(خواندن این داستان به افراد فنچ دار و بیماران قلبی توصیه نمی شود)

فیلم زیاد بین بود. یک بار هم زد و از آن فیلم های هنری مریخی دید که آدم را کف بُر می کنند. و اینگونه شد که پیام هنری فیلم لطافت هنری روحش را بیدار کرد. نگاهی به فنچ اش انداخت که داخل قفس آبتنی می کرد. احساس کرد چیزی در دلش بیدار شد. فهمید چقدر خودخواه است. فهمید چقدر احمق است. قفس را برداشت و با قدرت هر چه تمام تر درش را باز کرد، فنچ را گرفت، داخل بالکن رفت و او را آزاد کرد تا باز بتواند پرواز کند.
قهرمان ما فردای آنروز که هنوز از داغی عمل قهرمانانه اش گرم بود هنوز صد قدم از خانه دور نشده بود که با جسد فنچ مواجه شد. فهمید چقدر خودخواه است. فهمید چقدر احمق است. همانطور که داشت خودش را فحش می داد پرنده ای را دید که از سرما بال هایش را باد کرده بود و داخل یک کارتون گیر افتاده بود. با خوشحالی پرنده را گرفت و داخل قفس فنچ اش گذاشت. و می دانید؛ فردای آن روز که قهرمان ما خواب قهرمانانه اش را به پایان رساند، آن پرنده نمرده بود، بلکه دو روز بعد مرد.
...
حوصله اش سر رفت. فیلم را نصفه نیمه رها کرد. از این فیلم های هنری منری کسل آور بود. رفت و در عوض با فنچش ور رفت. شامش را خورد و آن شب تصمیم گرفت جای ارزن، کمی برنج به فنچ اش دهد. خواست قبل از خواب شب بخیر فنچ کوچولو اش را بگوید که دید فنچ جانش، جان به جان آفرین تسلیم کرده و سه هیچ زمین زندگی را ترک کرده.
و صبح که با چشم های پف کرده و غمگین سر کار می رفت پرنده ای را دید که گوشه ی خیابان از سرما جان داده بود. 

Comments (0)