باز هم دوباره باز هم شب هایی که صبح می شوند تنفرآمیزند...
4:07 AM |
Category: |
یکی از اخلاق های گه بوداجونز این است که هر کاری بکنی یک ایرادی می گیرد. صبحی بالاخره توانستم با مشت و لگد هم که شده او را از معشوق اش یعنی تخت اش و از آمیزش با معشوق اش که تخت اش باشد، یعنی خواب اش جدا کنم! خوابآلوده و چرت چرتان توی خیابان راه می رفت و دستش را عین این بچه ها گرفته بودم که زیر ماشین نرود. خیابان را که رد کردیم دیدم یک بچه ی هفت هشت ساله که لباس های پاره پوره و کهنه ای به تن داشت نشسته کنار دیوار، کاسه ای جلویش است و چند سکه داخلش. دلم خیلی سوخت. رفتم جلو، دستم را کردم داخل جیبم و هرچه بیرون آمد انداختم داخل کاسه. بعد همانطور که بوداجونز را دنبال خود می کشیدم و از کمکی که کرده بودم لذت می بردم، شروع کردم به غر زدن و اینکه مردم چقدر بی رحم شده اند و چطور دلشان می آید یک بچه چنین شرایطی داشته باشد و چرا هیچ کس کمکش نمی کند و چرا... که ناگهان بوداجونز عین این ساعت های کوکی که تمام طول شب را ساکتند اما وای به حال آن لحظه ای که بیدار می شوند و شروع به زنگ زدن می کنند، دستم را به سرعت از خود جدا کرد، دوید، رفت و در مقابل چشم های حیرت زده و چهره های مات و مبهوت من و آن پسرک بیچاره آن اسکناس هایی را که داخل کاسه ی پسرک انداخته بودم برداشت و داخل جیب گذاشت! بعد در حالی که سوت می زد برگشت، دستم را گرفت و گفت برویم دیگر! دستم را محکم کشیدم، اخم هایم توی هم رفت و با عصبانیت داد زدم: چه مرگت شده؟!! این چه کاری بود! زود پولشو پس بده. دیدم انگار نه انگار. چشمانش به جایی پشت سرم خیره شده و آب از لب و لوچه اش آویزان بود. نگاهم را که برگرداندم دیدم زن لاغر اندام و قدبلندی با هیکلی خوش فرم و خیره کننده و لباس هایی بی نهایت جذاب خم شده و دارد بند کفشش را می بندد. بوداجونز اب دهانی قورت داد. سقلمه ای به پهلویم زد و آهسته گفت تابحال یک همچین هیکلی ندیده و دلش می خواست می شد تمام بدنش را از نوک پا تا نوک آن یک تار مویش که سیخ شده و به آسمان رفته، همه را غرق بوسه کند. خندیدم و گفتم حاضرم دو شب غذا نخورم و به جایش فقط می شد دستی به سینه های بزرگ و خوش فرمش بزنم. بعد شروع کردم به گفتن حرف هایی که می شد در مجلات پورن کنار یکی از آن عکس های خوش آب و رنگ چاپشان کرد و احتمالا فروش مجله را چند برابر می کرد!
بودا جونز در تمام این مدت ساکت بود و وقتی تخیلاتم به پایان رسید برگشتم و نگاهی به او کردم که داشت چپ چپ نگاهم می کرد. مشت آرامی به شکمش زدم و گفتم هی! چیه؟! چرا اینجوری نگا می کنی؟ پوزخندی زد و گفت خیلی دلش می خواست این حرف ها را مونالیزا هم می شنید. مونالیزا خوشبختانه اسم دوست دخترم است و بدبختانه اسمش را که گفت عذاب وجدان بود که نمی دانم از کدام سوراخ بدنم ناگهان بیرون زد و تمام وجودم را فراگرفت. بعد شروع کرد به قاه قاه خندیدن و من سرم را انداخته بودم پائین و از خودم فوق العاده عصبانی بودم. بازوام را محکم گرفت و گفت چیه؟! چرا یکهو وا رفتی؟ مثل اینکه عذاب وجدان گرفتی! جواب دادم که من نباید آنجور به آن زن نگاه می کردم و در حق مونالیزا نامردی کردم که می شود گفت نوعی خیانت است. دلش را گرفته بود و می خندید. عصبانی شده بودم. گفتم کجای حرفم خنده داره؟! بعد ادامه دادم که اصلا کار خودش از اول اشتباه بوده و تازه باعث شده من هم این کار اشتباه را انجام دهم و گفتم که پشیمانم. در حالی که از خنده اشک از چشم هایش جاری بود برگشت و گفت که خیلی مضحکه! بعد ادامه داد که اصلا ریدم به این عذاب وجدانت! قاح قاح قاح... گفتم مرض! روی آب بخندی –وچند فحش ک دار-... خوبه خودت هم داشتی حظ می بردی! جواب داد که من از حظ بردنم پشیمان نیستم و اگر صد بار دیگر آن زن را ببینم حدوده دویست بار دیگر بدنش را دید میزنم. جواب دادم اما من عذاب وجدان گرفته ام و احساس بدی دارم. گفت تو همیشه میخواهی خوب باشی و برای همین از بدی هایت رنج میکشی. یک جنگی راه انداخته ای بی خود! من به خوبی و بدی هایم فکر نمیکنم. صلحی بینشان راه انداخته ام. از دید زدن و اینجور کارها و حتی از مسخره کردن تو یا با لگد در باسنت زدن و یا از اینکه الان میخواهم بروم و در کمال نامردی ماجرای امروز را برای دوست دخترت تعریف کنم رنج نمیکشم!!! بعد قاح قاح اش دوباره رفت هوا و شروع کرد به دویدن به سمت خانه ... من هم دنبالش میدویدم و التماس میکردم!
3:38 PM |
Category: |
تمام دنیای من منتظر است ...
...
...
برای تو
...
...
...
...
چیزهایی هست که در این جهان تغییر می کنه...
...
...
...
اما چیزایی هم هست که هرگز تغییر نمی کنه...
1:23 PM |
Category: |
نمی توانی تصور کنی چقدر سخت است برای آدمی که دوست داشتن تنها معنی و مفهوم زندگیش است، تنها اعتقاد و هدف و خواهشش است چنین روزگاری وجود داشته باشد. آنگونه که برود و دم در فروشگاه ماتش ببرد. به گلدان ها نگاه کند و بهشان عشق بورزد و با حسرت نگاهشان کند. خیلی سخت است که چنین آدمی مدت زیادی است هیچ موجود زنده ای در کنارش نبوده که او را دوست داشته باشد و نوازش کند و دوست داشتنش را برون ریزی کند. آنقدر که حتی به یک گلدان محتاج باشد، یا حتی به یک خرگوش. دنبال خرگوش ها کند چون احساس می کند خیلی دوستشان دارد. خیلی سخت است، این همیشه همان تجربه ی زندان است. کسی در کنارت نیست، نمی توانی پیش کسی باشی. خبری از هیچ موجود زنده ای نیست. دورت را اشیاء، صداها و تصاویر فراگرفته و مقداری مشکلات و انتظارات و سختی های روزمره. من همیشه یک ضد قهرمان بوده ام. من به خوبی می فهمم چنین شرایطی چقدر با مرگ متفاوت و به چه اندازه دردناک تر است. خیلی از فیلم ها با مرگ به پایان می رسند. مرگ نماد ناکامی است در این فیلم ها. اما برای من همیشه این رهایی و سردرگمی و چنین شرایطیست که ضد قهرمان را همیشه همراهی می کند و داستان همیشه با چنین شرایطی به پایان می رسد. می شود گفت چیزی شبیه پایان معلم پیانو ی میشل هاندکه. جایی که زن در عشقش شکست سنگینی می خورد و تنها با چاقو خود را زخمی می کند و به داشته اش پشت می کند و سردرگم و در نهایت رنج در خیابان قدم می زند. چنین پایانی دارد این فیلم. رها شدن در رنج و سردرگمی پایانی است برای تک تک این لحظات. لحظاتی که به سرعت طی می شوند و تو را در پس سرعت دیوانه کننده و رنج آورش رها می کنند. برای این چنین آدمی تک تک لحظه ها، تک تک این ثانیه های درد آور پایان است و زندگی مجموعه ی بی نهایتی از این پایان هاست که می شود هرکجا از آن را برید و به عنوان داستانی با اغاز و پایان عرضه کرد.گاهی خیال می کنم این کره ی خاکی برای من و خیلی ها یک دستگاه شکنجه است. راهی نیست، مجالی نیست. سیاره های دیگر درشان را به رویمان بسته اند. یک راه کوچک باریک در این سیاره برایمان هست که باید برویم. همان مسیر تنگی است که گاوها قبل از سلاخی شدن در آن گام بر می داند. بزرگی زمین برای خودش است. سهم ما همان باریکه راه است. این چنین زمینی است این. این چنین زمینی.
10:47 PM |
Category: |
باز هم شب هایی که صبح می شوند تنفر آمیزند
5:00 AM |
Category: |
بوداجونز داشت برای شام سالاد درست می کرد. دماغش را مرتب اینور و آنور و کج و ماوج می کرد. دیروز جفتمان کنسرو خورده بودیم و اسهال نه به ما امان داد و نه به دستمال کاغذی هایمان. همه شان فدای ماتحتمان شدند. این بود که دستش را از روی گوجه برداشت و با انگشت اشاره داخل دماغ کرد. کمی چرخاندش و چیزی بیرون آورد و با آن حسابی ور رفت و بعد پرتش کرد به امان خدا. گفتم جان مادرت به سالاد ها دست نزن. لبخندی زد و گفت، می بینی! هر چیزی را که بخواهی به دست آوری ناگزیر به جایش چیز دیگری را از دست خواهی داد. دماغم پر بود و اذیتم می کرد. آرامش می خواستم و به جای آن دستانم کثیف شد. بعد دستش را تا ته کرد داخل کاهو ها! آن شب سالاد نخوردم!
11:13 PM |
Category: |
هوا آن بیرون سرد است. کسی نیست روی صندلی بنشیند. خرت و پرت ها توی اتاق ته نشین شده اند. باید اتاق را ریکا زد. قهوه چسبیده ته لیوان. گلیم پایش را روی موکت دراز کرده. یخچال بی سر و صداست چرا. در هم که بسته است. دیوار نمی دانم چرا نمی دود. آرامش عجب ترسناک است. خوابیدن روی دهانه ی آتشفشان. شلوار پای کسی نیست. ارواح دارند شام می پزند. نوشابه بی گاز، مغز منقرض شده. یو ها ها ها. راستی نور روی شیشه منعکس می شود. عجب کشفی!
5:21 AM |
Category: |