اونشب شام رادیکال(دوباره بازهم دوباره بازهم دوباره بازهم)به توان بیست و سه، ضربدر دو پی آر به توان دو، مرغ داشتیم! آر شعاعِ دایره ی بدبختی ها و بی حوصلگی های ما بود. چیزی که هر روز توش کُسچرخ می زدیم.
روزنامه هارو پهن کردم روی زمین. سفره مون  بود. دلم برای کسایی که زحمت می کشیدن این خزعبلاتو توش می نوشتن می سوخت. چون با استفاده ای که ما از روزنامه می کردیم اونا می تونستن جای تایپ اون همه حرف بی صاحاب، روی کاغذ خط خطی کنن. قابلمه رو گذاشتم روی باراک اوباما که داشت سخنرانی می کرد. نمی دونستم از زیر قابلمه هم می تونه سخنرانی کنه یا نه. برای همین قابلمه رو برداشتم و دیدم باز داره ادامه می ده. خب بعضی هارو جون به جونشون کنی سخنرانی می کنن و حرفای کسشرشون مثل یه ابر تمام آسمون رو می پوشونه. تو مملکت ماهم مردم زیر همین ابرا زندگی می کنن و برای همین مجبورن مرتب قرص ویتامین دی بخورن.
جونزی رو صدا کردم بیاد شام. اومد نشست کنارم. کنترل تلویزیون رو برداشت و شروع کرد تماشای راز بقا.
- جونزی سرد شدا! غذا نمی خوری؟
- نوچ. شوما بخور نوش جونت. ما امشبو نیستیم.
- دیروز که عین اسب استخونای این بدبختم خوردی.
- ما تصمیم گرفتیم ازین به بعد یه روز در میون غذا بخوریم.
- باز خل شدی؟ که چی بشه؟ دوباره چی دیدی جو گرفتی. خب فدات شم اگه تو این مرغو نخوری که گشنه ها سیر نمی شن. می مونه خراب می شه. همدردی جالبی نیست با گشنه ها.
- واویلتا! این کارا کار ما نیست. کار مادر ترزاست که آرزو داشت هولوگرام تقدس بخوره رو پیشونیش. ما نیمی تونیم به خاطر اونا چیزی نخوریم. یعنی اگه ام بخوایم باهاشون همدردی کونیم باز باید یه چیزی بخوریم. غصه مثلا.
- پس چه مرگته؟ باز عاشق شدی غذا از گلوت پائین نمی ره؟
- عاشقی هم بدون خوردن نیست. شکست مثلا. کار ما نیست.
- خب پس می خوای بیخود گشنگی بکشی که چی بشه؟ نیگا کن. توی طبیعت همه همو می خورن. این قانون طبیعته.
- پسر نذار دهنمون باز به واویلتا باز شه! همه ی قشنگی طبیعت به اینشه که قانون نداره. حیات انرژی می خواد. راه هاش مختلفه. قانون مانون نداره اما. قانون یه سیم خارداره که آدما درستش کردن. قانون تو مایه های همون دستمال توالته. کثافت کاری هارو پاک می کنه. اگه ام خودش کثیف باشه بدتر همه چیزو به کثافت می کشه. نداریم از این چیزا تو طبیعت.
- ولی اگه یه چیز مشخص وجود نداشته باشه هرج و مرج می شه.
- حَجی می دونی راز بقا چیه؟
- نه والا. شاید اینکه قوی تر همیشه باقی می مونه.
- نه، دقیقا برعکس. قوی ترا همیشه تنهان، همیشه باید کلی جون بکنن تا غذا بخورن. قوی ترا ازین نظر همیشه در خطر انقراض قرار دارن که بیش از حد به خودشون اهمیت می دن. اما ضعیف ترا، اونا از خطر فرار می کونن و دسته جمعی زندگی می کونن. همدیگرو از خطر آگاه می کونن و به جای اینکه سعی کونن به طور انفرادی بقا داشته باشن تلاش می کونن تا از راه زیاد شودن باقی بمونن. مثل ماهی آزاد که وقتی تخم ریزی می کونه می میره. و به جای یه ماهی چندتا ماهی دیگه بدونیا میاد. هرچند کلی ازین ماهیا شکار می شن و هیچ وقت نیمی تونن برگردن و تخم ریزی کونن، ولی اونا این مشکلو با زیاد شدن جبران می کونن. با ما بودن. با بینهایت بودنِ من.
- برای همین غذا نمی خوری؟
- نه پسر. ما فهمیدیم وقتی گشنه می شیم مغزمون از کار می افته. درد گشنگی اجازه نمی ده به خیلی چیزا فکر کونیم. فکر کردیم خوبه که آدم یه روز درمیون هم که شده از شر این فکرا، این همه درد و رنج ذهنی خلاص شه. این دکتر مکترا مارو مسخره می کونن. ولی بعضی وقتا تنها راه رهایی از رنج پناه بردن به یه رنج دیگست. اون کسخلا راهب بودائیا برای همین می رفتن تو غار یه هفته مدیتیشن می کردن. خودا بستگان شومارم شفا بده!
- ولی راه های دیگه ای هم هستا! این همه ملت خوشبخت وجود داره. کسایی که از زندگیشون راضین. من هی بهت می گم برو کار کن، رفیق پیدا کن سر خودتو گرم کن. گوش نمی دی. چپیدی تو تنهائیت و خودتو عذاب می دی.خب توام مثل بقیه زندگی کن. کار کن و سعی کن خوشبخت باشی.
بوداجونز از سر روزنامه ها بلند شد. می دونستم از حرفام خوشش نمیاد.
غذامو که تموم کردم حس کردم روده هام درد گرفته. نمی دونم به این مرغ کوفتی چی داده بودن خورده بود که حالا داره تو روده ی ما شکافت هسته ای انجام می ده. بدو بدو رفتم دم دسشویی.حس کردم اسهال دارم. درو باز کردم. جونزی نشسته بود روی یه صندلی. درست جلوی توالت فرنگیمون. قلاب ماهیگیری گرون قیمتی که با بدبختی خریدمو برداشته بود و گرفته بود دستش و قلابو انداخته بود توی دسشویی.
- جونزی خل شدی؟! من اینو با بدبختی خریدم! به کثافت کشوندیش! حالمو به هم زدی. برای چی قلابو انداختی توی توالت! اون از اون دفعه که داشتی تو جوب ماهی می گرفتی، اینم ازین دفعه که پیشرفت کردی اومدی ازتوالت ماهی بگیری. دیوونم کردی به خدا!
- واویلتا! اینقدر جوش نزن پسر. دارم قلابتو برات آببندی می کونم. اصلا بگو بیبینم تو این یه ساله که اینو خریدی چند بار باش ماهی گرفتی؟
- می خواستم این عیدی برم ماهی گیری. خب وقت نشده بود. ولی فکر نکنم من دیگه هیچ وقت دست به این قلاب کثافت بزنم.
- خب پس برو این درو ببند با این سر و صدات ماهیارو فراری می دی.  
- کدوم ماهی! چرا چرت و پرت می گی؟
- خودت گفتی از تو این کثافتا می شه ماهی گرفت. ماعم اومدیم به توصیه ی شوما ماهی بیگیریم.
- من کی گفتم؟!!
- شوما گفتی خیلی ها توی این دنیا خوشبختن، چیزای زیادی بدست میارن و راضی راضین. این درست مثل این می مونه که بخوای از توالت فرنگی ماهی بگیری. خب بعضیا هم می گیرن!
- آخه چه ربطی داره؟
- می خوان از همون چیزی خوشبختی رو شکار کونن که هر روز می رینن توش. دنیایی که توسط تک تکشون به گند کشیده شده. ذهن هم مثل بدن مواد زائد رو دفع می کنه. دشمنی، فرافکنی، تنفر، خودخواهی، اتهام زدن به دیگران، زشت دونستن دیگران، اذیت،  آزار، تجاوز، دروغ، بی رحمی، خشم، تظاهر، دزدی،فخر و خیلی چیزای دیگه. اینا مدفوع ذهن آدم هان. ما تو یه توالت خیلی بزرگ زندگی می کنیم. تو روندِ انقراضِ موجودی به نام انسان. 

Comments (0)