بخشی از داستان:‏

داشتم داخل یه جوک الهی هفت میلیارد نفری راه می رفتم و به سوسیس فکر می کردم. این جوک قدیمی اینقدر بی مزه بود که هیچ کس بهش نمی خندید.
بعضی ها هستن که وقتی به جوکشون نخندید اسلحه شون رو در میارن و یه تیکه سرب تو سرتون خالی می کنن. برای همین خیلی ها هر روز می رن کلیسا و اونجا به جای دعا خوندن شروع می کنن دسته جمعی قهقهه زدن تا خدایان بیشتر از این دست به اسلحه نبرن و گلوله های بدبختی رو تو ماتحت آدما فرو نکنن. البته همه ی آدمایی که دور و برم توی خیابون می بینم از زندگیشون ناراضی به نظر نمی رسن.
خب به هر حال زندگی هم مثل سوسیس می مونه، بهتره نفهمی که چطوری و از چی درست شده.
مثلا کسایی که از فروشگاه های لوکسِ کیف و کفش خرید های تفننی و گرون قیمت می کنن، هیچ علاقه ای ندارن بدونن بچه های کوچیکی تو ویتنام با کفشای پاره و آب دماغ آویزون و شکم گرسنه این کفشا و کیفارو تولید کردن.
حالا که دارم این حرفارو می زنم دستمو کردم داخل کاپشن کهنم و زل زدم به کفش هام. سوراخ کوچیک کفش چپم که گه گاه برف ها و آب بارون برای تعطیلات ازشون وارد ساحل بدبوی پاهام می شن، حس خوبی بهم می دن.
اونقدری برف نیومده که آدمای کفش سوراخی مثل من توی خیابونا راه نرن. ولی بعضی وقتا آنچنان باد سوزناکی می یاد که احساس می کنم کسی با چاقو روی بدنم خط خطی کرده و بعد لختم کرده و انداخته داخل یه تشت آبلیمو و مرتب با نمکدون روی زخم های سر و صورتم نمک می پاشه.

Comments (0)