بخشی از داستان

مرگ خنده دار جلوی چشم هامو گرفته بود و نمی تونستم چیزی ببینم. دست یکی از هم بازیهاش هفت هشت ریشتر زلزله انداخته بود به جونم و دیوید هیوم عین شاخک های سوسک روی ماشه م عقب-جلو می رفت، درست مثل زمانی که دویست و اندی سال پیش خیال می کرد خیلی از کارها نه از عقل و تفکر که از تجربه ی گذشته ایجاد می شه. حالا هم شده بود انگشت سبابه ی یکی از همبازی های مرگ خنده دار و داشت نقش فیلسوف شکاک رو به خوبی در این نسخه ی تناسخ یافته از روح بازنشسته و خستش، که مدتی بود در خانه ی سالمندانِ دهاتی اطراف بهشت و جهنم سوپ هویج به خوردش می دادن، ایفا می کرد. وقتی تجربه پیروز شد مرگ خنده دار دست هاشو از روی تک چشمم برداشت، صدای مهیبی داد و غیبش زد. عین نقاشی زنی با یک کلاهِ هِنری ماتیسه1 ایستاده بود جلوم و دست راستشو گذاشته بود روی قلب چپش و در حالی که فریادی ساکن می زد زل زده بود به رفیق مرگ خنده دار. البته کلاهش ازون خنزر پنزر هایی که زنای اوایل قرن بیستم مثل دکون سبزی فروشی بالای کلاهشون می چیدن، نداشت و لباسش هم اونقدر معمولی و بی رنگ بود که هر تلاشی برای توصیفش هدر دادن وقت و کلمه بود و ازین بابت با اون نقاشی تفاوت داشت و از این نظر بهش شبیه بود که همون نگاه حسرت آلود و غم انگیز رو به قلب بیننده اش شلیک می کرد. سرمو گرفت پائین و دوید. دیوید هیوم رو از روی ماشه م برداشته بود و فقط می دوید. بعد دوباره برگشت و سرمو بالا گرفت و زن بدبخت رو دیدم که مثل بارونی که ساعت ها از بارشش گذشته بود روی زمین ریخته بود و داشت کم کم بخار می شد. نگاهش با نگاهم موازی شد و دیدم که کسی اون اطراف نبود. نمی دونست باید فرار کنه یا نه. اما از چی؟ کسی اونجا نبود. برگشت. سرمو زد به شونه ی زن تا مطمئن بشه زنده نیست. شایدم داشت دنبال مرگ خنده دار می گشت که غیبش زده بود. بعد سکته ای خفیف در زمان زد و همونطور با دست چپش چونه ی زن رو به آرومی گرفته بود به سمت خودش. منو غلاف کرد و حدس می زنم زن رو روی شونه هاش بلند کرد چون سنگین و آروم راه می رفت و گاهی تلو تلو می خورد.

Comments (1)

On May 12, 2012 at 10:39 PM , MasooYa said...

مرسی که میخونی و خوشحالم که دوست داشتی.
:)
من از خیلی پُستهای اینجا جا موندم انگار