چراغ خونه ها خاموش بود، بچه ها نق نمی زدن و پسته های خندونِ مادر مرده هنوز یه شب تا اعدام فاصله داشتن. همه چی آماده بود تا مردم دوباره صبح از خواب بیدار شن و خوشحال و خندون سال نو رو جشن بگیرن و برنو خوب به طبیعت اطراف شهر تجاوز دستجمعی کنن. ‏
اون شب اما یه سایه وارد شهر شد، از دیوار ها بالا رفت و توی تک تک خونه ها سرک کشید. صبح که مردم بیدار شدن تو بهت و حیرت فرو رفتن.‏
 سفره های هفت سین، ماهی قرمزا، آجیل ها و شیرینی ها، همه و همه دزدیده شده بودن. حتی یه نفر توی شهر پیدا نمی شد که یه چیز سین دار داشته باشه. ساعت خونه ها، سینی و سماور، سوپ مونده از شام دیشب و حتی سیفون دستشویی ها دزدیده شده بود. مردم خواستن از خونه ها بیرون بیان ولی دیدن که اون بیرون برف شدیدی میاد. پارو گرفتن دستشون و تا میدون شهر پارو زدن. ‏
همه ناراحت بودن و تا عید دو سه ساعتی بیشتر باقی نمونده بود. شهردار شهر به مردم گفت یه نفر می خواد عیدشونو بدزده. یکی که حتما از عید خیلی بدش میاد. مردم همدیگرو نگاه کردن. کی می تونست باشه غیر از فرینچ که هر سال عید خودشو توی خونش بالای تپه ی خارج شهر زندانی می کرد تا خوشحالی و شادی مردمو نبینه و هرگز حاضر نشده بود تو جشن های عید شرکت کنه. مردم خشمگین به سمت خونه ی فرینچ حرکت کردن ولی هنوز به چند قدمی اونجا نزدیک نشده بودن که فرینچ با داد و بیداد مردمو ترسوند و با اسلحه اش از پنجره شلیک کرد. همه ترسیدن، فرار کردن. ‏
مردم ناراحت و عصبانی دوباره دور هم جمع شدن. اگه فرینچ همه ی سین هارو دزدیده بود اونا چطور باید سفره ی هفت سین می چیدن. چطوری می شد بدون آجیل و شیرینی و ماهی قرمز توی خونه نشست و به بچه ها عیدی داد. اصلا مگه می شد تو این برف شدید کسی باورش بشه که بهار شده. ‏
اونا به یه قهرمان نیاز داشتن، به یکی که عید رو براشون برگردونه. یه قهرمان واقعی که حاضر باشه خودشو برای مردم به خطر بندازه. ‏
یه نفر به مردم قول داد عید رو براشون برگردونه. اون قهرمان اسمش پاتریشیا بود. مردم حیرت زده نگاهی به پاتریش انداختن و انگار همه مطمئن بودن که حتما تو یه ساعت عید برمی گرده و اونا می تونن با خیال راحت برن تو خونه هاشون. پاتریشیا جاذبه ی توریستی شهر بود! اگه مردم برای دیدن اهرام ثلاثه می رفتن مصر، اگه برای دیدن ایفل و لوور می رفتن پاریس، اگه برای تفریح تو ساحل گرم و شنا می رفتن مایورکا، فقط به این دلیل به اون شهر می رفتن تا زیبایی پاتریش رو ببین. هرچقدر فرینچ زشت بود پاتریش زیبا بود. اون زن اینقدر زیبا بود که وقتی ساعت سه صبح می رفت توی خیابون فروشگاه ها شروع به کار می کردن. وقتی از کوچه ها رد می شد کور ها براش سوت می زدن و همیشه چند تا ماشین پلیس و آتشنشانی دنبالش بودن تا وقتی ماشین های تو خیابون به خاطر دید زدن پاتریش تصادف می کنن یا مستقیم می رن تو تیرچراغ برق، سریع مردم رو نجات بدن. اون اینقدر زیبا بود که وقتی برای چند لحظه از پشت بوم خونه پائین رو نگاه می کرد درخت ها چند متر رشد می کردن. همه می گفتن که اگه داروین زنده بود با دیدن این دختر حتما تو تئوری تکاملش تجدید نظر می کرد. ‏
اما فرینچ برعکس پاتریش به حدی زشت بود که اگه واحد زشتی اسکناس های یه دلاری بود، اون کل خزانه ی بانک فدرال آمریکا می شد. دندوناش به حدی زرد بود که وقتی وسط خیابون می خندید ماشین ها سرعتشونو کم می کردن. وقتی می رفت فرودگاه همه ی دوربین های امنیتی رو خاموش می کردن، اگه می رفت باغ وحش نگهبانا اجازه نمی دادن برگرده، وقتی از خیابون رد می شد کورها عینک آفتابی می زدن و با دست جلوشو می گرفتن. اون بحدی زشت بود که وقتی تو بازی قوتبال دروازبان می شد تیمشون تو هیچ مسابقه ای گل نمی خورد چون توپ همیشه به محض اینکه چهره ی فرینچ رو می دید تغییر مسیر می داد. اون وقتی بدنیا اومد اونقدر زشت بود که برای اینکه مادرش از وحشت ایست قلبی نکنه روی سرش پارچه کشیدن. فرینچ توی خونش به آینه احتیاج نداشت. جای آینه روی دیوار نوشته بود «وحشتناک، مثل همیشه» و هر روز صبح، وقتی بیدار می شد این جمله رو خوب نگاه می کرد.‏ 
همه می دونستن که هیچ کس نمی تونه در برابر زیبایی پاتریش مقاومت کنه. اما هر سربازی هرچقدرم که ورزیده باشه باز برای یه جنگ تمام عیار به اسلحه نیاز داره. برای همین قهرمان شهر وارد خونه شد، اول صورتش رو با یه لایه کرم مرطوب کننده پوشوند. بعد کرم پودر رو برداشت و روی صورتش مالید. پن کیک تیره رو از گوشه ی لب های برجستش تا کنار گوشش کشید تا گونه هاش برجسته تر شه. موهای خرماییش رو بافت و سایه ی براق و رژ لب نارنجی به لب زد. مداد مشکی آخرین سحر ساحره بود و انتخاب لباس ها تنها نیم ساعت طول کشید. البته اون وسط به چند تا مجله ی مد هم یه نگاهی انداخت. ولی خودش رو که تو آینه نگاه کرد اونقدر زیبا به نظر اومد که هیچ نیازی به چیز دیگه ای نبود. ‏
سوار تانکش شد که یه مدل مشکی مرسدس بنز جی پونصد و پنجاه بود و راهی خونه ی فرینچ شد. ‏
فرینچ از دور داد زد برگرده ولی پاتریش به راهش ادامه داد و خیلی خونسرد از ماشین پیاده شد. فرینچ تهدید کرد شلیک می کنه ولی پاتریش محکم به در زد. ‏
زود باش فرینچ! این در لعنتی رو باز کن. ‏ -  
اینجا چی می خوای. ‏ - 
 فرینچ. بذار زود این بازی رو تموم کنیم. تو هرچی رو که دزدیدی به مردم پس می دی و منم در عوض بهت کمک می کنم.‏ - 
تو چه کمکی می خوای به من بکنی؟ -
ا- خب ببین، من می دونم که تو اینقدر زشتی که هیچ دختری حاضر نیست حتی برای یه دیقه پیشت باشه ولی اگه هر چی دزدیدی پس ‏بدی من قول می دن برای یه ساعت پیشت باشم.‏ 
من الان سرم شلوغه. می شه یه زمان دیگه بیای تا محلت نذارم؟‏ -
این درو باز کن. من باید ببینمت. ‏ - 
ا- اینقدر به فریبایی خودت مطمئنی؟ می دونی چیه. تو همه ی اون زمانایی که تو داشتی جلوی آینه خودتو درست می کردی من‏ جلوی اینه نبودم!‏
خب که چی.‏ -
ا- این یعنی برخلاف تو که آی کیوت شاید به اندازه ی کنسرو تن ماهی هم نباشه من خوب بلدم از مغزم استفاده کنم و با این چیزا خر ‏نمی شم جیگر.‏ 
ببینم فرینچ، تو برای اینکه اینقدر زشت باشی گواهینامه هم لازم داشتی؟ -
پاتریش من همیشه فکر می کردم اگه آدمی مثل تو یه مغز دیگه داشت حتما اون مغز تنها می موند.‏ - 
بهتره این بازی هارو تموم کنی و این درو باز کنی. همه می دونن که تو چرا بیرون شهر زندگی می کنی. ‏ -
من طبیعت رو دوست دارم. ‏ - 
واقعا هنوز طبیعت رو دوست داری؟ بعد از کاری که باهات کرده!‏ -
 تو چی؟ بعد از کاری که طبیعت باهات کرده چطور ازش فراری هستی. ‏ -
تو به زیبایی من حسودیت می شه؟ از اینکه زشتی عصبانی هستی؟ - 
 ا-هیچ وقت حاضر نیستم کلم اندازه ی گیلاس باشه ولی زیباترین آدم شهر باشم. اصلا راستشو بخوای تو یه تشکرم به من              بدهکاری. ‏
چه تشکری؟ -
 ا- خب همه ی این خوشگلی تو بدون زشتی من هیچی نیست. همونجوری که افکار و نوشته های من بدون حماقت تو هیچ ارزشی ندارن. ‏
چرا فکر می کنی هر کسی که زیباست احمقه؟ - 
من هیچ وقت چنین فکری نمی کنم ولی انگار تو، تو این سال ها خیلی تلاش کردی تا اینو به من تحمیل کنی!‏ - 
ولی اینا چیزی رو عوض نمی کنه. من برای این بحثای احمقانه اینجا نیستم. فقط این درو باز کن، من باید برم دستشویی.‏ - 
چرا فکر می کنی اگه من ببینمت موفق می شی. هیچ نمی فهمم. ‏ - 
ا- فرینچ تو تنهایی. برای همین از شادی و خوشحالی مردم متنفری. برای همین هیچ وقت با ما تو جشن های عید شرکت نمی کنی.‏ تو زشتی و به خاطر این زشتی نه از خودت که از مردم متنفری. ولی راهش این نیست که عیدشونو بگیری. راهش این نیست که شادی شونو بدزدی.‏ 
من برای این مسخره بازی ها وقتی ندارم. شادی های احمقانه ی مردم برای من هیچ جذابیتی نداره. ‏ -
تو از عید می ترسی چون توی عید همه چی سبز و زیبا می شه، مردم لباس های قشنگ می پوشن و همه جا تمیزه و همه ی اینا باعث می شه تو زشت تر به نظر برسی. ‏
 ا- می دونی چیه پاتریش. همونجور که تو قبول داری زیبایی، منم قبول دارم که زشتم. ولی من ازینکه زشتم شرمنده نیستم. و مثل تو هم احمقانه بهش افتخار نمی کنم. ‏
یعنی تو واقعا فکر می کنی کسی می تونه به زشتیش افتخار کنه؟!‏ - 
ا- چرا که نه. من به خاطر زشتیم خیلی چیزا بدست آوردم. می تونستم خیلی راحت بهش افتخار کنم. چه فرقی هست بینشون وقتی آدمابه چیزی افتخار کنه که خودش اونو بدست نیاورده. ‏
  ا- ولی من برای زیبا موندن زحمت می کشم. تو فکر می کنی الکیه. روزی چند ساعت باید وقت بذاری فقط برای اینکه صورتت شاداب به نظر برسه. ‏
خب راستشو بخوای خوبی زشت بودن اینه که نیازی نداره تا مراقبش باشی. اجازه می ده کارای دیگتو بکنی. ‏ -
ولی این باعث شده تو تنها شی. کسی طرفت نیاد و از مردم متنفر باشی.‏ -  
تو تنها نیستی؟ -
نه! ابدا. می دونی من روزی با چند نفر حرف می زنم؟ -
تو واقعا فکر می کنی هر کسی با دیگران حرف بزنه تنها نیست؟ -
معلومه که نه. اونا همشون اینقدر با من مهربونن که همیشه حس خوبی دارم.‏ - 
ا- هیچ می دونستی اکثر اون آدما به خاطر زیباییته که دورت جمع می شنو باهات حرف می زنن. در واقع تو پشت زیباییت پنهان  شدی.‏ 
و توهم پشت زشتی ت.‏ -
ا- چه فرقی می کنه. تو پشت زیباییت تنهایی و من پشت زشتیم. به این فکر کردی که اگه یه روز چهرت رو از دست بدی. اگه یه روزی پیر و زشت بشی چند نفر ازین آدما کنارت باقی می مونن و باز باهات مهربونن. ‏
ا- خب من باید از داشته هام و از امروز حداکثر استفاده رو بکنم. اینطوری اون زمان بیشتر حسرت می خورم. فرینچ! این درو باز کن. ‏

فرینچ بالاخره درو باز کرد. سرش رو پائین انداخته بود و سعی می کرد تو سایه ی پشت در خودش رو پنهان کنه. پاتریش به سمت فرینچ رفت. دستش رو به صورت زبر و پر چاله ی فرینچ کشید و لبخند زد. فرینچ سرش رو بلند کرد و برای اولین بار خوب پاتریش رو نگاه کرد. دیگه نمی تونست خودش رو کنترل کنه. پاتریش رو محکم به آغوش کشید و اونقدر هل شد که پاش به پایه میز گیر کرد و روی زمین افتاد.‏
 هم آغوشی اونا یه ساعت و سی دقیقه طول کشید. بعد خسته ولی شاداب روی میز نشستن و پاتریش زانوهاش رو بغل کرد. فرینچ برای پاتریش چای ریخت و یه نخ سیگار بهش تعارف کرد. پاتریش سیگار می کشید و درخت های بی برگ رو نگاه می کرد که هنوز تو خواب زمستونی بودن. برگشت و به فرینچ لبخند زد. ‏
راستی فرینچ، سین هارو کجا قایم کردی؟ ماهی قرمزا زندن؟ -
راستشو بخوای من همیشه به سیر حساسیت داشتم. فکر نکنم حتی اگه می خواستم می تونستم اون همه سیر رو بدزدم. ‏ -
پس اگه کار تو نیست. اگه تو عید رو ندزدیدی پس کار کیه؟ -
می دونی پاتریش... وقتی مردم شبا خوابن، سایه هاشون خیلی خیلی بیدارن. ‏ -

Comments (0)