این داستان رو که توسط من و روی آهنگ های مورد نظرم ضبط شده می تونید در اینجا بشنوید:‏

بخشی از داستان:
روی سر در سالن همایش یه پارچه زده بودن:
«منو با یه حقیقت آزار بده، ولی با دروغ تسلی نده»
صندلی ها گرد چیده شدن. این پنجمین گردهماییه. جلسه با حرف های آلن شروع می شه. روز یکشنبه است و هوا برای چهارمین روز متوالی ابری و گرفته ست.

فصل اول- بانجی جامپینگ به شیوه ی پرش از روی کوه دلارهایی که به زمین چسبیده بودند
آلن مردی پنجاه ساله ست که چشم چپش هر دو ثانیه پرش هیستریک داره و موقعی که حرف می زنه عادت داره به نوبت گوش هاشو لمس کنه.
دکتر دیوانه- خب آلن. تو عضو قدیمی این گروه هستی. اگه به خاطر دلار های تو نبود ما نمی تونستیم وسط جلسه چیپس و پنیر بخوریم.
آلن- ها ها. دکتر خودت می دونی که چقدر برام عزیزی. زنم نمی ذاره وگرنه دلم می خواست شبا اینجا پیش خودت بخوابم.
دکتر دیوانه- خب زنت حق داره. ازدواج گی ها هنوز اینجا قانونی نشده!
خاله تی- پسرا یه خورده مراعات کنید! من هنوز یکشنبه ها کلیسا می رم.
باب- خب نابغه فکر می کنی گی ها کجا ازدواج می کنن؟! بعدشم این کلیسایی که تو می ری کلوپ شبونه ست؟ آخه تو هر یکشنبه اینجایی و کار ماعم همیشه تا شب طول می کشه.
خاله تی- اینش دیگه به تو ربطی نداره مرتیکه ی شیشه ای!
باب- من شیشه نمی کشم! این آدمای احمق همه ی مواد رو شیشه می بینن.
دکتر دیوانه- آروم... آروم باشید بچه ها. بذارید جلسه رو شروع کنیم. خب آلن برای ما بگو. چطور شد که سعی کردی خودتو بکشی؟ چی شد که قسر در رفتی؟

Comments (0)