(تقدیم به دوستی که می رود...)

بخشی از داستان:

این داستان مثل یه فیلم هالیوودی با معرفی کمپانی سازندش شروع می شه: (لیزا)
« دهنتون سرویس رفقا، تقدیم می کند» (لیزا)
و بعد همونطور که اسم عوامل اصلی، که همشون خودمن، گوشه و کنار مثل (لیزا) مگس روی تصویر ظاهر می شه، نماهای چرثقیلی (لیزا) و از دورِ شهر رو می بینیم که در ساعت پنج و نیم صبح گرفته شدن.
خیابونای خلوت، چراغایی که برای اشباح قرمز و سبز می شن و ماشینایی که کنار خیابونا خر و پف می کنن. این نما ناگهان تبدیل می شه به نمای از پشت سر من که دارم از پله ها پائین می رمو بعد نمایی دور از در خونم (لیزا) که بعد از چند ثانیه باز می شه و من بیرون میام و مثل هر روز نقاشی هامو زیر بغل می زدم، شال گردنمو دور گردنم می ندازم، درو می بندم و می رم جلوی کافه ی همیشگی تا بساط فروشم رو پهن کنم. (لیزا)
گرسنم. (لیزا)
داخل کفشِ سوراخم آب رفته. (لیزا)
یکی دو سال می شه که نتونستم هیچ لباسی برای خودم بخرم. (لیزا)
خشتک پاره ی شلوارم حس بدی بهم می ده. (لیزا)
حتی یه بار به سوپر مارکت فسقلی کنار خونم پیشنهاد دادم در ازای یکی از بهترین نقاشی هام سوپرمارکتشو بهم بده، ولی قبول نکرد و گفت که فقط می تونه بهم یه دلار بده تا تابلومو توی غذاخوری کارکنان فروشگاه بزنه روی دیوار. منم فحشی نثارش کردم، بهش گفتم خوک بورژوازی ضد هنر و از اونجا رفتم. (لیزا)
الان چند سالی می شه که من نتونستم حتی یه تابلو بفروشم ولی هر روز صبح قبل از اینکه حتی کافه ها درو به روی مردم باز کنن من کنار خیابون می ایستم و سعی می کنم نقاشی هامو بفروشم.




خب این روزا هر کی اخبار نگاه کنه حتما می دونه که هر سال توی هونولولو نصف مردای شهرو برای تبدیل شدن به اسکناسای سبز می فرستن خاورمیانه که یا بکشن یا کشته شن.
این موضوع خیلی زنای شهرو اذیت می کرد.
نه ازین نظر که مرداشون می رفتن که تبدیل بشن به یه اسکناس سبز!
نه برای اینکه نمی شه با یه اسکناس سبز خوابید یا باهاش تآتر رفت، رقصید و شبا با هم شراب خورد.
بلکه اونا شدیدن احساس می کردن این خیلی مسخرست که فکر کنن اونا اینقدر ضعیفن که نمی تونن دوش به دوش مردا برن تا کشته بشن یا بمیرن و تبدیل بشن به یه سری اسکناس سبز. اینه که اعتراض کردن.
خب حتما همتون توی اخبار شنیدید که اعضای بهشت دموکراسی در هونولولو چقدر از این اعتراض خوشحال شدن.
و خب با تلاش مدنی زنان هونولولو از این به بعد زنان هم می تونن دوش به دوش مردان برای تبدیل شدن به اسکناس توی خاورمیانه، یا مغز کسی رو توی دیوار پخش کنن یا جنازشونو توی تابوتای لوکس به همراه پرچم زیبای هونولولو زیر خاک مقدس دفن کنن.
و این گامی رو به جلو بود!


من یه روزی به خاطر همه چیز! با یه تفنگ از زیر چونم به مغزم شلیک می کنم. شاید چهل سالگی. نه به خاطر اینکه الان جراتشو ندارم. بلکه به این دلیل که تا اون موقع استطاعت مالیشو پیدا کنم که یکی بخرم. و برای بدست آوردنش زحمت بکشم.

بخشی از داستان:‏

س         ا        آ        ج        
ق          ز       س       ه
و                   م         ن
ط                   ا         م
.                   نِ
.
.
محکم کوبیدم توی سرش.
{صدای ممتد خنده}
اوه! اون مادر خیلی خوبی بود... (خنده) و البته مهربون.
وقتی مُرد متوجه چیزی شدم که هنوز توی دستام بود. پرتش کردم روی زمین. چه فایده داشت؟ من مدت ها گشته بودم تا اون کتابو پیدا کنم ولی حالا... خب، اون دیگه مرده، کتاب دیگه به درد نمی خوره، احساس تشنگی می کنم، کشتن هیچ وقت منو به اندازه ی کافی سیراب نمی کنه، آب هم همینطور، اینبار دستمو کردم توی جیبم و کلید زنجیر دوچرخه مو پیدا کردم. سوار شدم و راه افتادم. (جیلینگ جلینگ) لعنت اورانوس بر ژوپیتر، تا براشون زنگ نزنی از سر راه کنار نمی رن، همه ی اون احمقایی که سوار دوچرخه نیستن. بوی نون تازه و شیرینی که انگار دونه های شکر حتی به شبح خوش بوی اون تو هوا هم چسبیده بودن شد همراه صبحانه و قهوه ی تلخم. دوباره راه می افتم تو خیابونا. نزدیک سال نوئه، مردم راه می رن و خوشحالن، بوی صابون بدنشون ترافیک خیابونو سنگین کرده، خنده هاشونو کنار می زنم و به راهم ادامه می دم.
بخشی از داستان:‏

داشتم داخل یه جوک الهی هفت میلیارد نفری راه می رفتم و به سوسیس فکر می کردم. این جوک قدیمی اینقدر بی مزه بود که هیچ کس بهش نمی خندید.
بعضی ها هستن که وقتی به جوکشون نخندید اسلحه شون رو در میارن و یه تیکه سرب تو سرتون خالی می کنن. برای همین خیلی ها هر روز می رن کلیسا و اونجا به جای دعا خوندن شروع می کنن دسته جمعی قهقهه زدن تا خدایان بیشتر از این دست به اسلحه نبرن و گلوله های بدبختی رو تو ماتحت آدما فرو نکنن. البته همه ی آدمایی که دور و برم توی خیابون می بینم از زندگیشون ناراضی به نظر نمی رسن.
خب به هر حال زندگی هم مثل سوسیس می مونه، بهتره نفهمی که چطوری و از چی درست شده.
مثلا کسایی که از فروشگاه های لوکسِ کیف و کفش خرید های تفننی و گرون قیمت می کنن، هیچ علاقه ای ندارن بدونن بچه های کوچیکی تو ویتنام با کفشای پاره و آب دماغ آویزون و شکم گرسنه این کفشا و کیفارو تولید کردن.
حالا که دارم این حرفارو می زنم دستمو کردم داخل کاپشن کهنم و زل زدم به کفش هام. سوراخ کوچیک کفش چپم که گه گاه برف ها و آب بارون برای تعطیلات ازشون وارد ساحل بدبوی پاهام می شن، حس خوبی بهم می دن.
اونقدری برف نیومده که آدمای کفش سوراخی مثل من توی خیابونا راه نرن. ولی بعضی وقتا آنچنان باد سوزناکی می یاد که احساس می کنم کسی با چاقو روی بدنم خط خطی کرده و بعد لختم کرده و انداخته داخل یه تشت آبلیمو و مرتب با نمکدون روی زخم های سر و صورتم نمک می پاشه.



چنگالو کردم توی مرغی که به طرز وحشیانه ای کشته شده بود و من هم داشتم مثل قبایل مرغ خوار آخرین شکنجه های قبل از خوردن رو، در حالی که داشت توی آب جوش غل غل می کرد، روش اعمال می کردم. حسابی پخته بود و حتی آقای همیتلوش سرایدار نود و صد ساله ی خونه ی روبرو، که به خاطر آلزایمرش همیشه دندون مصنوعی هاشو توی خونه جا می ذاره، هم می تونست مرغ رو درسته به نیش بکشه و مثل سوپ قورت بده.
درست یادم نیست امروز روز چندمیه که ما شام مرغ داریم! بعضی وقتا فکر می کنم تنها دلیل اینکه مرغا پرنده هایی هستن که نمی تونن پرواز کنن اینه که آدمایی مثل ما نتونن تو مسابقه ی سکسی ترین دنده های بیرون زده از بدن تو سالن فشن و مد نیویورک شرکت کنن و در حالی که زیکزاکی روی سن سفید و درخشان سالن مد راه می رن و دنده هاشونو به نمایش می ذارن و تماشاچیا براشون دست می زنن از حال برن و هر کدوم فقط بتونن تو یه دوره از مسابقات شرکت کنن.
رفتم در زدم تا برای شام صداش کنم. توی اتاقش نبود. جونزی وقتی توی اتاقش نیست حتما داره وسط باغچه ی کوچیکی که انگار جزئی از بدنشه پرسه می زنه. یه غروب زمستونی، که شب هاش دقیقا از وسط های ظهر شروع می شه، داشت به تدریج از پشت ساختمون پنج طبقه ی همسایه پائین می رفت تا بشه غروب یه جایی در دوردست ها.
غروب ها هیچ وقت تمومی ندارن و فقط روی دایره ی سیب زمینی شکل زمین کس چرخ می زنن و شاید چهار پنج میلیارد ساله که نخوابیدن و فقط مثل یه پتوی بیدار، چشم های آدمارو گرم می کنن تا کم کم به خواب برن.
بوداجونز نشسته بود روی صندلی حصیری قدیمی و در حالی که تاتسی رو نوازش می کرد شعر و آواز می خوند و تاتسی هم گاهی با هوپ هوپ کردنای غم انگیز و نخراشیده ی خودش صدای ساز زهی از خودش در می آورد و گروه موسیقی رو همراهی می کرد. خواستم دستی روی شونش بذارم و بگم که شام حاضره.
- اگر بودی چو جونزی تو تنــــــــــــــــــهااااااااااااااا...... همان گه می شدی سلطان غــــــــــــــــــــــــــــم هااااااااااااااااا
- جونزی نبینم بشینی اینجا، تک و تنها، آوازای غمگین بخونی.
- پسر جون تنهایی یه لباس از طلای خالصه. تموم زیندگیتو با شکوه می کنه ولی لامصب بدجوری سنگینی می کنه روی تنت.
- جونزی تو که آدم با احساسی هستی، تو که توی قلبت باسه ی معشوقت یه گاراژ بزرگ باز کردی، چرا نمی ری پیشش، چرا نمی شی همدم تنهایی زندگیش.
- واویلتا! واویلتا! که هرچیم واویلتا توی دونیا هست کمه باسه این دون کیشوت بازی عاشقانه ی ما. ما که دوسش داریم، ما که هر روز پنچری نبودن هاشو توی گاراژه دلمون مجانی می گیریم ولی اون مارو نمی خواد، مارو دوست داره یا نداره ولی ما رو نمی خواد کنارش. واویلتا! گاراژ به این گندگی باز کردن باس پنچری گرفتنای مجانی فقط آدمو ورشکسته می کونه، خودکشیه به جون جونزی.
- چرا فکر می کنی توی این دنیا کسی نیست که دوسِت داشته باشه، کسی که توی آغوشت از فرط شیرینی احساست اضافه وزن بگیره و مجبور شه بره کلاسای ایروبیک و متخصصای تغذیه و رژیم.
- بیبین پسر جون ما هیچی نداریم. هیچی نداریم که کسی بخواد مارو باش بخواد. گاراژ ما عین بیابون برهوت خالی خالیه. حَج داروینو می شناسی؟ ریفیقمون بود یه زمانی. خدا بیامرزتش. یه تئوری داشت، می گفت همه ی جوونورا طوری زاد و ولد می کونن که نسلی رو بوجود بیارن که احتمال بقا و زنده موندش بیشتر شه. ما که از اون اولش یه بیرون رونده بودیم. ما خودمون بودیم، ازین ماسکای قشنگ قشنگ نزدیم. شدیم عین اون ساعت های قدیمی تو مغازه های عتیقه که سال به سال یه نفرم نیمی یاد بخردشون. نرفتیم پشت ویترینای جینگول بینگول. رومون نور زرد بندازنو زیرمون یه قیمت نجومی بچسبونن. حَج داروین درست می گفت. ما بیرون رونده ها محکومیم به دوست نداشته شدن. هرچیم عاشقی کنیم باز یه بنجل گرد و خاک گرفته زیر عتیقه های فروش نرفته ایم.
- جونزی موهات داره سفید می شه. تو که سنی نداری.
- دیدی ما می ریم حموم میایم بیرون توی وان یه سری دسته های مو، کعنهو پشمای ریخته شده از ترس این آدمای جن زده، یه گوشه جلسه گذاشتن.
- آره. این همه مو رو از کجا میاری.
- ما یه چیزی فهمیدیم. یه بار با حَج داروین بحث پیری شد. ما گفتیم حَجی پیری یعنی چی. باسمون توضیح داد که سلول ملولا و اینا بعد یه مدتی فرسوده می شن. درست کار نمی کونن. اینه که این فرسودگی می شه پیری. گفتیم پس این گذران عمر که می گن یعنی چی. گفت یعنی شتاب به سمت این فرسودگی. کاش زنده بود. کاش باسش می گفتیم گذران عمر یعنی چی.
- خب یعنی چی؟
- گذران عمر یعنی مسابقه ی بین موهایی که می خوان بریزن با اونایی که می خوان سیفید شن. اون سیفیدارو بیشتر دوس داریم. مارو فرسوده نیشون می دن ولی اونقدر مرام و معرفت دارن که سیفید سیفید بمونن روی سرمون. نذارن مارو کچل بی تاج سر. ما گذر عمرمونو می کشیم روی سر تاتسی. آوازش می کنیم توی غروبای زمستونی. ما بیرون رونده ها. می شینیم یه جا و غروبارو تیماشا می کونیم.
اون شب شام نخوردیم.


بخشی از داستان:

قبل از اینکه بهخت سلام کنم دوست دارم بدونی گه اون دستکش های بزرگ و پشمی رو دستم کردم و چون نوک انگشتامو دوبرابر کلید های کیبردم کرده ممکنه نتونم بعضی وقت ها حرف درست رو برات تایپ کنم. تو همیشه باهوش بودی و من مطمئننم که با این غلط های کوچیک به راحتی کنار می آی.
حتما تاحالا فهمیدی که اینجا باید خیلی سرد باشه که مجبور شدم اون دستکش هارو دستم کنم. اما بذار بهمت بگم، اینجا اصلا سرد نیست. چون از آخرین گرمایی که در اینجا بوده اونقدر گذشته که مردم دیگه سرمارو به یاد نمی آرن و فقط می دونن که دارن تو یه سری یخچال بزرگ زندگی می کنن.
نه خودم رو به اون راه نزدم. خوب می دونم که امروز تولدته. تو منو می شناسی. من از اونتا نیستم که زنگ بزنن بهت و بگن هی الیزه تولدت مبارک، امیدوارم فیلان بشی و بهمان بشی و چهارصد سال عمر کنی. نه من ازون آدما نیستم. خوب می دونم که من و تو شاید به زور پنجاه سالگی رو رد کنیم و اولین باری که خودمونو تو آینه ببینیم برای هم نامه می نویسیم و می گیم:

«هی یادته یه دولول وینچستر قدیمی داشتی که اون بابابیزرگ پیریت بهت داده بود. یه دفعه بیارش اینجا تا باهاش خودکشی کنیم. حتما خیلی خوش می گذره.

ارادتمند تو
الیزه یا هارولد»



شطحیات نامه ی بوداجونز - بیست و هشت

امشب شب سال نوئه و در حالی که من زیر بارش برف می خوام دوازدمو بکنم سیزده، مونالیزا جایی در نیمکره ی جنوبی داره با بیکینی و میون دو سه هزار تا مرد آفریقایی دو متر و نیمی یه شمپاین گرون قیمت می خوره و برای شروع سال نو جیغ و داد می کنه
جونزی از صبح تا حالا یا داشت با تاتسی سگش ور می رفت یا با کاغذا یه سری قایق کاغذی درست می کرد
-
این همه قایق کاغذی رو برای کی درست کردی؟
-
برا هر کی که دلش دریا باشه، بخواد باهاشون بره یه سیر و سیاحت کونه
-
امشب سال نوئه!
-
خب.
-
نمی خوای کاری کنی؟ 
-
هوم.
-
بابا همه می رن جشن می گیرن آتیش بازی می کنن. مست می کنن
-
اوهوم
-
شب سال نوئه ها
-
آره می دونم
-
خب پس چرا نشستی اینجا؟
-
واویلتا! کوجا باس بیشینم؟ جای قناری تو قفسه، جای کلاغ تو آسمون شهر




شطحیات نامه ی بوداجونز- بیست و نه

کیفمو پرت کردم روی کاناپه.
 شلوارمو درآوردمو انداختم روی صندلی.
 بندهای کفشمو شل کردم، پامو بردم عقب و درست مثل شوتی که مارکو فن باستن تو فینال سال هشتاد و هشت وارد دروازه ی شوروی کرد، کفشمو از تنگ ترین زاویه ای که تابحال یه آدم خسته ی ماتحت گشاد عصبانی و شکست خورده شوت کرده بود، به صورت کات دار و از بالای سر دروازه بان که جونزی بود شوت کردم تو اتاقم که فقط یه خورده لای درش باز بود.
- واویلتا! این چه کاریه آخه پسر! نزدیک بود بزنی دماغمو شبیه این دخی عملیا سر بالا کونی که!
- مثلا الان این سیب زمینی قناس و بدترکیب که نصف صورتتو پر کرده خیلی قشنگه؟
- هر چی هست دماخ خودمه. بی از این دکلای مخابراتیه که عینهو بیلاخ مرحوم مادربزرگم وسط صورت این دماخ عملیا سیخ شدن و وقتی عن دماغ دارن باس با این گوش پاک کون فوفولیا آروم بوکونن تو اون سولاخای کوچیکش.
- پ مثل تو خوبه که اینقدر دستتو تا مچ کردی تو سوراخای دماغت هرکدومشون شدن اندازه ی سوراخ کون حاج منصور  گشادالدوله؟
- آدم سوراخ دماغش گشاد باشه ولی کیونش گشاد نباشه.
- بعد اونوقت جنابعالی که صبح تا شب تو خونه داری عشق و حال می کنی خیلی تنگی ها؟
- واویلتا لازم شدی باز که! پسر جون کار و زندگی فقط اونی نیست که تو خیال می کنی داری می کنی. کار و زندگی پنج روز بردگی کردن برای اینو و اون نیست به امید خوشگوذرونی یا خوش گوز درونی آخر هفته. کار و زیندیگی پول درآوردن نیست فقط. مائم کار می کونیم. شوما نمی بینی فقط.
- مثلا چی کار می کنی؟
- باغچه بیل می زنیم. گاهی می ریم دسشویی، یوهو یه ایده ای می رسه به ذهنمون. یه سوتسوتک باس تاتسی می زنیم ور می داره میاره اون خودکار قشنگمونو. می نویسیمشون روی دستمال توالتا. آهنگ گوش می دیم. قدم می زنیم. با تاتسی می ریم درختارو می بینیم. سرمونو از شیشه ی اتوبوس می دیم بیرون تا بادو حس کونیم. بعضی وقتا هم چغندر پوس می گیریم و سعی می کونیم فکر نکنیم. الانم با اجازه داریم می ریم سراغ کار بعدیمون.
گفتم کجا می ری؟ خندید و رفت توی حموم.
یه خورده نشستم روی کاناپه. سرم درد می کرد و برای همین چراغارو خاموش کردم. بطری شرابمو از کیفم درآوردم. یه آسپیرین انداختم بالا و یه خورده شراب خوردم. حس کردم سرم زیادی داغ شده. لیوانو چسبوندم به پیشونیم و چشم هامو بستم و باز دیدم اون صحنه هایی رو که نباید ببینم. اون همه فشار و حس تحقیرآمیزی که داشت همه ی وجودمو خورد می کرد. بلند شدم و رفتم دم در حموم. جونزی لم داده بود توی وان و سیگار می کشید و تاتسی مرتب روی لبه های وان می پرید و جای هاپ هاپ هوپ هوپ می کرد.
- دِ دِ! ببینمت پسر! چرا چشمات خیسن. اون چیه گرفتی دست. باز نشستی تو تاریکی تک خوری کردی؟
- جونزی می خوام باهات صحبت کنم. دارم می ترکم.
- واویلتا! چی شدی آخه؟ نبینم بشی گوشت کوبیده. نبینم داری زیر گوشت کوب زیبایی اندام کار می کونی.
- ها ها. نه خیالت راحت. هنوز نشکستم ولی بازم شکست خوردم. نه یه بار بلکه سه بار تو یه روز. شایدم بیشتر.
- خب بوگو ببینم.
- امروز یه نفر بهم گفت می ترسه باهام حرف بزنه. یه نفر دیگه گفت عجیب می زنم. از طرف دوستام طرد شدم. همرو دعوت کردن مهمونی جز من و بعد چند ماه بالاخره اون دفتر مجله هه جوابمو دادن.
- خوب چی گفتن؟!
- جونزی مگه همیشه تشویقم نکردی اون ایده هامو بنویسم. مگه نگفتی کارم خوبه. مگه نگفتی ارزش دارن.
- چرا پسر جون. هنوزم می گم.
- پس چرا اینجوری شد؟ بهم گفتن متن خلاقانه و خوبیه و نشان از قدرت نویسنده. گفتن پر از ایده است و ایده هاش زیادیه! می فهمی جونزی! بهم گفتن چون بیش از حد ایده داره چاپش نمی کنن! تازه تو شرکت هم امروز بهم گفتن تموم محاسبات پروژرو اشتباه انجام دادم. حتی ممکن بود کارمو از دست بدم.
- ازینا شکست خوردی؟
- آره. اینا همش شکسته. پشت سر هم. تو تک تک بخش های زندگیم.
- بیبین پسرجون راجع به اون نوشته. انتظار دیگه ای داشتی؟ آدما همیشه جلوی ایده ها می ایستن. هر وقت کسی می خواد یه کار جدید بوکونه همه بش می گن کارش غلطه و اصن همینه که بهت نشون می ده باید راهتو بهتر ادامه بدی.
- ولی به هر حال همه ی این شکستا داره از درون خوردم می کنه.
- هر شیکستی مقدمه ی یه شیکست دیگست و هر پیروزی آغاز یه توهم. آدم مرتب تو زندگیش محکوم به شیکسته چون فانیه و هر لحظه تو زندگیش اینو فراموش می کنه و توهم جاودانگی و تسلط به اطرافشو داره. این قطره های آبو می بینی؟ هرچیم اینارو بشکنی، باز نیمی شکنن. اگه با شیکست زندگی کونی، اگه توهم پیروزی رو از خودت دور نیگه داری می شی این قطره های آب. پیروز می شی بدون اینکه پیروز شده باشی و شیکست می خوری بدون اینکه بشکنی. حالائم برو یه تخم مرغ بیکن بزن تو مایتابه که شیکم من و تاتسی داره آهنگ تیتراژ خونه ی مادربزرگه رو می زنه. آباریکلا.