1
امیدمثل نور است. از درون قلب خلق می شود و می تابد. روشنایی می دهد و دل را گرم می کند. اما همین نور بودنش باعث می شود در یک جا ثابت نماند. مدام در می رود. نمی شود آنرا گرفت، نمی شود آن را همیشه داشت. عمر کوتاهی دارد. لحظه ای حواست پرت شود از هزار سوراخ بدنت مثل نور فلورسانت بیرون می زند. خوب چیز بدیست! شاید هم برعکس، بد چیز خوبیست! ‏
2
امید یه بچه ی کوچولوی فسفریه که توسط یه توده ی لزج پیچ پیچی ساخته می شه و متاسفانه شبیه هیچ چیزی که بشه تصور کرد نیست...‏ هیچ قانونی براش وجود نداره و یا هست و یا نیست!‏
3
اما ناامیدی که اونم یه بچه ی فسقلی ئه شبیه خیلی چیزاست. شاید یه روز شبیه تو باشه و فردای اون روز شبیه من و سپس فردای فردای اون روز دوباره شبیه تو و فردای پس فردای اون روز شبیه یکی دیگه... به هر حال همیشه قانون بقای ناامیدی وجود داره...‏
ناامیدی ایجاد نمی شه و از بین نمی ره و فقط از صورتی به صورت دیگه تبدیل می شه، یعنی دقیقا از چهره ای به چهره ای دیگه...‏

‏(به کمک پیرمرد بزرگ، داستان چتر و چاه. جسد سیمی اش در گوشه ی خانه خاک می خورد، دندان هایش از کار افتاده و دیگر جز سوپ چیزی نمی خورد، از کمر افتاده و کمی هم آلزایمر گرفته . قصد دارم در اولین فرصت او را به خانه ی سالمندان معرفی کنم)‏

Comments (0)