ديروز مردي ژنده پوش را ديدم كه گريه مي كرد، ناله مي كرد و صورتش چروكيده بود. گفتم چرا غمگيني؟
گفت همه چيزم را از دست دادم. خاطراتم عذابم مي دهد، زندگي رنجم مي دهد، ديگر چيزي
برايم نمانده، دردم را ديگر شفايي نيست.گفتم ناراحت نباش برادر، مي گويند زمان التيام بخش است
سرش را بالا گرفت، پوزخندي زد و گفت: اگر زمان خود درد باشد چه؟

Comments (1)

On January 2, 2010 at 9:27 AM , Al said...

اوهوم