(تقدیم به دوستی که می رود...)

بخشی از داستان:

این داستان مثل یه فیلم هالیوودی با معرفی کمپانی سازندش شروع می شه: (لیزا)
« دهنتون سرویس رفقا، تقدیم می کند» (لیزا)
و بعد همونطور که اسم عوامل اصلی، که همشون خودمن، گوشه و کنار مثل (لیزا) مگس روی تصویر ظاهر می شه، نماهای چرثقیلی (لیزا) و از دورِ شهر رو می بینیم که در ساعت پنج و نیم صبح گرفته شدن.
خیابونای خلوت، چراغایی که برای اشباح قرمز و سبز می شن و ماشینایی که کنار خیابونا خر و پف می کنن. این نما ناگهان تبدیل می شه به نمای از پشت سر من که دارم از پله ها پائین می رمو بعد نمایی دور از در خونم (لیزا) که بعد از چند ثانیه باز می شه و من بیرون میام و مثل هر روز نقاشی هامو زیر بغل می زدم، شال گردنمو دور گردنم می ندازم، درو می بندم و می رم جلوی کافه ی همیشگی تا بساط فروشم رو پهن کنم. (لیزا)
گرسنم. (لیزا)
داخل کفشِ سوراخم آب رفته. (لیزا)
یکی دو سال می شه که نتونستم هیچ لباسی برای خودم بخرم. (لیزا)
خشتک پاره ی شلوارم حس بدی بهم می ده. (لیزا)
حتی یه بار به سوپر مارکت فسقلی کنار خونم پیشنهاد دادم در ازای یکی از بهترین نقاشی هام سوپرمارکتشو بهم بده، ولی قبول نکرد و گفت که فقط می تونه بهم یه دلار بده تا تابلومو توی غذاخوری کارکنان فروشگاه بزنه روی دیوار. منم فحشی نثارش کردم، بهش گفتم خوک بورژوازی ضد هنر و از اونجا رفتم. (لیزا)
الان چند سالی می شه که من نتونستم حتی یه تابلو بفروشم ولی هر روز صبح قبل از اینکه حتی کافه ها درو به روی مردم باز کنن من کنار خیابون می ایستم و سعی می کنم نقاشی هامو بفروشم.

Comments (0)