بخشی از داستان:


دیروز گفتی حرفم بالکل چرت است. گفتی درست نیست و دارم بی خود خودم را لوس می کنم. اما من صبح زود از خواب بیدار شدم. رفتم و کنار پیاده رو ایستادم. نفر اولی را که دیدم خیلی بلند پرسیدم: ببخشید!... شما عاشق من هستید؟ می شود گفت که با تعجب برگشت، نگاهی به من کرد و جوابی نداد، سرش را تکان تکان که داد فهمیدم پاسخش منفی است. نفر دوم یک مرد میانسال بود. کت شلواری مشکی و اتو کرده به تن داشت و کیفش را طوری موازی پهلویش گرفته بود که انگار دستش را از بازو به شانه هایش جوش داده اند. برگشتم و پرسیدم، آقا ببخشید... آیا شما عاشق من هستید؟ با چشم هایش براندازم کرد.
دیوانه ای؟!!
نه، دیوانه نیستم.
پس برو و به کارت برس و الکی ملتو سر کار نذار.
بعد برگشت و مثل نفر قبل سرش را تکان تکانی داد و فهمیدم پاسخ او هم منفی است. نفر بعد خیلی رک و راست بود. دختری جوان بود نه به زیبایی تو و نه هم قد ت. یک جور عجیبی راه می رفت که انگار دست هایش را بیش از اندازه عقب جلو می کرد و قدم هایش بیش از اندازه بلند بودند. دهان کوچکی داشت که آدم را به یاد سیگار های بلند و باریک می انداخت و بینی اش تنها با ذره بین قابل تشخیص بود. چشم هایش بادامی و کشیده بود و گونه هایش استخوانی و برجسته. در کل هیچ چیزش شبیه تو نبود. زل زدم به نگاه کوتاهش به خودم و پرسیدم: شما عاشق من هستید؟
معلومه که نه!!! مرتیکه ی ازگل!

Comments (0)