روی کلمه ها.
می دوید، راه می رفت.
می لغزید.
زیر پاهاش.
کوه هایی از کلمه که تو آب های سرد قطب شمال شناور بودن.
نمی دونست موسیقیه یا نوعی نویز و سر و صدای بی نظم.
صداهایی که مرتب توی گوش هاش می پیچید.
سعی می کرد بهشون توجه نکنه.
ولی امان از پژواک ها.
تمام نور هایی که به سمتشون می دوید انعکاس نوری دیگه بود.
نوری که انگار خود، به افسانه ای می مانست که جز خیالات چیزی نبود.
نه می تونست بایسته و نه می شد راه بهتری رفت.
یخ های قطبی دارن آب می شن.
می دوید، راه می رفت.
روی کوه هایی از معنا که کم کم دارن داخل آب حل می شن.
تهوع امونش رو بریده.
شک گلوشو فشرده.
یه دستش جای بریدگیه و یه دستش اونو به سمت امید می کشه.
در دنیایی که روزی هزاران نفر فقط به خاطر گرسنگی و رقابت می مردن.
او بیش از پیش حس می کرد،
موجودی تنها و سرگردانه.
روی یخ های کلمه،
روی توهم دریای معنا،
در شکی شک ناپذیر،
در یک تاریکی مطلق،
در جستجوی نور امیدی که انگار همیشه دور می شود.
بی نهایت منهای یک.

هیچ چیز بدتر از تنها بودن میان یک شلوغی نیست. 

Comments (2)

On June 18, 2013 at 7:09 PM , Anonymous said...

نمیدونم شدم اولین کامنت بعد از اون مدت یا نه؛
ولی خب باید انانیموس کامنت بذارم که وبلاگم لو نره
خودت میدونی کی هستم دیگه؛
خاستم بگم امان از جمله ی آخرت
امان

 
On June 18, 2013 at 7:25 PM , Unknown said...

آره خیالت راحت شدی اولیش. :) خوب کاری کردی. :دی ناشناخته ها همیشه بهترن. آره می دونم. واقعا امان. یه طنز خیلی غمگینی تو چنین شرایطی هست می دونی. ‏