(این داستان رو می تونید در اینجا بشنوید:
http://ge.tt/47greqZ/v/0 )

تقدیم به سایه ام:

بخشی از داستان:
منو زخمی و نیمه هشیار پیدا کردن. زیر پل سالتو گرانده. در حالی که جای گلوله ای که کنار قلبمو شکافته بود هنوز داخل سیمانِ زیر پل گرم بود.
منو بیمارستان نبردن. اون زمان هنوز سایه ها برای خودشون بیمارستان نداشتن. درست همونطور که یه زمانی سیاه ها رو تو مهد آزادی دنیا، به رستوران ها راه نمی دادن.
همه چیز سریع اتفاق افتاد. نور ماه از شرق می تابید و من جایی در حاشیه ی غربی پل، روی ستون های بتونی ایستاده و در پستی و بلندی های ستون موج برداشته بودم. اسلحه اش رو کشید و به سرعت به من شلیک کرد. همونجا بود که تیرگی های پام که سال ها بود به پاش چسبیده بود ازش جدا شد.
اشکال کار ما سایه ها اینجاست که وقتی تیری بدنمون رو سوراخ می کنه نمی میریم. بیشتر سعی می کنیم خودمون رو یه گوشه گم و گور کنیم. زیر پل ها یا داخل شبکه ی فاضلاب؛ تو زیر زمین های مخصوص نگه داری شراب یا تو سایه های آدما و ساختمونا.
خب البته ما زنده هم نیستیم، بلکه بیشتر به اشباح مرده هایی شبیهیم که تو تاریکی های شهر سرگردونن.


Comments (0)