22

این چیه پسر؟ چرا سیگارش سرش گوله شده؟
سیگاری گرفتم بزنیم به بدن حالشو ببریم.
واویلتا! ما نزدیم تا حالا ازین چیزا! خلاف سنگینمون دید زدن دختر همسایه ست. این چیه آخه؟!
چیز بدی نیست. اینو بزنی دختر همسایه میاد اینجا جلوت استریپ تیز می کونه و همزمان سر کوچه می تونی از روی تیر برق بانجی جامپینگ بزنی.  
خوب حالا چی کارش کونم؟          
عین سیگار بکشش. دودشو تو سینت نیگه دار.
پو پو پو... خفه شدم که. این چه کوفتی ئه دیگه آخه. سرمون رفت شهربازی بلیط گرفت دستگاه چرخونکی سوار شد که! واویلتا! چرا زیمین این طوری شد؟ زلزله اومده انگار.
بابا جونزی داره می سوزه بده اینجا نوبت منه.
دومین کام رو که گرفتم یه خورده شل شدم. بوداجونز هم پا به پام می کشید. یه آهنگ گذاشتمو بش گفتم سیگاری کاتالیزور صداست. وولوم آهنگو تو سرت زیاد می کونه و یه جوری اجزاشو تفکیک می کونه که تازه می فهمی این آهنگ چی هس. رفته بود چسبیده بود به بلندگو و قِر می داد. دیدم حواسش پرت آهنگه یه پُک اضافه زدم. سرشو برگردوندو گفت سهم مارو کیشیدی که! گفتم تو اولین بارته باست خوب نیست. گفت خو پسر اگه شوما رفتی فضا ما این پائین باس با کونمون گلف بازی کونیم؟ خندیدمو سیگاریو دادم دسش و وقتی گرفت آخرین کامو خودم کشیدم. خوش خوشانم بود و داشتم توی صدای بم آهنگ غواصی می کردم که یهو گرفت! سرم گیج می رفتو تلو تلو می خوردم. سقف اومده بود پائینو کمد رفته بود تو ماتحتم. پاهام کوتاهو دراز می شدن و بدنم کش میومد. یهو یه نامروتی یه کیبریت کشید تو دلمون و بدنم گُر گرفت. رفتم دم پنجره و همینطور عرق ریختم. گفتم جونزی من حالم خرابه! گفت حقته دو پک بیشتر زدی ناکِس. گفتم گُه خوردم. گفت وقتی از بقیه چیزی بیشتر می خوای در عوض باید چیز بیشتری هم پس بدی. چون هیچ بدست آوردنی بدون از دست دادن چیز دیگه ممکن نیست. هر چی بیشتر بلومبونی ازون ورم باس بیشتر و سخت تر برینی. گفتم دیوث چرا داد می زنی گوشم کر شد. گفت داد نمی زنم که. گفتم از تو سابووفر بلندگو بیا بیرون دادی کَرَم می کنی. گفت من که روش نشستم. گفتم انگار توام حالت بده. گفت واویلتا! تو که گفتی اینو بزنیم دُخی همسایه میاد اینجا! پس چرا ما همش اعضای انستیتوی سیبیل کلفتای محل میاد تو چشمون! گفتم جونزی قلبم داره عین تپ اختر سحابی خرچنگ تند تند می زنه دارم می... که یهو دهنم پر شد و محتویات معدم که قطب نماشونو گم کرده بودن به جای مقعدم سر از دهنم در آوردن و به خودم که اومدم توی دسشویی پنج شیش بار بالا آوردم. جونزی داش باس خودش حرف می زد و گاهاً گریه می کرد. رفتم بیرون گفتم جونزی تو چته دیگه؟ گفت نامروت تو که گفتی اینو بزنیم می خندیمو همه چی یادمون می ره. پس چرا ما همه غصه های زندگیمون تو کره ی چششمون آرتیست بازی می کونن. گفتم مگه چیزی یادت میاد. گفت نه همه چی یادمون رفته نمی دونیم اینا از کجا پیداشون شد. گفتم همه ی این بدبختیاش به کنار اما فراموشی خوبی داره. گفت واویلتا! ما فراموش کردیم اما انگار همه ی صحنه های زندگی گذشته و آیندمون رو داریم در حالت پیش دیده می بینیم. غصه های آیندمونم می بینیم که! گفتم جونزی چرا همه اینارو می زنن حالشون خوب می شه باس ما برعکس جواب داد که. سرشو آروم تکون می داد. خودمو تو آینه نیگا کردم. عین گچ سفید شده بودم و زیر چشام کبود شده بود. دور و برم کش میومد و حس می کردم همه چی داره دور و اطرافم آروم می شه. حتی صدای آهنگ رو رو دور کند می شنیدم. سرم که دوباره گیج رفت افتادم روی تخت و نفس نفس زدم. بوداجونز اومد بالای سرم. چشماش قرمز بودو موهاش ریخته بود روی پیشونیش و داشت سرشو قِر می داد. گفتم جونزی چه حسی داری؟    
گفت: حس تموم چیزایی که منو مضطرب می کنه، تو زمانایی که به شکل تحمل ناپذیری غم انگیزن...






23

توی آینه معلوم نبود اما انگار یکی زیر چشم ِ احساساتم شُخم زده، دونه ریخته، آب داده، دست زیر چونه ش گذاشته، هفته ها نشسته و تونسته بود بادمجونی بکاره کبود، باد کرده و دراز، که شخصاً می تونست با اون شخصیت همیشه نعوظ یافته ی بادمجونیش، کاتِرین والترز رو، از قرن هجدهمی که تو اون به شهرت رسیده بود تا خود قرن بیست و یک، از هر مردی بی نیاز کنه. بوداجونز که درو روم باز کرد رفتم داخل و چیز زیادی نگفتم. فقط بش سلام کردم و لبخند زدم. بدجوری کوفته بودم و حس می کردم از جنگی برگشتم که بین شمشیر و اسلحه درگرفته بود و خب حدسش چندان سخت نیست که شمشیر دست کدوم "خواهرِ دخترِ بابابزرگِ پدریِ" به خطایی بوده! لم دادم به پشتی و یه سیگار آتیش کردم. جونزی اومد ایستاد جلوم. دست راستشو کرد داخل شلوارش و شروع کرد به خاروندن جاده ای که به ماتحتش ختم می شد. بعد ابروهاشو بالا انداختو رفت تو آشپزخونه. بیرون که اومد یه کاسه هندونه ی قرمز دسش بود.
- اینارو با کدوم دستت بریدی! من لب به اینا نمی زنم!
- پسر جون هیچ نگرون نباش که باباجونزیت اینارو با اون دستش مشت و مال داده و ریخته تو کاسه که باش کونشو تو دسشویی همیشه می شوره. تیمیز تیمیزه، خیال احوالت راحت.
- خب خداروشکر خیالم راحت شد. قضیه چیه؟ از کی تاحالا از ما پذیرائی می کنی؟
- واویلتا! ما که از صوب تا شب داریم باس شوما می پزیم و بدون اینکه پُزآرایی کنیم از شوما پذیرایی می کونیم. ببین باست تخمه ژاپونی گرفتم نیم کیلو. با یه فیلم ژاپونی که امشب از کلوپ گرفتم بزنیم به بدن.  
- جونزی من حوصله ی فیلم دیدن ندارم. نمی بینی سر و ریختمو؟
- شوما بشین بیبین ضرر نمی کونی. دیدن این فیلم از واجبات اندر واجباته.
- جونزی من نمی فمم اینا باس چی می جنگیدن؟ خب این چه دم و دستگاهیه را انداختن هی همدیگرو با شمشیر تیکه پاره می کنن.
- راه یه سامورایی تو مرگ پیدا می شه. اونا باس هرروز در مورد مرگ فکر و مراقبه پُراقبه کونن. هر روزی که تو صلح و آرامشن باس به این فکر کنن که الانه که یکی بدنشونو شقه شقه کونه یا یه رعد و برق بزنه و پودر بشن یا یهو یه موج بیادو غرق بشن همش باس به این فک کونن که الانه که یه کشتی بیادو اونارو با خودش ببره به جزیره ی به گا ی عظما. یه همچین آمادگی داشتن.
- جونزی ما چرا اینقدر پاکتی به دنیا اومدیم؟ چرا این شجاعتا، این نترسیا خیلی وقته از بین رفته؟ اینقدر احساس ضعف می کنم که با دو تا حرف تندِ این و اون پاک روحیه مو می بازم.
- داریم فیلم توماشا می کنیم جون تو. تخمه بشکون این چیزارو بیخیال شو.
- نمی شه. تو نمی دونی چقدر احساس ضعف می کنم. کافیه حرفی بزنی برخلاف حرف جمع. کافیه بخوای برای دو دقیقه طعم آزادی رو بچشی و بخوای خلاف آب شنا کنی. کافیه چیزی بگی که من بودگی دیگران رو تهدید کنه. کافیه این احساسو کنن که تو می خوای متفاوت باشی. اونوقت یه منجنیق گنده تو دلشون آماده شلیک می کنن و تو رو آماج تموم چیزایی می کنن که ازش متنفرن. ممکنه اوج شناختشون از تو دو جمله باشه. مثلاً ممکنه حتی دق دلی تنفرشون از بوی بادمجون سرخ کرده ی همسایه رو هم روی تو خالی کنن. باس همینه که آدما از روی همین ضعف پشت گروه ها خودشون رو پنهون می کنن. حتی این سامورایی ها هم تو گروه مروه بودن.
- پسر اخمقم. انسان موجودی اجتماعیه. اهدافش تو زندگی معمولاً گروهی برآورده می شه. وقتی خودت شمشیرو از رو می بندی و می ری تو شیکمشون اونا هم عین دوهزار سال پیش، عین پونصد سال پیش، عین دو دهه پیش و عین صد سال آینده حس می کونن داری به منطقشون که به طور جمعی ساختن تجاوز می کونی و معلومه که شمشیر برات می کشن. البته شوما که تا اینجاش اومدی نباس شونه خالی کنی.
- قهرمان و این چیزا دیگه وجود نداره. دیگه هیچ سامورایی ای تو دنیا نیست.
- تو قلب هر آدمی یه ساموراییِ منتظر هست.
- اما مگه ندیدی. همین من، همین بقیه. اکثر ما آدمائی که خیلی ادعامون می شه و کبکبه و دبدبه مون به راه ست و فک می کنیم خیلی قوی هستیم کافیه یکی بیاد جلومون بگه هی ریفیق چی گوفتی؟ یه اسلحه بگیره جلومون و بگه یه بار دیگه بوگو چی چی می گوفتی؟ بعد تموم اون ادعاها، همه ی اون غرورا و تظاهرهایی که سال به سال توی گاوصندوق کله مون انباشته کردیم دود می شه می ره تو هوا و بعد درست که به خودمون نیگا می کنیم هیچی نمی بینیم جز یه موجود حقیر و ضعیف که جز خاکستری بد بو هیچی ازش نمونده.
- از یه بارون طوفانی و ناگهانی یه چیزی می شه یاد گرفت. وقتی بارون و رگبار یهو شروع می شه تو تلاش می کنی خیس نشی و همینطور داخل خیابون می دوئی. اما اگه این کارو بکنی و حتی اگه گه گاه بری زیر لبه ی برآمده ی بام خونه ها بازم همونقدر خیس شدی. اما اگه از همون اول مصمم باشی دیگه سرگردون و گیج مجبور به دویدن و پناه گرفتن نیستی. این فهم می تونه به همه چی تعمیم پیدا کنه. اینو تو یه کتاب ژاپونی خوندم.
- باور کن که مثل یه سامورایی شمشیرمو کشیدم و با قدرت برخورد کردم. سر حرفم ایستادم و مقاومت کردم. اما بعد که با مخالفت مواجه می شم درونم احساس ضعف می کنم.
- سامورایی هنر جنگیدن نیست. سامورایی هنر اطاعت ئه و بریدن. بریدن از همه چیو یه سره خود رو وقف کردن برای یه چیز والاتر. آره آقاجون. شوما اگه احساس ضعف می کونی یعنی سامورایی خودتو تحقیر کردی. یعنی بزرگمنشانه برخورد نکردی و سعی نکردی به همه چی از دید بودن زیر اون رگبار نیگا کونی.
- خب چی کار کنم؟
- صحنه قبلیو دیدی؟ شومائم باس هاراکیری کونی. یه تیزی باس برداری شیکمتو باش پاره کونی اول به صورت افقی بعد به صورت عمودی.
- جونزی تو که تا حرف خودکشی می شنیدی رنگ از رخسارت می پرید و فش مشو می کشیدی به جد و آبادم. حالا می گی شیکممو جر بدم؟
- واویلتا! هاراکیری که خودکشی نیست! خودکشی بیشتر باس بیزاری از دونیا و خلاص شودن از درد و رنج دونیاست. هاراکیری اما بخاطر شرافت و شجاعت و فداکاریه جونم. باس اعتراضو قبول مسئولیته. شومائم باس اینکارو بوکونی. دشمن شوما همیشه اونی نیست که روبروت شمشیر به دست گرفته. بزرگترین دشمن شوما تو خودته. و بزرگترین قدرتت هم تو دلته. باس درونتو جر بدی و همه ی اونارو بریزی بیرون. آدم گاهی باس دست به هاراکیری بزنه. باس درونشو بیریزه بیرون.
- تو می گی درونمو جر بدم و بریزمشون بیرون. چطور می شه چنین چیزایی رو با از بین بردنشون فهمید؟
بوداجونز لحظه ای سکوت کرد. نه اینکه داشت فکر می کرد. اتفاقاً طوری آماده بود انگار داشت جوابش رو مثل آدامس داخل دهنش می جوئید... اما منتظر موند. اون سامورایی بدبخت که شمشیرو تو دلش فرو کرد سکوتش رو شکست و گفت:
- گوهر وجود تنها زمونی آشکار می شه که موجودیتش از بین برده بشه...

Comments (0)