http://ge.tt/8BxAAaa/v/0
بخشی از داستان:
«دریای ماه»
توی داروخونه بودم. یه بار دیگه. دنبال شامپو
بدن های خوشبوی جدید.
تقریبا یک سوم پولامو خرج این چیزا می کنم.
دکترهام برام یه سری نسخه پیچیده بودن. تفاوت
های زیادی با هم داشتن. یکیشون کچل بود و اون یکی چونه دراز، یکیشون چهل تومن
ویزیت می گرفت و اون یکی صد تومن. ولی برای من هر دو فقط دکتر بودن. کسایی که می
شستن پشت یه میز تا برای بقیه نسخه بپیچن.
نیازی نبود تا بعدا برم و ازشون تشکر کنم. قبلا وجه تشکرم رو نقدی پرداخته بودم.
فکر کردم اول نسخه ی اولی رو بخرم. متصدی
داروخونه دماغشو گرفت. فهمیدم عاشقم نشده. یه جایی خوندم که آدما با بوی بدن عاشق
هم می شن. یعنی یه موقعی اونی که میاد تو زندگیتون ممکنه هیچ کدوم ویژگی هایی که
دلتون می خوادو نداشته باشه ولی یهو می بینید که عاشقش شدید. ولی حتی اگه شما هم
عاشقش بشید باز با بوی سیری که بدنتون می ده، امکان نداره ازتون متنفر نشه.
9:56 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)