2

همیشه با اسمت درگیری. با خودت، با این کلمه ها، با این کتری و فنجون درگیری. با مردم اطرافت درگیری. با طبیعت و حتی با مدفوع بدبویت هم درگیری. برای همه ی آن ها ظرفیتت پر شده و به دنبال جائی هستی تا از شرشان خلاصی یابی...

اسم من یکی از همین اسم ها بود که تا صدایشان می کنی نصف آدم های اطراف ناخوداگاه برمی گردند و نگاهت می کنند. برخلاف شما همیشه شروع ها را پیچیده آغاز می کنم و عاشق حرف زدنم اما به حرف ها نمی توانم فکر کنم. به هر کلمه ای که بیش از حد توجه می کنم معنیش را برایم از دست می دهد و آنچنان برایم عجیب و نامأنوس می شود که انگار قبلا هرگز ندیدمش. به همه گفته ام اسمم ویش است. مخفف یک اسم پردردسر است که هرکه می شنید فورا می پرسید معنیش چیست و من هم با تلخی جواب می دادم مگر تابحال کسی معنی اسمتان را از شما پرسیده که از من می پرسید!

خیابان هشتم خیابان شلوغ پلوغی است. کسی به کسی نیست.

به هر ترتیبی شده تونستم یه آتیش کوچیک درست کنم. روی آسفالت سخت بشه از این کارها کرد. بعد از موسیقی زیبایی که شنیدم هوس چای بود که زده بود به سرم. دیشب بارون اومده بود. یه تیکه ی چادر فکسنی که دارم سوراخه. کتری رو گذاشته بودم زیرش و هی پا می شدم و کتری رو خالی می کردم. نتونستم درست و حسابی بخوابم و به طرز معجزه آسایی آب آخرین کتری رو خالی نکردم. مثل پیشگویی کلاغ در شروع بارون، بند اومدنش رو پیش گویی کردم. جوونوری هستم برای خودم. روزها این جا شلوغه اما اینجا خلوته. اگر دستم را می دیدید متوجه فرق اینجا اینجا می شدید. اما شب ها خلوت است و اینجا نه اینکه بگویم شلوغ است، نه، ولی آدم هایی می آیند و می روند. یا سیگارهایم را با فاحشگانی بخت برگشته که زیبائی و تاریخ مصرفشان رو به زوال گذارده و مشتری گیرشان نیامده تقسیم می کنم و یا با رفتگران چای می خورم یا مثل دیشب دیوانه ای می آید و مخم را به کار می گیرد و قصه ی زندگیش را تعریف می کند و تا می آیم نفسی تازه کنم می زند و بارانی شدید از مجرای ادرار خانم آسمان می ریزد روی سر و صورتمان و مجبورمان می کند بخزیم در لانه ی پارچه ای خودمان. راستش را بخواهید من اصلا چای دوست ندارم. داشتم برمی گشتم سر خانه و زندگیم، یعنی همان چادر و کتری ام. با اینکه چای دوست ندارم. سیگار هایم داخل جیبم بود. اوضاع جوی آرام بود، یعنی ماشین ها بوق می زدند و صدای ترمز سنگین اتوبوس گاه و بی گاه به گوش می رسید و اگزوز پر سر و صدای موتور ها و فریاد فروشندگان دوره گرد سرسام آور بود. صدای جیغ کودکان نساز که والدینشان به زور دستشان را می کشیدند و صدای خالی شدن اسهال مردمان در دستشویی عمومی خیابان و خیلی صداهای دیگر در این صداها گم بود و خیابان شده بود قایم موشک بازی انواع صداها. سرم را مثل خر قبرسی انداخته بودم پائین و سیگارم را تند تند می کشیدم. در آن انبوه سُک سُک های صداها صدایی ضعیف و مبهم بود که کم کم راهش را در گوشم جدا می کرد. آنقدر ضعیف بود که هیچ درک و بازنمایی از آن نداشتم ولی درست مثل صدایی که کودک در رحم مادر می شنید موثر بود. چشمم را گرداندم. مردی کور روی پله ای نشسته بود. می توانی تصور کنی چنین آدمی کوریش از عینک دودی بزرگی که در شب زده و صد البته از نوع نگاه خاصش که از بی نگاهی به وجود امده، مشخص است. ویولونی زوار در رفته و ظاهرا کوک نشده به دست و گردن گرفته بود و با احساسی ظریف آرشه ای را که داشت از درد و رنج می مرد به تارهایی که پر بودند از ارتعاش زندگی، می کشید. خوب و دقیق نمی زد و کارش پر از نقص و ایراد بود. البته جای شکی هم نبود که به کارش وارد نباشد. هیچ موسیقیدان با استعداد و خارق العاده ای نمی توانست تا این سن زنده بماند. به گمانم اما جنایتکاران تاریخ اگر از حادثه ها و ترور ها و انتقام جوئی ها و اعدام خلاصی یابند مثل کلاغ عمر کنند. اما موسیقی خصوصا اگر رمانتیک و درام گونه باشد هیچ چیز نیست بجز زندگی. مسلم است که هر چیزی را بیشتر داشته باشی زودتر از دست می دهی.

تمرکز زیادی روی چیزی که می شنیدم نداشتم چون معمولا آهنگ هایی نیستند که من خوشم بیاید. دیدی اکثر چیزهایی که در خیابان عرضه می شوند باب میل آدم نیستند؟ یه جورایی عادتمون شده بهشون بی توجه باشیم. اما به تدریج صدای ضعیف و ناقص ویولون پیرمرد در ذهنم قوت عجیبی گرفت و آهنگ بی نهایت برایم آشنا شد و از آنچه می شنیدم فراتر رفت. نگاهم را روی دستان متحرک پیرمرد قفل کردم. به نظرم خیابان کم کم خلوت می شد. انگار که آدم ها داشتند یکی یکی غیب می شدند. حتی دیوار ها و ماشین ها محو می شدند و صداها همگی خفه شدند. جز یکی! که ناگهان در ذهنم اوج عجیبی گرفت. همه چیز با سرفه ی پیرمرد فرو ریخت! اما دستی به سر و صورتش کشید و آماده شد دوباره شروع کند. هنوز ویولون را درست به گردنش تکیه نداده بود که دو مرد با کت شلواری سیاه، براق و شدیدا رسمی در کنارش ظاهر شدند. آن ها هم ویولون به دست داشتند. به گمانم ویولون بیس دستشان بود. البته من که زیاد حالیم نیست. داشتند ریتم ابتدایی و ساده ی آهنگ را مکررا می زدند. حالا یادم آمد! زمستان ویوالدی! یعنی هیجان خالص! پیرمرد هم شروع به کار کرد. باز هم مردهای شسته رفته ای در پشتش ظاهر شدند و به تدریج انبوهی از موسیقیدان هایی که با هماهنگی بی نظیر انواع ویولون ها را به صدا در می آوردند جلوی چشمم پیدا می شدند و دیگر خبری از صدای ناموزون موسیقی پیرمرد نبود بلکه ارکستری داغ و پرهیجان که با صدایی محکم قلبم را به لرزه می آورد بدون توقف اجرا می شد. خبری هم از رهبر ارکستر نبود. در عوض همه داشتند به من نگاه می کردند! اگر همین حالا این اهنگ را پیدا نکنید و گوش ندهید از حرف هایم هیچ چیز دستگیرتان نمی شود! وقتی آهنگ را گذاشتید باید برگردید به پانزده شانزده خط قبل... البته بستگی دارد اینها را در چه چیزی می خوانید و من هم حوصله ندارم تعداد جمله ها را شماره بزنم. به هر حال می توانید با اما شروع کنید. اما به تدریج صدای ضعیف و ناقص پیرمرد در ذهنم قوت گرفت. ویولون جا ماند! وقتی آهنگ به پایان رسید می توانید ادامه دهید. بعد می فهمید که امروز نمی تواند یک روز عادی باشد! این آهنگ، این شکوه، باید به چیزی اشاره داشته باشد. دنیای ما دنیای فریبنده و غیرمنتظره ایست اما بعضی چیزها هستند که چون می خواهند بیایند مثل پادشاهان قدیم با مرکب و نوکران و دم و دستگاهشان همراهند و با دیدن آن ها می شود به آمدنشان آگاه شد. این موسیقی عظیم مثل آن رنگ های نارنجی و بنفش اول صبح است که کم کم از کوه های افق شرقی بالا می زنند و همه جا را رنگی می کنند. از نارنجی اش لذت می بردم و از بنفش اش دلهره داشتم!

Comments (1)

On February 5, 2011 at 4:31 AM , Unknown said...

http://www.4shared.com/audio/fxBvE5wq/Vivaldi_Winter.html