بخشی از داستان

یه پُک سیگار می کشیدم و یه قُلپ قهوه می خوردم و وقتی ترتیبشون یادم می رفت سیگار می کشیدم و اگه سیگارم تموم می شد قهومو دور می ریختم. با یه شلوارک گُلمَنگُلی روی تخت رو به پنجره نشسته بودم و داشتم واژه ی هوا رو، که به طرز غریبی روی دیوار اونطرف خیابون با اسپری نوشته شده بود، نگاه می کردم. صدای جمع کردن بار و بندیلش به هیاهوی لحظه ی حرکت قطاری شبیه بود که قرار بود از جایی در سانفرانسیسکو در آمریکا حرکت کنه و مقصدش احتمالاً جایی خارج از مدار زمین بود. می شه گفت که به دره ی مارینر مریخ می رفت، جایی که ایستگاه پایانی یک همچو قطارهایی بود.
نفهمیدم کی شروع شد. اما مدتی می شه که حضورش رو درک کردم. یه شبپره ی کوچیک توی شکمم بی تابی می کنه. شاید شب بود. وقتی که همه جا تاریک بود و من از فرط گرما پنجره ی دلم رو باز کرده بودم و این شب پره مثل خیلی شب پره های دیگه کور سوی نوری رو دید که اتفاقاً جز لامپی مصنوعی چیز دیگه ای نبود و بعد سرش رو پائین انداخت و حالا داره مرتب خودش رو به قلبم می زنه و دیوانه وار دورش می چرخه. اونم همونطور که داشت آخرین تکه های بدنش رو، که اینور و اونور درآورده بود، جمع می کرد، رو کرده بود به من و مرتب حرف می زد. گاهی داد می زد، گریه می کرد و بعضی وقت ها آروم بود. با این حال میون اون همه سر و صدای قطاری در حال حرکت، چیزی از حرفهاش نمی فهمیدم. خوب می دونستم داره ترکم می کنه. اما همونطور نشسته بودم و داشتم به هوایی نگاه می کردم که روی دیوار رسوب کرده بود. به جای خداحافظی درو آهسته باز کرد و درست زمانی که جیر جیر لولای در به گوشم رسید نفسم رو حبس کردم و به سمت در دوئیدم. پاشنه ی پای چپش رو دیدم که بلند شده بود و داشت به عنوان آخرین قطره های بارانی که بارشش رو به اتمام بود، زمین بیابانی و بی آب و علفم رو ترک می کرد. با این حال نایستادم. همونطور دوئیدم و در رو محکم پشت سرش بستم. عرق چشم چپم رو می سوزوند و نوری که متناوباً از آینه ی قدی به چشم راستم تجاوز می کرد کوریم رو دوچندان کرده بود. وقتی صورتم رو با آستین لباسم پاک کردم نگاهی به زمین انداختم. بله، خودش بود. انگار به موقع جنبیده بودم. اون رفته بود اما، سایه ی تاریکش هنوز روی زمین پشت در بود. سایه ای بود که نتونسته بود پشت سر جسمش، از اتاقی در بالای خیابون لمبارد1 در سانفرانسیسکو، مثل یه مار بزرگ حرکت مارپیچی خودش رو به سمت پائین خیابون آغاز کنه. سایه روش رو برگردوند و هم طلبکارانه و هم مظلومانه، نگاهی به من انداخت و من مثل ماهیگیری که با اینجور نگاه ها آشناست، روم رو برگردوندم و به سمت تخت رفتم. اما در تمام این مدت حس می کردم ایستادم جلوی در و دارم به زل زدن های سایه ای که پشت در گیر افتاده بود نگاه می کردم. از هم گسیخته بودم.

Comments (0)