رفته بودیم وسط شهر کمی ملت را دید بزنیم و حال و هوایی
عوض کنیم. هوا گرم بود و رفتیم دو عدد بستنی سه رنگ خریدیم. شکلاتی، شاتوتی و وانیلی. بعد همانطور که لیسش می زدیم و صدای آه و اوه
بستنی به راه افتاده بود و داشت کم کم ارضاء می شد، یاد موضوعی افتادم. راجع به
مقاله ای بود که در یک مجله خوانده بودم و آمده بود و مثلا می خواست عشق را یک سری
واکنش های عصبی و شیمیایی تعریف شده نشان دهد و به قول خودش فرمولش را در آورد.
بعد کم کم به نقطه ی اوج نظراتم نزدیک شدم و نگاهی به بوداجونز انداختم. طوری به
بستنی اش نگاه می کرد که یک نوجوان پانزده ساله به مجلات پورنو نمی کرد و آنچنان
بستنی را با احساس لیس می زد که جوانی ونیزی با معشوقش آنچنان لاس نمی زد. پرسیدم
نظرت چیست؟ گفت درسته درسته. حرفم را ادامه دادم و همانطور که بستنی و حرف می
خوردیم رسیدیم به یک میدان که حسابی شلوغ پلوغ بود. مردم دیوانه شده و حسابی مست
کرده بودند. ریخته بودند سر هم و داشتند می رقصیدند و فضا گرم گرم بود و سر و صدا
زیاد. نگاهی به مردم کردم و سرم را تکان دادم و گفتم ببین ملت دلشان چه خوش است و
خیال می کنند واقعا همدیگر را دوست دارند. نمی دانند اگر کسی همین الان اسلحه
ای به رویشان نشانه رود یکدیگر را سپر بلای خود می کنند. نمی دانند که اگر همین
الان یه خوش تیپ ترش بیاد کنار معشوقشون تیپایی بهش می زنه و... بعد ناگهان
بوداجونز با دست دهانم را محکم گرفت و صدایم خفه شد. دستش را به زور کنار زدم و با
عصبانیت پرسیدم که چه مرگش شده! جواب داد که وقتی می توانی ببوسی حرف نزن و فکر هم
نکن!! بعد پرسید که چه طعمی دوست دارم. شکلاتی، شاتوتی یا شاید هم بوسه ای با طعم
وانیلی! آنجا بود که از بوداجونز ترسیدم و پا به فرار گذاشتم!
1:53 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)