داستان از اونجا شروع می شه که من همیشه سرم پائین بود، حتی وقتی داشتم مرکز شهر، میون اونهمه جمعیت که سرهاشون همیشه بالا بود، آهسته راه می رفتم. خب من هیچ وقت نتونستم ویترین مغازه هارو ببینم یا چشمم بیفته تو چشم دختری که موهاش توی آسمون باد می خوره و یه عینک نارنجی زده به چشمش و برم و بگم:
سلام، میای با هم بریم بادبادک هوا کنیم و اونم بگه چرا که نه، اصلاً بیا فیل هوا کنیم و بعد بریم تا بالاخره یک چیزی هوا کنیم.
در عوض من همیشه سرم پائین بود و جاییو نگاه می کردم که هنوز پام روش نرفته بود و مرتب حواسم به این جمع بود که نکنه یه حلزون رو زیر پام له کنم. آخه این حلزونا، خونه ای روی پشتشون نیست و برای همین، این داستان همونجایی تموم می شه که یک زمانی شروع شده بود. 

Comments (1)

On July 14, 2012 at 12:45 PM , maryam said...

are ama dark kon bazia inghadr zehneshoon to asemoona micharkhe ke forsat nadaran be un halazoone pedar nega konan ke dare shab, khaste too baroon vase bachehash ghaza mibare.