بعضی وقتها یه مفهومی مثل انجیل از طرف خدای ذهنت به سمت تو فرود میاد. با ذوق و شوق یه کم رنگ هنری بهش می مالی و می کنیش یه داستان یا یه متن. بعد می زاریش یه جایی مثل وبلاگت که چهار نفر بخونن بلکه رسالت خدای ذهنتو انجام داده باشی یا ازت تعریف تمجید کنن تا حال کنی یا حداقل نظری بدن راجع بهش تا بلکه به این بهانه دو کلمه حرف بین دو تا آدم رد و بدل بشه. ولی بعد که منتظر می شینی می بینی دو سه نفر ناشناس خوندنشو و صفر نفر نظر داده و می تونی با اون فرد وجود نداشته تا صبح تو رختخواب حرف بزنی... اینجاست که می فهمی چه مسیح مزخرف و بی عرضه ای هستی. حتی دوستای نزدیکتم نتونستن مفهومی رو که نوشتی درک کنن... در این هنگام اگه صد سالم مرید و چاکر خدای ذهنت باشی باز طرد می شی و این خدای "آبراکس آس" نام تو رو به صلیب می کشه تا ملت تماشا کنن و به قدرت خدای ذهنت بیشتر پی ببرن
دنیای من به اندازه ی پنجره ام کوچک است.
وقتی هم که آنرا باز می کنم روبرویم پنجره ی اتاق دیگرمان را می بینم. دو پنجره محصور بین دیواری خاکستری و سرشار از بتن
هنوز هم نمی فهمم به چه جرمی زندانی شدم و از آن بدتر اینکه چه اصراریست که همه می خواهند دچار این توهم شوم که آزادم!
زندان را با هزاران جسم مرده تزئین کرده اند اما زندان همچنان زندان است

...

ما فقط چند تا قطره از بارون حيات انسانيم و نميتونيم هرجايي فرود بيايم يا تمام مسيرها رو امتحان كنيم
انسان برخلاف ادعايش هميشه سعي مي كند با ناشناخته ترين فرد رابطه ي عاطفي و جنسي برقرار كند. ممنوعيت اخلاقي رابطه ي جنسي با نزديكان هم نشات گرفته از همين حس است. تقسيم بندي كلي افراد به دوست(فردي نزديك به لحاظ روحي و عقلاني) و دوست به لحاظ عاطفي و جنسي نيز همين رويه را دنبال مي كند. اين در حاليست كه اگر خوب به اطرافمان نگاه كنيم بيشتر به كشش انسانها به سوي شخصيت هاي ناشناخته و دور رفتار پي مي بريم و همچنين به تنوعي كه بصورت پريوديك در مورد جانشين كردن دوستي كه شناخته شده با يك فرد ناشناخته ي جديد ديگر. اين يكي از استراتژيهاي حيات به عنوان كنترل كننده ي تمام كنش ها در انسان است كه باعث تنوع روابط و پيچيدگي آن مي شود
مرد- الو، سلام... مي دونم بد موقع ست ولي حتما بايد باهات حرف مي زدم
زن- سلام... اتفاقا منم مي خواستم امروز بهت زنگ بزنم، حرفهاي خيلي مهمي دارم كه مي خوام بهت بگم
مرد-امروز مي خواستم نقشه ي اون پروژه رو تموم كنم ولي نتونستم. فكر كنم به خاطر اين بود كه بايد با تو در مورد چيزاي مهمي حرف مي زدم ونزدم
زن- اتفاقا همين يه ساعت پيش مي خواستم به كسي زنگ بزنم، به گمونم كار مهمي باهاش داشتم ولي تا نشستم پاي تلفن يادم رفت به كي مي خواستم زنگ بزنم، حتم دارم به خاطر نگفتن حرفهاي مهمم به تو بود
مرد- اين گربه ي همسايه باز اومده تو خونم، يه لحظه گوشي رو داشته باش وقتي برگشتم حرفهاي مهمي براي زدن دارم
زن- باشه
مرد- من نمي دونم اين گربه از كجا پيداش مي شه. هميشه از يه سوراخي مياد تو خونم و زل مي زنه به در و ديوار، خب ادامه بده
زن- اگه به خاطر ناراحتيم بابت چيزاي مهمي كه بهت نگفته بودم نبود امشب اسپاگتي درست مي كردم، ولي اضطراب زيادي داشتم، اسپاگتي دوست داري؟
مرد- حيف كه حرفهاي نزده اشتهام رو حسابي از بين برده وگرنه ميامدم پيشت تا با هم اسپاگتي بخوريم
زن- آره، مطمئنا اگه تو حرفهاتو بگي منم حرفهامو ميگم و اون وقت مي تونم برم تو آشپزخونه و اسپاگتي درست كنم و بعد تو بياي و دوتايي بريزيمش تو شكممون
مرد- ببينم تو فلفل سبزم تو سس اسپاگتيت مي ريزي؟
زن- اگه داشته باشم مي ريزم ولي امروز خريد نرفتم چون بايد با تو حرف ميزدم و خيلي ناراحت بودم
مرد- حيف شد... من عاشقه فلفل سبزم، به نظرم اسپاگتي بدون فلفل سبز مثل زمين بدون درخت ميمونه
زن- ولي قارچ و پياز دارم، با اينا مي تونم يه سس خوب درست كنم
مرد- خوبه، پس سس رو درست كن شايد فردا اومدم اسپاگتي بخوريم با هم، برات يه خورده فلفل سبزم ميارم
زن- باشه، خيلي دير وقته بهتره بريم بخوابيم
مرد- منم موافقم، شب بخير
زن-شب بخير
...
(اين مقاله را يك درخت در قرن نامه ي روز سبز، چندي پيش به چاپ رسانيد، متن حاضر ترجمه اي از چكيده ي آن است)
انسان با هيچ عنصري از طبيعت به اندازه ي درخت دشمن نيست. او هر روزكثافات بيني و اطراف مقعدش را با آن پاك مي كند، آن هم بعد از اينكه درخت را با اره از بيخ بريد و آنرا مثله كرد و بعد پودر و سپس خمير!عده اي از درخت ها را هم براي خوراندن دود شهر به آنها در خيابان هاي بتني و آسفالته مي كارند. آدمي اگر دلش رحم آيد كابل هاي برق را از وسط تنه اش مي گذراند. ولي به عادت هر روز جان درخت را مي گيرد، مثلا براي روزنامه هاي بي ارزش كذب نويس يا براي هزاران كتاب درسي و كمك درسي يكبار مصرف، يا براي تفريح! يا شايد زدن يك جاده ي ويروسي ديگر به قلب طبيعت. از همه بدتر اين است كه اگر كنار درخت باشد يا به صورت ساديستي پوستش را مي تراشد( اگر حال و حوصله اش را داشت اين اثر هنري خود را با يك چاقو در تنه ي درخت تاريخ هم مي زند!) يا از آن بالا مي رود و حالي به شاخه ها و برگ هايش مي دهد. اگر هم مثانه و روده هايش پر بود آنرا پاي درخت خالي مي كند كه البته در اين مورد ناخواسته به آن سود مي رساند. آدمي اگر هم هوس كند با شاخه هاي درخت آتشي براي اعتيادش به گرما درست مي كند و بعد از يك پيكنيك مسخره آشغال هايش را به صورت نمادين دقيقا پاي آن ميريزد تا دشمني اش را با درخت به عنوان سركرده ي حيات طبيعت به اثبات رساند
صد سال ديگه‏ يه پسر بچه ي دبيرستاني انجلينا جولي رو مي شناسه يا آلبرت انيشتينو؟
من و تو و ديگري ما نيستيم... ما‏، من و خيالتم است... من و آنچه مي بينم. از درون عينكم. عينك كوچكم

دختر- کله ی صبحی کجا آوردی منو؟ مامان اگه بفهمه از تخت بلند شدم کلی ناراحت می شه
پسر- باید یه چیزی نشونت بدم... بیا
دختر- نکنه باز یه لاک پشت وسط یکی از پارکها کشف کردی که اینقدر ذوق داری
پسر- نه، این خیلی فرق داره... دیگه رسیدیم... لعنتی! هنوز باز نکرده
دختر- معلومه که بستست، ساعت هشت صبحه
پسر- ولی دیروز که ازش پرسیدم گفت هشت مغازرو باز می کنه... اوناهاش صاحابش اومد، زود باش چشماتو ببند
دختر- چرا آخه؟
پسر- می گم ببند
دختر- بیا
پسر- خب حالا آروم باز کن، می بینیش؟
دختر- کدومو؟
پسر- این مجسمه بزرگه. اینو تقدیمش می کنم به تو، با کادوی چشمات بازش کردی
دختر- وای! چقدر قشنگه! ماهیه؟
پسر- این یه ماهی آزاده که داره از روی یه آبشار می پره. فوق العادست،نه؟
دختر- واقعا دست درد نکنه، اینجارو چجوری پیدا کردی؟
پسر- دلم می خواست برای تولدت یه کادوی عالی پیدا کنم، یه چیزی که عالی باشه نه اینکه بتونم بخرمش... و بعد از چند روز گشتن اینو پیدا کردم. این ماهی فوق العاده تراشیده شده، همش از چوب یه تیکه ی گردوئه، پولکهای ماهیه هم یه رنگ طلائی کمرنگ خورده، دست اون کسی که اینو تراشیده باید بوسید
دختر- ولی تولد من که الان نیست، سه ماهه دیگست
پسر- می دونم
دختر- نکنه چون دیگه اینقدر زنده نمی مونم که تولدم بشه به این فکر افتادی؟
پسر- نه! این چه حرفیه؟ تو نباید بمیری! من فقط می خواستم کادوتو زودتر نشونت بدم، دکترا چرت و پرت می گن، مطمئنم تو حالا حالا ها زنده می مونی
دختر- من خیلی وقت پیش باید می مردم، همه می دونن که تا دو ماهه دیگه بیشتر زنده نیستم، تو که خوب اینو می دونی؟ می خوای وانمود کنی؟
پسر- نه، نمی خوام وانود کنم، ولی تو نباید امیدتو از دست بدی
دختر- حالا چرا این ماهی رو از پشت ویترین نشونم دادی؟
پسر- دلم می خواست برات بهترین کادورو پیدا کنم و پیدا هم کردم، اگه پولشو داشتم حتما برات می خریم... این مجسمه هم مثل احساس من به تو می مونه. اصلا نمی تونم احساسمو بهت بگم، درست مثل این مجسمه ی عالی که اینقدر گرونه که ما فقط از پشت شیشه ی مغازه می تونیم بهش نگاه کنیم. ولی اهمیتی نداره، این مجسمه برای ماست، ما پیداش کردیم و فقط ما ارزششو درک می کنیم و هر موقع که دلمون خواست می تونیم بیایم و نگاهش کنیم
دختر- اگه نمی شناختمت فکر می کردم چون دارم می میرم ایقدر بهم توجه داری ولی
پسر- دلم می خواست الان اینجا، وسط این خیابون شلوغ پلوغ خلاصه ی احساسمو بهت می گفتم ولی می دونی ما نباید شبیه فیلم های مسخره ی هندی باشیم، حتی اگه اوضاع اینقدر احساساتی باشه. تو دنیایی که معصومیتش از دست رفته گفتن جمله ای مثل دوست دارم مثل یه رنگ قرمز تند وسط یه تابلوی آبی، مسخره و مضحک به نظر می رسه و تو ذوق می زنه. ولی یه راه هست! می خوام بهت بگم که به قول یکی از شخصیت های نمایشنامه های شکسپیر دوست دارم، یا به قول یکی از آدمایی که تو فیلها دیدیم... حالا به قوله هرکدومشون که شده، حتی اگه هیچ کدوم یه همچین جمله ای نگفته باشن
دختر- منم همینطور! واقعا از ته قلب و البته به قوله یکی از همون شخصیت ها... این ماهی رو هیچ وقت از یاد نمی برم. تمام این آدم هایی که برای غذا و ارضاء میل زندگی می جنگن هیچ کدوم یه همچین ماهی قشنگی ندارن، مرسی، واقعا خوشحالم کردی. بعد از اینکه من مردم باید قول بدی که مثل یه ماهی آزاد تسلیم نشی و به زندگیت ادامه بدی و اصلا هم فکر هندی بازی به سرت نزنه
پسر- باشه، قول می دم که زیاد گریه نکنم، قول می دم این ماهی رو هرگز فراموش نکنم، ولی تو نباید امیدت رو از دست بدی
دختر- مردن نا امیدی نیست، مردن هم امید خودشو داره
پسر- بعضی وقتها فکر می کنم تو به خاطر زیبایی بیش از حدت داری اینقدر زود... اون آهنگه که دیروز گوش دادیمو یادته؟
دختر- آره، خیلی قشنگ و آروم بود... دوسش داشتم
پسر- شعرشو یادته؟ دیشب حفظش کردم. شعر اون آهنگم جزو کادوته، بنابراین برات می خونمش:
زیبایی از زیبایی می میرد
و عشق از عشق
در هیجان انتظارمان
فریب می خوریم،بدون فریبنده
به ما خیانت می شود، بدون خائنین
آینه ای برای چهره ات منتظر است
و من برای تو منتظرم




شاید یک روزی از حرفم پشیمان شوم اما افق رویداد کنونی اینطور نشانم می دهد که سیگار دوست صادق و وفاداریست، به تو سودی می رساند و سودی از تو می گیرد، به تو لذت می دهد و به جایش جانت را به تدریج می مکد، تو او را می کِشی و او هم تو را می کُشد، زندگی را به تو قرض می دهد و زمانی آنرا پس می گیرد، لاف نمی زند و همیشه در کنارت است، با تمام ضررهایش
من دوری را نمی پسندم اما گویا باید دوریم را مجازا جبران کنم... من یک بعدی را نمی پسندم اما گویا مجبورم به صفحه ی تخت مانیتورم زل بزنم... من به نگاه نیاز دارم و نگاه کردن، اما گویا مجبورم به نگاه مصنوعی و بی هدف عکس پروفایل یک دوست نگاه کنم... من دوست دارم به چشمان مخاطبم زل بزنم و وقتی مخاطب می شوم دست و پایم را تکان دهم اما گویا مجبورم به کیبوردم نگاه کنم و یا انگشتانم را استراحت دهم ... من زندگی مجازی را نمی پسندم اما گویا مجبورم مجازی زندگی کنم
در راستای کشتن تدریجی نویسنده در سبکهای نوین مطلب نویسی اجازه بده سوالی مطرح کنم: تظاهرات انجام شده بر ضد حکومت و تظاهرات حکومت بر ضد ضدحکومت در هفته ی گذشته چه نقشی را در زندگی دو دختر هجده ساله ایفا کرده است که یکی از آنها هفته ای یکبار در پارتی خودمانی آخر هفته ویسکی می خورد و مست می کند (کمی هم مواد به تنگش می زند) و دیگری که دبیرستان را به تازگی تمام کرده و وارد دانشگاه الاهیات شده و در این بین حدیث حفظ می کند؟
تراژدی زندگی به تدریج بودن است.... بچه که بودم آرزو داشتم ناگهان بزرگ شوم
مامان همیشه می گه چرا بعد عمری که میای خونه جای اینکه خوشحال باشی ناراحت و گرفته ای، لبخندی تحویلش می دم وتو دلم بهش می گم، مامان من کاشفه نوستالژی خونم
دریا را از بالا دیدن، ماهی را ندیدن... خیابان را از خانه دیدن، مردمش را ندیدن... زخم را دیدن، درد را ندیدن... خدا را دیدن، انسان را ندیدن... من را دیدن، خود را ندیدن... خانه را از خیابان دیدن،گرمایش را ندیدن... آزادی را دیدن، بی حسی را ندیدن... میوه را دیدن، هسته را ندیدن... درخت را دیدن، ریشه را ندیدن... زنیه زن را دیدن، مردیش را ندیدن... مردیه مرد را دیدن، زنیش را ندیدن... واقعیت را دیدن، حقیقت را ندیدن
ما همه چیز را از بیرون می بینیم و جز تصویری ناقص و دور هیچ چیز نمی بینیم

دیروز نزدیک یه شیشه ی جیوه ای رفیقم برگشت و گفت یکی هست که نه عاشقشه و نه دوسش داره، چیزی بین این دوتا واژه. ازم خواست یه واژه برای حسش پیدا کنم. بهش گفتم: غورمه سبزی
در دوردست، سراب کبود رنگ کوه هایی کوتاه، در بالا آسمانی ابری و روشنایی مرده رنگی که آخرین رمق هایش را از دل مه گرفته اش به چشمانم می تاباند، و آن عقب ها هزاران تاریکیه روشن... در قلب بیابانی سوت و کور ایستاده ام

...

همه ی ما یا انسانیم یا رقاص
ديروز مردي ژنده پوش را ديدم كه گريه مي كرد، ناله مي كرد و صورتش چروكيده بود. گفتم چرا غمگيني؟
گفت همه چيزم را از دست دادم. خاطراتم عذابم مي دهد، زندگي رنجم مي دهد، ديگر چيزي
برايم نمانده، دردم را ديگر شفايي نيست.گفتم ناراحت نباش برادر، مي گويند زمان التيام بخش است
سرش را بالا گرفت، پوزخندي زد و گفت: اگر زمان خود درد باشد چه؟
ناگفته پیداست که توهم جایگاهی والا در مناسبات سیاسی و فرهنگی ما و جهان دارد. توهماتی که صدا و سیما 24 ساعته در اذهان مخاطبانش ایجاد می کند از این جمله است. بازیهای روانی معمولا حول اعتقادات و باورهای مردم شکل می گیرد. مثلا انتساب اعتراض مردم در روز عاشورا به حرمت شکنی عاشورا و از این قبیل سوء استفاده های مذهبی. اما یکی از اساسیترین توهماتی که متاسفانه حتی بعضی روشنفکران به آن دچارند توهم کلمه ی مردم است. مردم در تفکرات سیاسی روز آن عده از مردم یک کشور نامیده و دانسته می شوند که طرفدار جبهه ی خودیند. مثلا خیلی از ما جنبش سبزی ها را مردم می نامیم و طرفداران حکومت طرفداران و کسانی را مردم می دانند که برایشان به خیابان می آیند یا نماز جمعه می روند! صدا و سیما با هلیکوپتر یک واید شات از تظاهراتی حکومتی را نشان می دهد و نتیجه می گیرد تمام مردم اینانند! چند مصاحبه می گیرد و مثلا نتیجه می گیرد که مردم همه پیرو ولایت فقیهند! از آن سو خبرگزاری های خارجی در روندی معکوس سعی دارند مردم را معترضین نشان دهند. واقعیت این است که مردم تنها یک توهم جاری در گفتگوی سیاست است و اصولا مردم وجود خارجی در مناسبات سیاسی ندارد. اگر در رویکردی آماری مردم را اکثریت در نظر گیریم باز هم باید اعتراف کنیم که مردم اکثریت خاموشی هستند که در خانه نشسته اند و اخبار می بینند! جالب است که حکومت با نشان دادن مثلا 100 هزار نفر از مردم تهران که در حقیقت یا اعضای بسیجند و یا به زور و حیله از حواشی تهران به تظاهرات کشانده شده اند را نشان می دهد و نتیجه می گیرد که مردم همه طرفدار نظامند. این در حالیست که نسبت 100 هزار نفر (اگر هم خودشان با اراده ی خودشان آمده باشند) به جمعیت 10 ملیونی تهران هیچ است! این از آن نوع بازیهای رسانه ایست که در همه جا متداول است اما با توجه به انزوای سیاسی ایران و تلاش صدا و سیما برای فریب و ترساندن اذهان و همچنین عدم وجود شبکه های تلویزیونی غیر دولتی در ایران به شدت مورد استفاده قرار می گیرد. با دیدن توده های کوچک از مردم نباید توهم زیاد بودن به ما دست دهد . اگر شعار جنبش سبز بی شمار بودن است این بی شماری به خاطر ماهیت اجتماعی و آزاد گونه ی آن است. جنبش های اجتماعی نیازی به بکار بردن القابی چون مردم و تظاهر به جامع گرایی ندارند. جنبش اجتماعی صرفا جنبشیست که با آگاهی و با تجمع برای تاثیر گذاری و اصلاح ساختار اجتماعی و سیاسی فعالیت می کند.
به عنوان یک انسان و نه به عنوان یک ایرانی، به عنوان یک انسان و نه به عنوان یک معترض، به عنوان یک انسان و نه به عنوان یک دانشجو یا نویسنده، کتابخوان و یا هر چیز دیگر، به تفکر یک انسان احترام می گذارم . به بیانیه ی میر حسین موسوی احترام می گذارم و ادبیاتش را می ستایم
من پیروزی را در ادبیاتش به خوبی استشمام کردم، پیروزی حرکتی اجتماعی و خود آگاه
مردی جوان با پلیوری سفید و کیفی سیاه در تاریکیه خیابانی خلوت راه می رود. دو دختر داف ِ خوش گریم شده با پالتوهایی مشکی و شالهایی سفید به همراه سگی کوچک و سفید هم از روبرو به سمت مرد می آیند ... به یکدیگر نزدیک می شوند، نگاه ها عوض می شود، راه رفتن ها کند تر می شود، افکار سکوت می کنند و دو دختر نا آشنا می شوند. مرد تقریبا می ایستد. به سگ نگاه می کند، لبخند می زند و می رود
بالاخره یک روزی به خدا ثابت می کنم که دختر رو به اشتباه آفرید
دوستان ناراحت نشید، این نوعی تخلیه ی احساسیه