بخشی از داستان


(() ¿¿¿ ابهام ¿¿¿ )))
راستش رو بخواید این داستان دو بخش داره. شما می تونید بخش اول رو نخونده رها کنید و بخش دوم رو بخونید. بخش اول برای سهولت کار منتقدان ادبی نوشته شده تا وقتشون دیگه با خوندن باقی داستان تلف نشه.


بخش اول
همونطور که دیدید داستان با ابهام آغاز شد و اون شکل ها هم چیزی نیستن مگر بازنمایی مقدار زیادی دود و مه که با دستگاه های تولید مه،  جمله ی اول این داستان رو حسابی در ابهام فرو بردن و همونطور که خواهید دید داستان رو در آخر ول می کنم. پی رنگ داستان آبی نفتی ست و طرحش هم دو دقیقه ای می شه که از ماتحتم خارج شده و دیگه قابل بازیابی نیست. زاویه ی دید داستان تنگ ئه؛ متاسفانه نقاله ام روی میزه و حوصله ی من تا دستشویی خونه بیشتر جوابگوی هیکلم نیست. شما بگیرید سی درجه، خیرش رو ببینید. موضوع داستان درباره ی کشمکش های درونی لک روی عینکمه که در آخر منجر به دل درد و باد معده اش می شه، منتها صدای گوزیدن لک روی عینکم شنیده نمی شه تا خواننده خودش تصمیم بگیره که آیا بالاخره لک روی عینک من می گوزه و یا با خودش مبارزه می کنه و باد رو قهرمانانه در روده خفه می کنه. و اما شخصیت پردازی:
لک روی عینکم بداخلاق و کم حوصله ست. وقتی راه می ره دست هاشو مشت می کنه و همیشه عادت داره به راننده اتوبوس ها دو تا بلیط بده و بعد بگه این روزا دیگه حواس پرتی.. و بعد جمله اش رو تموم نکرده بره و بشینه  روی صندلیش و عصای چرمیش رو تکیه بده به صندلی.
درون مایه ی داستان به این مسئله ی بغرنج بشری می پردازه که آدم ها نمی تونن در حالی که به لک روی عینکشون زل زدن حرکات یه مگس رو تو اتاق دنبال کنن.
همونطور که می بینید این داستان اکثر عناصر اصلی و مهم رو در بر داره و از شما، بله از شما، صمیمانه خواهش می کنم به این داستان امتیاز بالایی بدید و اونو مثبت ارزیابی کنید و اگه خدا بخواد اگه اینجا تشریف آوردید در عوض از شما با یه زرشکــــــ پلو با مرغ  جانانه پذیرایی می کنم. در آخر از شما اساتید گرامی که همیشه به من لطف دارید و چراغ راه من شدید و با نکاتی که خالصانه و به طور مجانی در اختیار بنده ی حقیر قرار می دید، دست پُر مهری شدید بر تاتی تاتی کردن های این نوزاد نو نهفته، تشکرهای بسیار زیادی می کنم و این بخش رو با مقدار زیادی خضوع و فروتنی رها می کنم.
خضوع و فروتنی زیاد


بخش دوم
صندلیم لق می زد. مرتب وزنم رو به سمت چپ می نداختم ولی هر بار که می دیدمش باز با تقِ لقی صندلیم غذام کوفتم می شد. این بود که یه تیکه کاغذ گذاشتم زیر پایه ی صندلی ای که از یکسان نبودن اندازه ی چهارپایه هاش رنج می کشید و دوباره زل زدم به لکِ روی عینکم. بعد خیال کردم لک روی عینکم نسبت به دیروز کمی حرکت کرده و دیگه سر جای قبلیش نیست. بهش گفته بودم که خیلی نگرانشم. اگه تکونی به خودش نده چاق می شه و همش احساس بی حالی می کنه. باسه همین لبخندی بهش زدم و حس کردم روی عینکم یه لکه حلزون دارم. خواستم ازش بپرسم توی دنیای لکه ها هم حلزون پیدا می شه یا نه که یاد ماجرایی افتادم که باعث شد غذام بازم مثل لقمه های قبلی توی گلوم گیر کنه.


Comments (1)

On July 5, 2012 at 9:06 PM , Unknown said...

برای م. ب، دوست عزیزم. :)‏