همهمه ی بچه ها قاطیِ موج هایِ سیالِ گرمای تابستانی شده بود.
تو افقِ دشتی در حوالی مناطق سرسبز اطراف ویِلون، اگزیستانسیال کوچولو ایستاده بود و رقص گرمارو تماشا می کرد.
یه چیزی در افق دوردست، درست پشت درخت ها می درخشید. نورش نه اونقدر قوی بود که به نور چراغ قوه یا انعکاس آینه شبیه باشه و نه اونقدر ضعیف بود که حس توهم به آدم بده.
اگزیستانسیال سبک بود. راحت می شد اونو با یه دست از روی زمین بلند کرد و گذاشت یه جای دیگه. به خودش که اومد وسط بچه ها بود. مامان دستی روی سرش کشید. گفت با بچه ها بازی کنه. اما اگزیستانسیال سرش رو انداخت پائین، از زیر دست و پای بچه هایی که داشتن انرژی هاشون رو بی خود تخلیه می کردن عبور کرد و به سمت جنگل رفت.
شب که اهل فامیل گروه گروه، چراغ بدست وارد جنگل شدن تا اونو پیدا کنن پدرش اولین کسی بود که اونو در اون حالت دید. رفته بود بالای یه درخت و زل زده بود به یه سوراخ که انگار لونه ی سنجاب ها بود. صداش که کردن جواب نداد. انگار خوابیده بود. درست مثل اینکه تو خواب راه رفته باشه. هیچ کس نتونست از درخت بالا بره. چند نفر دنبال نردبون رفتن. ولی قبل از اینکه برگردن اگزیستانسیال ناگهان از بالای درخت روی زمین افتاد و سی ثانیه بیهوش شد. وقتی پدرش روی صورتش آب ریخت بهوش اومد، طوریکه انگار از خواب بیدار شده باشه.
اول فکر کردن لکنت زبان داره. بعد خیال کردن گوش هاش نمی شنون و دست آخر به ذهنشون رسید که شاید بچشون کودنه. هر بار که باهاش حرف می زدن جوابی ازش نمی شنیدن. مگر اینکه صبر می کردن و مثلا چیزی حدود سی ثانیه بعد جوابی می گرفتن. مادرش فکر می کرد اینها به خاطر افتادن بچه از بالای درخت و لابد ضربه خوردن به مغزشه. ولی کم کم همه متوجه شدن اگزیستانسیال از همه چیز سی ثانیه عقبه. وقتی کسی جکی تعریف می کرد اون سی ثانیه بعد می خندید. وقتی توی سینما همه سالن رو بعد از اتمام فیلم ترک می کردن اون سی ثانیه بعد بلند می شد. وقتی دستش به یه چیز داغ می خورد سی ثانیه بعد گریه می کرد و انگار اگزیستانسیال همیشه سی ثانیه از زمان عقب بود. شش سالش بود که برای اولین بار پیش یه روانپزشک رفت. روانپزشک که جوابای درست و حسابی ازش نمی گرفت با پدرش صحبت کرد. وقتی جلسه تموم شد بهشون گفت تنها راه برای رفع این شوک و گره ی ذهنی اینه که بچه رو ببرن درست روی همون درخت و از اون بالا بندازنش پائین. پدر و مادر نقشه کشیدن زیر درخت یه تشک بندازن. بچه رو ببرن بالا و بعد بهش بگن پپره پائین. اما اونا یادشون نبود بچه از کدوم درخت بالا رفته. پدر به مادر گفت چه فرقی می کنه کدوم درخت بوده. مهم اینه که این همون نزدیکی هاست. اما بچه می ترسید و حاضر نبود از درخت بالا بره. پدر سعی کرد درختای کوچیک تری رو انتخاب کنه. سعی کرد از نردبون استفاده کنه، ولی بی فایده بود. بعد تصمیم گرفت اول خودش از درخت بالا بره و بعد بچه رو بالا بکشه. اما به خودش که اومد دید اگزیستانسیال غیبش زده. از درخت پرید پائین و دید بچه به طرز باور نکردنی از یه درخت بالا رفته و زل زده به یه سوراخ سنجاب. خوشحال شد. رفتو تشک رو پهن کرد. بچه رو صدا زد تا بپره پائین. اما بچه واکنشی نشون نداد. سی ثانیه صبر کرد اما باز هم بی فایده بود. خواست از درخت بالا بره که بچه مثل یه تیکه چوب خشک پائین افتاد. وقتی بعد از دو روز حالش بهتر شد و از تختخواب بیرون اومد پدرش حالشو ازش پرسید و اگزیستانسیال یک دیقه ی بعد جواب داد، بله خوبم.
عقب موندگی های یه دیقه ای اگزیستانسیال یه زندگیه. یه بخش از یه رمان طولانیه.
سه بخش از این زندگی تو این داستان جا می گیرن:
بخش دوم:
این مکالمه ها کوتاهن چون خیلی بیشتر از اونچه فکر می کنید به طول انجامیدن:
بابا، وقتی من خیلی پیر بشم، عین عمو ناجیبچو می میرم؟ -
چرا همچین فکر می کنی پسرم؟ -
آخه سفید شده بود، نمی توست راه بره، خوابیده بود و جواب هیچ کسیو نمی داد. -
ببین پسرم آدما وقتی پیر می شن می میرن. همه می میرن. اینو می فهمی که عمو مرده نه؟ -
آره می فهمم ولی نمی دونم چرا عمو امشب شام نیومد خونمون. -
پسرم مرده ها نمی تونن راه برن. اونارو زیر خاک دفن می کنن. -
منم زیر خاک دفن می شم؟ -
تو قرار نیست دفن بشی. تو هنوز بچه ای و یه زندگی خیلی طولانی داری. -
بابا وقتی آدما می میرن زیر خاک تنهان؟ -
پسرم اونا مردن دیگه نیازی ندارن که با کسی باشن. -
من دلم می خواد راننده اتوبوس بشم. -
چی شد که یهو خواستی راننده اتوبوس باشی؟ -
آخه دلم نمی خواد تنهایی بمیرم. -
بخش سوم:
دست ماریا رو گرفته بودو دویدن توی طویله. بوی نم بارونِ دیشب اجازه نمی داد عطر ماریا رو که از بدنش مثل شعله های آتیش بیرون می جهید بو کنه. ولی در عوض می تونست دست های ظریف و نرم اونو در دست بگیره و زل بزنه به صورت زیبای اون. ماریا عجله داشت. بهش گفت لباساشو در بیاره ولی اگزیستانسیال که همیشه یک دقیقه از زمان عقب بود همونطور داشت به صورت ماریا نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. بعد کنار هم نشستن و کم کم لباس های همو از تن درآوردن. ماریا به عنوان یک فاحشه با اگزیستانسیل می خوابید. اما اگزیستانسیال به عنوان یه مشتری اونجا نبود. دلش می خواست همیشه با ماریا باشه، هیچ کس نمی تونست مثل ماریا تا اون عمق از قلبش نفوذ کنه و اونو به لرزه در بیاره. وقتی از فرط خستگی روی کاه ها افتادن اگزیستانسیال سعی کرد اون چیزی رو که خیلی وقت بود با خودش تمرین می کرد تا به ماریا بگه به زبون بیاره. ولی چشم هاش کم کم بسته شدن و هر دو به خواب رفتن. اوایل صبح اول سپتامبر سال هزار و نهصد و سی و نه بود که آلمان ویلون رو بمبارون کرد. مردم وحشتزده فرار می کردن. ماریا از خواب بیدار شد. سعی کرد اگزیستانسیال رو از خواب بیدار کنه و از اونجا فرار کنن. اما اگزیستانسیال که بیدار شد فقط زل زده بود به اون و نمی تونست تکون بخوره. وقتی یه طرف طویله بمبارون شد ماریا ترسید. سعی کرد پسر رو تکونی بده ولی فایده نداشت. اگزیستانسیال که در تمام این مدت داشت سعی می کرد حرفی رو که هیچ وقت نتونسته بود به ماریا بزنه، به زبان جاری کنه باز هم در زمان عقب موند و ماریا که ترسیده بود با گریه و فریاد از اونجا بیرون رفت.
اگزیستانسیال همونجا دراز کشیده بود و قبل از اینکه یک دقیقه بگذره تمام اون طویله به آتش کشیده شد.
او دومین قربانی جنگ جهانی دوم بود. کسی که وقتی مرد دیگه نمی تونست یک دقیقه ی بعد این رو بفهمه. کسی که تو اون یک دقیقه برای همیشه گم شد.
3:12 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)