چنگالو کردم توی مرغی که به
طرز وحشیانه ای کشته شده بود و من هم داشتم مثل قبایل مرغ خوار آخرین شکنجه های
قبل از خوردن رو، در حالی که داشت توی آب جوش غل غل می کرد، روش اعمال می کردم. حسابی
پخته بود و حتی آقای همیتلوش سرایدار نود و صد ساله ی خونه ی روبرو، که به خاطر
آلزایمرش همیشه دندون مصنوعی هاشو توی خونه جا می ذاره، هم می تونست مرغ رو درسته
به نیش بکشه و مثل سوپ قورت بده.
درست یادم نیست امروز روز
چندمیه که ما شام مرغ داریم! بعضی وقتا فکر می کنم تنها دلیل اینکه مرغا پرنده
هایی هستن که نمی تونن پرواز کنن اینه که آدمایی مثل ما نتونن تو مسابقه ی سکسی
ترین دنده های بیرون زده از بدن تو سالن فشن و مد نیویورک شرکت کنن و در حالی که
زیکزاکی روی سن سفید و درخشان سالن مد راه می رن و دنده هاشونو به نمایش می ذارن و
تماشاچیا براشون دست می زنن از حال برن و هر کدوم فقط بتونن تو یه دوره از مسابقات
شرکت کنن.
رفتم در زدم تا برای شام صداش
کنم. توی اتاقش نبود. جونزی وقتی توی اتاقش نیست حتما داره وسط باغچه ی کوچیکی که
انگار جزئی از بدنشه پرسه می زنه. یه غروب زمستونی، که شب هاش دقیقا از وسط های
ظهر شروع می شه، داشت به تدریج از پشت ساختمون پنج طبقه ی همسایه پائین می رفت تا
بشه غروب یه جایی در دوردست ها.
غروب ها هیچ وقت تمومی ندارن
و فقط روی دایره ی سیب زمینی شکل زمین کس چرخ می زنن و شاید چهار پنج میلیارد ساله
که نخوابیدن و فقط مثل یه پتوی بیدار، چشم های آدمارو گرم می کنن تا کم کم به خواب
برن.
بوداجونز نشسته بود روی صندلی
حصیری قدیمی و در حالی که تاتسی رو نوازش می کرد شعر و آواز می خوند و تاتسی هم
گاهی با هوپ هوپ کردنای غم انگیز و نخراشیده ی خودش صدای ساز زهی از خودش در می
آورد و گروه موسیقی رو همراهی می کرد. خواستم دستی روی شونش بذارم و بگم که شام
حاضره.
- اگر بودی چو جونزی تو تنــــــــــــــــــهااااااااااااااا......
همان گه می شدی سلطان غــــــــــــــــــــــــــــم هااااااااااااااااا
- جونزی نبینم بشینی اینجا،
تک و تنها، آوازای غمگین بخونی.
- پسر جون تنهایی یه لباس از
طلای خالصه. تموم زیندگیتو با شکوه می کنه ولی لامصب بدجوری سنگینی می کنه روی
تنت.
- جونزی تو که آدم با احساسی
هستی، تو که توی قلبت باسه ی معشوقت یه گاراژ بزرگ باز کردی، چرا نمی ری پیشش، چرا
نمی شی همدم تنهایی زندگیش.
- واویلتا! واویلتا! که هرچیم
واویلتا توی دونیا هست کمه باسه این دون کیشوت بازی عاشقانه ی ما. ما که دوسش
داریم، ما که هر روز پنچری نبودن هاشو توی گاراژه دلمون مجانی می گیریم ولی اون
مارو نمی خواد، مارو دوست داره یا نداره ولی ما رو نمی خواد کنارش. واویلتا! گاراژ
به این گندگی باز کردن باس پنچری گرفتنای مجانی فقط آدمو ورشکسته می کونه، خودکشیه
به جون جونزی.
- چرا فکر می کنی توی این
دنیا کسی نیست که دوسِت داشته باشه، کسی که توی آغوشت از فرط شیرینی احساست اضافه
وزن بگیره و مجبور شه بره کلاسای ایروبیک و متخصصای تغذیه و رژیم.
- بیبین پسر جون ما هیچی
نداریم. هیچی نداریم که کسی بخواد مارو باش بخواد. گاراژ ما عین بیابون برهوت خالی
خالیه. حَج داروینو می شناسی؟ ریفیقمون بود یه زمانی. خدا بیامرزتش. یه تئوری
داشت، می گفت همه ی جوونورا طوری زاد و ولد می کونن که نسلی رو بوجود بیارن که
احتمال بقا و زنده موندش بیشتر شه. ما که از اون اولش یه بیرون رونده بودیم. ما
خودمون بودیم، ازین ماسکای قشنگ قشنگ نزدیم. شدیم عین اون ساعت های قدیمی تو مغازه
های عتیقه که سال به سال یه نفرم نیمی یاد بخردشون. نرفتیم پشت ویترینای جینگول
بینگول. رومون نور زرد بندازنو زیرمون یه قیمت نجومی بچسبونن. حَج داروین درست می
گفت. ما بیرون رونده ها محکومیم به دوست نداشته شدن. هرچیم عاشقی کنیم باز یه بنجل
گرد و خاک گرفته زیر عتیقه های فروش نرفته ایم.
- جونزی موهات داره سفید می
شه. تو که سنی نداری.
- دیدی ما می ریم حموم میایم
بیرون توی وان یه سری دسته های مو، کعنهو پشمای ریخته شده از ترس این آدمای جن زده،
یه گوشه جلسه گذاشتن.
- آره. این همه مو رو از کجا
میاری.
- ما یه چیزی فهمیدیم. یه بار
با حَج داروین بحث پیری شد. ما گفتیم حَجی پیری یعنی چی. باسمون توضیح داد که سلول
ملولا و اینا بعد یه مدتی فرسوده می شن. درست کار نمی کونن. اینه که این فرسودگی
می شه پیری. گفتیم پس این گذران عمر که می گن یعنی چی. گفت یعنی شتاب به سمت این
فرسودگی. کاش زنده بود. کاش باسش می گفتیم گذران عمر یعنی چی.
- خب یعنی چی؟
- گذران عمر یعنی مسابقه ی
بین موهایی که می خوان بریزن با اونایی که می خوان سیفید شن. اون سیفیدارو بیشتر
دوس داریم. مارو فرسوده نیشون می دن ولی اونقدر مرام و معرفت دارن که سیفید سیفید
بمونن روی سرمون. نذارن مارو کچل بی تاج سر. ما گذر عمرمونو می کشیم روی سر تاتسی.
آوازش می کنیم توی غروبای زمستونی. ما بیرون رونده ها. می شینیم یه جا و غروبارو
تیماشا می کونیم.
اون شب شام نخوردیم.
11:03 PM |
Category: |
0
comments
Comments (0)