بخشی از داستان:‏

س         ا        آ        ج        
ق          ز       س       ه
و                   م         ن
ط                   ا         م
.                   نِ
.
.
محکم کوبیدم توی سرش.
{صدای ممتد خنده}
اوه! اون مادر خیلی خوبی بود... (خنده) و البته مهربون.
وقتی مُرد متوجه چیزی شدم که هنوز توی دستام بود. پرتش کردم روی زمین. چه فایده داشت؟ من مدت ها گشته بودم تا اون کتابو پیدا کنم ولی حالا... خب، اون دیگه مرده، کتاب دیگه به درد نمی خوره، احساس تشنگی می کنم، کشتن هیچ وقت منو به اندازه ی کافی سیراب نمی کنه، آب هم همینطور، اینبار دستمو کردم توی جیبم و کلید زنجیر دوچرخه مو پیدا کردم. سوار شدم و راه افتادم. (جیلینگ جلینگ) لعنت اورانوس بر ژوپیتر، تا براشون زنگ نزنی از سر راه کنار نمی رن، همه ی اون احمقایی که سوار دوچرخه نیستن. بوی نون تازه و شیرینی که انگار دونه های شکر حتی به شبح خوش بوی اون تو هوا هم چسبیده بودن شد همراه صبحانه و قهوه ی تلخم. دوباره راه می افتم تو خیابونا. نزدیک سال نوئه، مردم راه می رن و خوشحالن، بوی صابون بدنشون ترافیک خیابونو سنگین کرده، خنده هاشونو کنار می زنم و به راهم ادامه می دم.

Comments (0)