بخشی از داستان

سعی کردم چروک های زیر چشمم رو داخل آینه خوب ببینم. خندیدم. برگشتم تا قرص های مادرم رو به دهان همیشه بازش فرو کنم. فرق سرم می خارید. چشم هامو بستم و سرم رو خاروندم. از صدای برخورد دندون های مادر به لبه ی لیوان بدنم لرزید. چشم هامو که باز کردم دوباره گرمم شد. جالبه که بعضی جاهای آدم تصمیم می گیرن اینقدر زود پیر بشن در حالی که خیلی جاهای دیگه هنوز شاششون هم کف نکرده. هوا گرم بود اما می ترسیدم پنجره رو باز کنم. قرمزی مبل مخملی وسط اتاق رو دوست داشتم و رنگ های زرد و نارنجی در هم برهم رو میزی، اگه سیاه سفید می شد، دیگه با رنگ دیوار اتاق که مثل پوست صورت مادرم سفیدِ سفید بود فرقی نداشت. برای همین پنجره رو باز نکردم. صورتم رو به صورت مادر چسبوندم. سعی کردم اون نقطه ی خاص رو ببینم و بهش بگم هی منم می بینمش، منم می بینمش. اما تموم چیزی که من در راستای نگاه خیره و تموم نشدنی هر روزه ی اون می دیدم، یه شهر بود که مدتی می شد به قبرستونی خاکستری برای ارواح تبدیل شده بود. هر روز تعداد زیادی روح رو تو خیابون روبرو خاک می کردن. اونم با ماشین های سیاهی که دو سه تا شاخه گل سفید روش چسبونده بودن و در حالی که اون روح ها از فرط بی جانی به آخرین بخار های نفس اسکیمویی در حال مرگ شبیه بودن که روی تکه یخ شناوری وسط اقیانوس شمال چشم های خسته و بی فروغش رو برای همیشه می بست. فرق سرم رو خاروندم و فکر کردم لابد این خارش ها با یه حمام گرم برطرف می شه. موهای قهوه ایم رو جلوی نور گرفتم. سعی کردم باز به شک دیوانه کننده ای که همیشه موهام رو سیاه می کرد خاتمه بدم. اونها رو از کنار گردنم به جلو انداختم تا روی آب وان شناور شن. باز سرم خارید. سرم رو کردم زیر آب و چشم هامو بستم و همه جا قهوه ای شد. تاریکی های من رنگشون قهوه ای ئه.

Comments (0)