یکی از اخلاق های گه بوداجونز این است که هر کاری بکنی یک ایرادی می گیرد. صبحی بالاخره توانستم با مشت و لگد هم که شده او را از معشوق اش یعنی تخت اش و از آمیزش با معشوق اش که تخت اش باشد، یعنی خواب اش جدا کنم! خوابآلوده و چرت چرتان توی خیابان راه می رفت و دستش را عین این بچه ها گرفته بودم که زیر ماشین نرود. خیابان را که رد کردیم دیدم یک بچه ی هفت هشت ساله که لباس های پاره پوره و کهنه ای به تن داشت نشسته کنار دیوار، کاسه ای جلویش است و چند سکه داخلش. دلم خیلی سوخت. رفتم جلو، دستم را کردم داخل جیبم و هرچه بیرون آمد انداختم داخل کاسه. بعد همانطور که بوداجونز را دنبال خود می کشیدم و از کمکی که کرده بودم لذت می بردم، شروع کردم به غر زدن و اینکه مردم چقدر بی رحم شده اند و چطور دلشان می آید یک بچه چنین شرایطی داشته باشد و چرا هیچ کس کمکش نمی کند و چرا... که ناگهان بوداجونز عین این ساعت های کوکی که تمام طول شب را ساکتند اما وای به حال آن لحظه ای که بیدار می شوند و شروع به زنگ زدن می کنند، دستم را به سرعت از خود جدا کرد، دوید، رفت و در مقابل چشم های حیرت زده و چهره های مات و مبهوت من و آن پسرک بیچاره آن اسکناس هایی را که داخل کاسه ی پسرک انداخته بودم برداشت و داخل جیب گذاشت! بعد در حالی که سوت می زد برگشت، دستم را گرفت و گفت برویم دیگر! دستم را محکم کشیدم، اخم هایم توی هم رفت و با عصبانیت داد زدم: چه مرگت شده؟!! این چه کاری بود! زود پولشو پس بده. دیدم انگار نه انگار. چشمانش به جایی پشت سرم خیره شده و آب از لب و لوچه اش آویزان بود. نگاهم را که برگرداندم دیدم زن لاغر اندام و قدبلندی با هیکلی خوش فرم و خیره کننده و لباس هایی بی نهایت جذاب خم شده و دارد بند کفشش را می بندد. بوداجونز اب دهانی قورت داد. سقلمه ای به پهلویم زد و آهسته گفت تابحال یک همچین هیکلی ندیده و دلش می خواست می شد تمام بدنش را از نوک پا تا نوک آن یک تار مویش که سیخ شده و به آسمان رفته، همه را غرق بوسه کند. خندیدم و گفتم حاضرم دو شب غذا نخورم و به جایش فقط می شد دستی به سینه های بزرگ و خوش فرمش بزنم. بعد شروع کردم به گفتن حرف هایی که می شد در مجلات پورن کنار یکی از آن عکس های خوش آب و رنگ چاپشان کرد و احتمالا فروش مجله را چند برابر می کرد!
بودا جونز در تمام این مدت ساکت بود و وقتی تخیلاتم به پایان رسید برگشتم و نگاهی به او کردم که داشت چپ چپ نگاهم می کرد. مشت آرامی به شکمش زدم و گفتم هی! چیه؟! چرا اینجوری نگا می کنی؟ پوزخندی زد و گفت خیلی دلش می خواست این حرف ها را مونالیزا هم می شنید. مونالیزا خوشبختانه اسم دوست دخترم است و بدبختانه اسمش را که گفت عذاب وجدان بود که نمی دانم از کدام سوراخ بدنم ناگهان بیرون زد و تمام وجودم را فراگرفت. بعد شروع کرد به قاه قاه خندیدن و من سرم را انداخته بودم پائین و از خودم فوق العاده عصبانی بودم. بازوام را محکم گرفت و گفت چیه؟! چرا یکهو وا رفتی؟ مثل اینکه عذاب وجدان گرفتی! جواب دادم که من نباید آنجور به آن زن نگاه می کردم و در حق مونالیزا نامردی کردم که می شود گفت نوعی خیانت است. دلش را گرفته بود و می خندید. عصبانی شده بودم. گفتم کجای حرفم خنده داره؟! بعد ادامه دادم که اصلا کار خودش از اول اشتباه بوده و تازه باعث شده من هم این کار اشتباه را انجام دهم و گفتم که پشیمانم. در حالی که از خنده اشک از چشم هایش جاری بود برگشت و گفت که خیلی مضحکه! بعد ادامه داد که اصلا ریدم به این عذاب وجدانت! قاح قاح قاح... گفتم مرض! روی آب بخندی –وچند فحش ک دار-... خوبه خودت هم داشتی حظ می بردی! جواب داد که من از حظ بردنم پشیمان نیستم و اگر صد بار دیگر آن زن را ببینم حدوده دویست بار دیگر بدنش را دید میزنم. جواب دادم اما من عذاب وجدان گرفته ام و احساس بدی دارم. گفت تو همیشه میخواهی خوب باشی و برای همین از بدی هایت رنج میکشی. یک جنگی راه انداخته ای بی خود! من به خوبی و بدی هایم فکر نمیکنم. صلحی بینشان راه انداخته ام. از دید زدن و اینجور کارها و حتی از مسخره کردن تو یا با لگد در باسنت زدن و یا از اینکه الان میخواهم بروم و در کمال نامردی ماجرای امروز را برای دوست دخترت تعریف کنم رنج نمیکشم!!! بعد قاح قاح اش دوباره رفت هوا و شروع کرد به دویدن به سمت خانه ... من هم دنبالش میدویدم و التماس میکردم!

Comments (0)