بخشی از داستان:
قبل از اینکه بهخت سلام کنم دوست دارم بدونی گه
اون دستکش های بزرگ و پشمی رو دستم کردم و چون نوک انگشتامو دوبرابر کلید های
کیبردم کرده ممکنه نتونم بعضی وقت ها حرف درست رو برات تایپ کنم. تو همیشه باهوش
بودی و من مطمئننم که با این غلط های کوچیک به راحتی کنار می آی.
حتما تاحالا فهمیدی که اینجا باید خیلی سرد باشه
که مجبور شدم اون دستکش هارو دستم کنم. اما بذار بهمت بگم، اینجا اصلا سرد نیست. چون
از آخرین گرمایی که در اینجا بوده اونقدر گذشته که مردم دیگه سرمارو به یاد نمی
آرن و فقط می دونن که دارن تو یه سری یخچال بزرگ زندگی می کنن.
نه خودم رو به اون راه نزدم. خوب می دونم که
امروز تولدته. تو منو می شناسی. من از اونتا نیستم که زنگ بزنن بهت و بگن هی الیزه
تولدت مبارک، امیدوارم فیلان بشی و بهمان بشی و چهارصد سال عمر کنی. نه من ازون
آدما نیستم. خوب می دونم که من و تو شاید به زور پنجاه سالگی رو رد کنیم و اولین
باری که خودمونو تو آینه ببینیم برای هم نامه می نویسیم و می گیم:
«هی یادته یه دولول وینچستر قدیمی داشتی که اون
بابابیزرگ پیریت بهت داده بود. یه دفعه بیارش اینجا تا باهاش خودکشی کنیم. حتما
خیلی خوش می گذره.
ارادتمند تو
الیزه یا هارولد»
2:00 AM |
Category: |
0
comments
Comments (0)