بخشی از داستان
برام تعریف کرد روی سنگ نوشته شده بود. با اون زبونی که فقط مردم جزیره ی ایستر ازش سر در می آوردن. بعد گفت که چه طور مردم جزیره که زبونی برای خودشون نداشتن، یه سری خرچنگ و قورباغه رو روی سنگ ها کوبیدن و اون بدبخت ها که به حالتهای مختلفی ریقشون در میومد، شدن حروف الفبای رونگورونگوئی.
داستانی که اسمش یادش رفته بود یه چشمشو از سردردی که امانش رو بریده بود تنگ کرد و سعی کرد بازم از قهوه ی سیاه تلخش بنوشه. بعد خیلی آروم روی میز زد و گفت حالا که درست فکر می کنه می بینه خزعبل گفته؛ حتی مردم جزیره هم زبون خودشونو نمی فهمیدن. سعی کردم از روش چیزی بخونم اما کاملاً مچاله و چروک بود و اونقدر سیاه به نظر می رسید که به چاله ی چرکینی شبیه بود که از اوایل قرن هفتم میلادی تا به حال پذیرای تمام کشته شده های جنگی بوده. لبخندی زد و گفت نمی تونم بخونمش. جواب منم این بود که فقط می خواستم نگاهی کرده باشم. خیلی خب ای گفت و خودش رو کمی کش و قوس داد. بعد رفت زیر شیشه ی میز کافه که ازین دودی رنگ ها بود که ملت شعرهای عاشقانه زیرش چپوندن. چون می دونم اگه بیشتر از این بنویسم گفتم و گفت حس انزجار آمیزی بهتون دست می ده پس بازم می نویسم گفتم و گفت. بله بهم گفت خب. منم گفتم جالبه. اینو گفتم که گفته باشم، که اونم چیزی بگه، تا گفتش رو با گوهام به گفت و گویی تبدیل کنم بین منی که من باشم و داستانی که اسمش یادش رفته، چند صد سال پیش روی سنگ حکاکی شده، حوصله اش سر رفته و با اهالی جزیره رفته بودند کنار ساحل برای دیدن پایان دنیا که خیلی وقت بود قرار بود بیاد، اما هنوز نیومده بود. بهم گفت همینطور سرش رو گرفته بود سمت دریائوآسمون و منتظرش بود. اینقدر انتظار کشید تا یه روز به خودش اومد و دید شده یه مجسمه ی گوش دراز سیاه که چهارصد ساله منتظره. بهش گفتم انتظار ندارم داستانشو یادش باشه.

Comments (0)