ندیدم و حالا می فهمم که رویا ها آدمو چطوری می گان. چیزیه مثل گریه کردن. پیچیدگی اونو داره. گریه کردن برای تخلیست اما غم انگیزه و نشونه ی غم بسیار زیاده، نمی شه گفت که مثلا خوبه یا براش کف زد. مسلمه که گریه برای یه نفر آدمی که غمگینه خوبه چون تخلیه می شه احساسش. رویا هم برای تخلیست. شادی آفرینه در ابتدا. نشونه ی خوبیه. نمی شه گفت که رویا بده و ازش جلوگیری کرد اما این فقط اول ماجراست. دریا که شد می شه کسی که آنقدر گریه می کنه که در خرواری از اشک هاش غرق می شه... رویا... بعد از زمانی... یک همچین بلایی سر آدم میاره.... و حالا قبل از خواب توی سرم زوزه می کشه و مثل قطار تمام ریل های ذهنم رو طی میکنه و به هرجا که نگاه می کنم پر از رویاست و حالا رویاهام کابوس های شبانه ام شده. می شود گفت که گاهی خواب رو از چشمم می گیره حتی. آخر این جمله ها یه چیزی که لازمه فحشه. من هیچ راه دیگه ای برای بیان احساسم به رخداد کنونی ندارم. بنابراین "ای رویاها! گائیدمتون! "‏ هرچند که شما فعلا دارید اینکارو با من می کنید. به هر حال. فحش خوب دیگه ای سراغ نداشتم ای معشوق سابق من، ای همخوابه ی اجباری و سادیسمی ام. ‏

Comments (0)