دختر- کله ی صبحی کجا آوردی منو؟ مامان اگه بفهمه از تخت بلند شدم کلی ناراحت می شه
پسر- باید یه چیزی نشونت بدم... بیا
دختر- نکنه باز یه لاک پشت وسط یکی از پارکها کشف کردی که اینقدر ذوق داری
پسر- نه، این خیلی فرق داره... دیگه رسیدیم... لعنتی! هنوز باز نکرده
دختر- معلومه که بستست، ساعت هشت صبحه
پسر- ولی دیروز که ازش پرسیدم گفت هشت مغازرو باز می کنه... اوناهاش صاحابش اومد، زود باش چشماتو ببند
دختر- چرا آخه؟
پسر- می گم ببند
دختر- بیا
پسر- خب حالا آروم باز کن، می بینیش؟
دختر- کدومو؟
پسر- این مجسمه بزرگه. اینو تقدیمش می کنم به تو، با کادوی چشمات بازش کردی
دختر- وای! چقدر قشنگه! ماهیه؟
پسر- این یه ماهی آزاده که داره از روی یه آبشار می پره. فوق العادست،نه؟
دختر- واقعا دست درد نکنه، اینجارو چجوری پیدا کردی؟
پسر- دلم می خواست برای تولدت یه کادوی عالی پیدا کنم، یه چیزی که عالی باشه نه اینکه بتونم بخرمش... و بعد از چند روز گشتن اینو پیدا کردم. این ماهی فوق العاده تراشیده شده، همش از چوب یه تیکه ی گردوئه، پولکهای ماهیه هم یه رنگ طلائی کمرنگ خورده، دست اون کسی که اینو تراشیده باید بوسید
دختر- ولی تولد من که الان نیست، سه ماهه دیگست
پسر- می دونم
دختر- نکنه چون دیگه اینقدر زنده نمی مونم که تولدم بشه به این فکر افتادی؟
پسر- نه! این چه حرفیه؟ تو نباید بمیری! من فقط می خواستم کادوتو زودتر نشونت بدم، دکترا چرت و پرت می گن، مطمئنم تو حالا حالا ها زنده می مونی
دختر- من خیلی وقت پیش باید می مردم، همه می دونن که تا دو ماهه دیگه بیشتر زنده نیستم، تو که خوب اینو می دونی؟ می خوای وانمود کنی؟
پسر- نه، نمی خوام وانود کنم، ولی تو نباید امیدتو از دست بدی
دختر- حالا چرا این ماهی رو از پشت ویترین نشونم دادی؟
پسر- دلم می خواست برات بهترین کادورو پیدا کنم و پیدا هم کردم، اگه پولشو داشتم حتما برات می خریم... این مجسمه هم مثل احساس من به تو می مونه. اصلا نمی تونم احساسمو بهت بگم، درست مثل این مجسمه ی عالی که اینقدر گرونه که ما فقط از پشت شیشه ی مغازه می تونیم بهش نگاه کنیم. ولی اهمیتی نداره، این مجسمه برای ماست، ما پیداش کردیم و فقط ما ارزششو درک می کنیم و هر موقع که دلمون خواست می تونیم بیایم و نگاهش کنیم
دختر- اگه نمی شناختمت فکر می کردم چون دارم می میرم ایقدر بهم توجه داری ولی
پسر- دلم می خواست الان اینجا، وسط این خیابون شلوغ پلوغ خلاصه ی احساسمو بهت می گفتم ولی می دونی ما نباید شبیه فیلم های مسخره ی هندی باشیم، حتی اگه اوضاع اینقدر احساساتی باشه. تو دنیایی که معصومیتش از دست رفته گفتن جمله ای مثل دوست دارم مثل یه رنگ قرمز تند وسط یه تابلوی آبی، مسخره و مضحک به نظر می رسه و تو ذوق می زنه. ولی یه راه هست! می خوام بهت بگم که به قول یکی از شخصیت های نمایشنامه های شکسپیر دوست دارم، یا به قول یکی از آدمایی که تو فیلها دیدیم... حالا به قوله هرکدومشون که شده، حتی اگه هیچ کدوم یه همچین جمله ای نگفته باشن
دختر- منم همینطور! واقعا از ته قلب و البته به قوله یکی از همون شخصیت ها... این ماهی رو هیچ وقت از یاد نمی برم. تمام این آدم هایی که برای غذا و ارضاء میل زندگی می جنگن هیچ کدوم یه همچین ماهی قشنگی ندارن، مرسی، واقعا خوشحالم کردی. بعد از اینکه من مردم باید قول بدی که مثل یه ماهی آزاد تسلیم نشی و به زندگیت ادامه بدی و اصلا هم فکر هندی بازی به سرت نزنه
پسر- باشه، قول می دم که زیاد گریه نکنم، قول می دم این ماهی رو هرگز فراموش نکنم، ولی تو نباید امیدت رو از دست بدی
دختر- مردن نا امیدی نیست، مردن هم امید خودشو داره
پسر- بعضی وقتها فکر می کنم تو به خاطر زیبایی بیش از حدت داری اینقدر زود... اون آهنگه که دیروز گوش دادیمو یادته؟
دختر- آره، خیلی قشنگ و آروم بود... دوسش داشتم
پسر- شعرشو یادته؟ دیشب حفظش کردم. شعر اون آهنگم جزو کادوته، بنابراین برات می خونمش:
زیبایی از زیبایی می میرد
و عشق از عشق
در هیجان انتظارمان
فریب می خوریم،بدون فریبنده
به ما خیانت می شود، بدون خائنین
آینه ای برای چهره ات منتظر است
و من برای تو منتظرم




Comments (4)

On January 11, 2010 at 9:49 PM , Unknown said...

بی نظیر بود

زیبایی از زیبایی می میرد
و عشق از عشق

 
On January 30, 2010 at 4:54 PM , بی سواد از نوع پخمه گر !! said...

این پسر و دختر تکراری بود به زن و شوهر!!!! زیاد تو روال گرایی هستی البته این خیلی خیلی خوبه همین طوری اومدم به بلاگت و وقتی میخونم دوست دارم نظرمو روک بگم .

 
On February 3, 2010 at 10:25 PM , Unknown said...

عادت من به جواب دادن را به حساب گفتگو بگذارید دوست من ، به بعضی کامنت ها جواب دادم اگر باز هم همین طوری آمدید باز هم نظرتان را رک بگویید، همیشه سخنگوها بهتر از اکثریت خاموش و بی نظر هستند

 
On February 21, 2010 at 8:02 PM , nazanin said...

يه عالمه زحمت كشيدم تا فاير فاكسم گذاشت صفحه ي نظراتو باز كنم اونم فقط براي گفتن اينكه داستان كوتاه قشنگ به دل آدم ميشينه ولي نميشه در موردش حرف زد نميشه گفت از فلان قسمتش خوشم اومد داستان كوتاه هيچ مثل رمان نيست كه بتوني تحليلش كني معيارش فقط دلنشينيه و داستان هاي اين وبلاگ همشون خيلي خيلي دلنشينن اينقدر كه من نخواستم در مورد هيچ كدومشون چيزي بگم اما خواستم نويسندش بدونه كه چقدر دلنشين مينويسه