شطحیات نامه ی بوداجونز -
بیست و هشت
امشب شب سال نوئه و در حالی
که من زیر بارش برف می خوام دوازدمو بکنم سیزده، مونالیزا جایی در نیمکره ی جنوبی
داره با بیکینی و میون دو سه هزار تا مرد آفریقایی دو متر و نیمی یه شمپاین گرون
قیمت می خوره و برای شروع سال نو جیغ و داد می کنه.
جونزی از صبح تا حالا یا داشت
با تاتسی سگش ور می رفت یا با کاغذا یه سری قایق کاغذی درست می کرد.
- این همه قایق کاغذی رو برای کی درست کردی؟
- برا هر کی که دلش دریا باشه، بخواد باهاشون بره یه
سیر و سیاحت کونه.
- امشب سال نوئه!
- خب.
- نمی خوای کاری کنی؟
- هوم.
- بابا همه می رن جشن می گیرن آتیش بازی می کنن. مست
می کنن.
- اوهوم.
- شب سال نوئه ها!
- آره می دونم.
- خب پس چرا نشستی اینجا؟
- واویلتا! کوجا باس بیشینم؟ جای قناری تو قفسه، جای
کلاغ تو آسمون شهر.
شطحیات نامه ی بوداجونز- بیست
و نه
کیفمو پرت کردم روی کاناپه.
شلوارمو درآوردمو انداختم روی صندلی.
بندهای کفشمو شل کردم، پامو بردم عقب و درست مثل شوتی که مارکو فن باستن تو فینال سال هشتاد و هشت
وارد دروازه ی شوروی کرد، کفشمو از تنگ ترین زاویه ای که تابحال یه آدم خسته ی
ماتحت گشاد عصبانی و شکست خورده شوت کرده بود، به صورت کات دار و از بالای سر
دروازه بان که جونزی بود شوت کردم تو اتاقم که فقط یه خورده لای درش باز بود.
- واویلتا! این چه کاریه آخه
پسر! نزدیک بود بزنی دماغمو شبیه این دخی عملیا سر بالا کونی که!
- مثلا الان این سیب زمینی
قناس و بدترکیب که نصف صورتتو پر کرده خیلی قشنگه؟
- هر چی هست دماخ خودمه. بی
از این دکلای مخابراتیه که عینهو بیلاخ مرحوم مادربزرگم وسط صورت این دماخ عملیا
سیخ شدن و وقتی عن دماغ دارن باس با این گوش پاک کون فوفولیا آروم بوکونن تو اون
سولاخای کوچیکش.
- پ مثل تو خوبه که اینقدر
دستتو تا مچ کردی تو سوراخای دماغت هرکدومشون شدن اندازه ی سوراخ کون حاج منصور گشادالدوله؟
- آدم سوراخ دماغش گشاد باشه
ولی کیونش گشاد نباشه.
- بعد اونوقت جنابعالی که صبح
تا شب تو خونه داری عشق و حال می کنی خیلی تنگی ها؟
- واویلتا لازم شدی باز که!
پسر جون کار و زندگی فقط اونی نیست که تو خیال می کنی داری می کنی. کار و زندگی
پنج روز بردگی کردن برای اینو و اون نیست به امید خوشگوذرونی یا خوش گوز درونی آخر
هفته. کار و زیندیگی پول درآوردن نیست فقط. مائم کار می کونیم. شوما نمی بینی فقط.
- مثلا چی کار می کنی؟
- باغچه بیل می زنیم. گاهی می
ریم دسشویی، یوهو یه ایده ای می رسه به ذهنمون. یه سوتسوتک باس تاتسی می زنیم ور
می داره میاره اون خودکار قشنگمونو. می نویسیمشون روی دستمال توالتا. آهنگ گوش می
دیم. قدم می زنیم. با تاتسی می ریم درختارو می بینیم. سرمونو از شیشه ی اتوبوس می
دیم بیرون تا بادو حس کونیم. بعضی وقتا هم چغندر پوس می گیریم و سعی می کونیم فکر
نکنیم. الانم با اجازه داریم می ریم سراغ کار بعدیمون.
گفتم کجا می ری؟ خندید و رفت
توی حموم.
یه خورده نشستم روی کاناپه.
سرم درد می کرد و برای همین چراغارو خاموش کردم. بطری شرابمو از کیفم درآوردم. یه
آسپیرین انداختم بالا و یه خورده شراب خوردم. حس کردم سرم زیادی داغ شده. لیوانو
چسبوندم به پیشونیم و چشم هامو بستم و باز دیدم اون صحنه هایی رو که نباید ببینم.
اون همه فشار و حس تحقیرآمیزی که داشت همه ی وجودمو خورد می کرد. بلند شدم و رفتم
دم در حموم. جونزی لم داده بود توی وان و سیگار می کشید و تاتسی مرتب روی لبه های
وان می پرید و جای هاپ هاپ هوپ هوپ می کرد.
- دِ دِ! ببینمت پسر! چرا
چشمات خیسن. اون چیه گرفتی دست. باز نشستی تو تاریکی تک خوری کردی؟
- جونزی می خوام باهات صحبت
کنم. دارم می ترکم.
- واویلتا! چی شدی آخه؟ نبینم
بشی گوشت کوبیده. نبینم داری زیر گوشت کوب زیبایی اندام کار می کونی.
- ها ها. نه خیالت راحت. هنوز
نشکستم ولی بازم شکست خوردم. نه یه بار بلکه سه بار تو یه روز. شایدم بیشتر.
- خب بوگو ببینم.
- امروز یه نفر بهم گفت می
ترسه باهام حرف بزنه. یه نفر دیگه گفت عجیب می زنم. از طرف دوستام طرد شدم. همرو
دعوت کردن مهمونی جز من و بعد چند ماه بالاخره اون دفتر مجله هه جوابمو دادن.
- خوب چی گفتن؟!
- جونزی مگه همیشه تشویقم
نکردی اون ایده هامو بنویسم. مگه نگفتی کارم خوبه. مگه نگفتی ارزش دارن.
- چرا پسر جون. هنوزم می گم.
- پس چرا اینجوری شد؟ بهم
گفتن متن خلاقانه و خوبیه و نشان از قدرت نویسنده. گفتن پر از ایده است و ایده هاش
زیادیه! می فهمی جونزی! بهم گفتن چون بیش از حد ایده داره چاپش نمی کنن! تازه تو
شرکت هم امروز بهم گفتن تموم محاسبات پروژرو اشتباه انجام دادم. حتی ممکن بود
کارمو از دست بدم.
- ازینا شکست خوردی؟
- آره. اینا همش شکسته. پشت
سر هم. تو تک تک بخش های زندگیم.
- بیبین پسرجون راجع به اون
نوشته. انتظار دیگه ای داشتی؟ آدما همیشه جلوی ایده ها می ایستن. هر وقت کسی می
خواد یه کار جدید بوکونه همه بش می گن کارش غلطه و اصن همینه که بهت نشون می ده
باید راهتو بهتر ادامه بدی.
- ولی به هر حال همه ی این
شکستا داره از درون خوردم می کنه.
- هر شیکستی مقدمه ی یه شیکست دیگست و هر پیروزی آغاز یه توهم. آدم
مرتب تو زندگیش محکوم به شیکسته چون فانیه و هر لحظه تو زندگیش اینو فراموش می کنه
و توهم جاودانگی و تسلط به اطرافشو داره. این قطره های آبو می بینی؟ هرچیم اینارو
بشکنی، باز نیمی شکنن. اگه با شیکست زندگی کونی، اگه توهم پیروزی رو از خودت دور
نیگه داری می شی این قطره های آب. پیروز می شی بدون اینکه پیروز شده باشی و شیکست
می خوری بدون اینکه بشکنی. حالائم برو یه تخم مرغ بیکن بزن تو مایتابه که شیکم من
و تاتسی داره آهنگ تیتراژ خونه ی مادربزرگه رو می زنه. آباریکلا.