بوداجونز داشت برای شام سالاد درست می کرد. دماغش را مرتب اینور و آنور و کج و ماوج می کرد. دیروز جفتمان کنسرو خورده بودیم و اسهال نه به ما امان داد و نه به دستمال کاغذی هایمان. همه شان فدای ماتحتمان شدند. این بود که دستش را از روی گوجه برداشت و با انگشت اشاره داخل دماغ کرد. کمی چرخاندش و چیزی بیرون آورد و با آن حسابی ور رفت و بعد پرتش کرد به امان خدا. گفتم جان مادرت به سالاد ها دست نزن. لبخندی زد و گفت، می بینی! هر چیزی را که بخواهی به دست آوری ناگزیر به جایش چیز دیگری را از دست خواهی داد. دماغم پر بود و اذیتم می کرد. آرامش می خواستم و به جای آن دستانم کثیف شد. بعد دستش را تا ته کرد داخل کاهو ها! آن شب سالاد نخوردم!
11:13 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)