نمی توانی تصور کنی چقدر سخت است برای آدمی که دوست داشتن تنها معنی و مفهوم زندگیش است، تنها اعتقاد و هدف و خواهشش است چنین روزگاری وجود داشته باشد. آنگونه که برود و دم در فروشگاه ماتش ببرد. به گلدان ها نگاه کند و بهشان عشق بورزد و با حسرت نگاهشان کند. خیلی سخت است که چنین آدمی مدت زیادی است هیچ موجود زنده ای در کنارش نبوده که او را دوست داشته باشد و نوازش کند و دوست داشتنش را برون ریزی کند. آنقدر که حتی به یک گلدان محتاج باشد، یا حتی به یک خرگوش. دنبال خرگوش ها کند چون احساس می کند خیلی دوستشان دارد. خیلی سخت است،  این همیشه همان تجربه ی زندان است. کسی در کنارت نیست، نمی توانی پیش کسی باشی. خبری از هیچ موجود زنده ای نیست. دورت را اشیاء، صداها و تصاویر فراگرفته و مقداری مشکلات و انتظارات و سختی های روزمره. من همیشه یک ضد قهرمان بوده ام. من به خوبی می فهمم چنین شرایطی  چقدر با مرگ متفاوت و به چه اندازه دردناک تر است. خیلی از فیلم ها با مرگ به پایان می رسند. مرگ نماد ناکامی است در این فیلم ها. اما برای من همیشه این رهایی و سردرگمی و چنین شرایطیست که ضد قهرمان را همیشه همراهی می کند و داستان همیشه با چنین شرایطی به پایان می رسد. می شود گفت چیزی شبیه پایان معلم پیانو ی میشل هاندکه. جایی که زن در عشقش شکست سنگینی می خورد و تنها با چاقو خود را زخمی می کند و به داشته اش پشت می کند و سردرگم و در نهایت رنج در خیابان قدم می زند. چنین پایانی دارد این فیلم.   رها شدن در رنج و سردرگمی پایانی است برای تک تک این لحظات. لحظاتی که به سرعت طی می شوند و تو را در پس سرعت دیوانه کننده و رنج آورش رها می کنند. برای این چنین آدمی تک تک لحظه ها، تک تک این ثانیه های درد آور پایان است و زندگی مجموعه ی بی نهایتی از این پایان هاست که می شود هرکجا از آن را برید و به عنوان داستانی با اغاز و پایان عرضه کرد.گاهی خیال می کنم این کره ی خاکی برای من و خیلی ها یک دستگاه شکنجه است.  راهی نیست، مجالی نیست. سیاره های دیگر درشان را به رویمان بسته اند. یک راه کوچک  باریک در این سیاره برایمان هست که باید برویم. همان مسیر تنگی است که گاوها قبل از سلاخی شدن در آن گام بر می داند. بزرگی زمین برای خودش است. سهم ما همان باریکه راه است. این چنین زمینی است این. این چنین زمینی.‏

Comments (0)